گمان نمیکنم اگر کمتر از سی سال سن داشته باشید این درد را لمس کرده باشید و همینطور گمان نمیکنم اگر بیش از پنجاه سال داشته باشید این درد را لمس نکردهباشید: "درد جاودانگی"!
درد جاودانگی یعنی اینکه به خودت نگاه کنی و با تلخترین حالت ممکن بپرسی "خب که چی؟" یعنی به خودت در مردهشورخانه فکر کنی و فکر کنی وقتی مُردی چه چیزی از تو یادگار خواهد ماند. فکر کنی که پنج سال بعد از مردنت، نبودن تو چه فرقی با مردن یک سوسک در فاضلاب یا افتادن برگی از شاخهی بید تک افتادهای خواهد داشت؟ فقط غم و غصهی چند نفر از خویشان و دوستانت؟
درد جاودانگی باعث میشود هر روز از چیزهای کمتر ماندنی، مثل وبلاگ و رادیو دلزدهتر شوم. البته میدانم آن چیزهای به ظاهر ماندنیتر هم دلخوشکنکی بیش نیستند، اما ما به طور رقتآوری نیازمند ماندنیم. بدبختی اینجاست که نیم نگاهی چه به ماندهها و چه به نماندهها ناامیدتر میکند آدم را.کیفیت آن معدود ماندهها و کمیت آن بسیار نماندهها هر دو با قهقهای شیطانی به من میگوید "تو نخواهی ماند!"
میگویند هر روزی که میگذرد گامیست به سوی مرگ. درست است، اما این همهی ماجرا نیست. برای من و خیلیها مثل من، هر روزی که میگذرد، روز تشییع جنازهی یکی از آرزوهاست. روز مردن یکی از امیدهاست. بازیگر خوبی نشدم. فیلمی نساختم. نمایشنامهی خوبی ننوشتم. ورزشکار نشدم. بیانم درست نشد. عکاس خوبی نخواهم شد. پولدار نمیشوم…
هر روز مدیریت وبلاگم را باز میکنم تا چیزی بنویسم. چیزی که شاید جالب هم باشد، اما از خودم میپرسم "که چی؟". بعد پنجره را میبندم و میروم وبگردی یا کار بیهوده و احمقانهی دیگری در همین حدود.حالت دانشآموزی که از شدت اضطراب امتحان، حتی به اندازهی شبهای معمولی هم نمیتواند درس بخواند.
امشب در جواب خودم، اعتراف کردم "عادت!"و نوشتم!
شدیدا ابراز همبستگی میگردد! 😐
با همه حقیقتی که در این نکته مورد اشاره تان نهفته هست، اما حتی ابرازش هم، با همان جمله معروف روبرو خواهد شد که: که چه بشه؟!!
با اینهمه در این پوچ دیدن همه مشغله هایی که به صفت معروف سر کاری مفتخر هست، حقیقتی نهفته و خردی ناظر هست که در تمام اجزاء مختلف فریب که انسانها رو بصورت میلیاردی دنبال خود می کشاند، هیچ نشانه ای از آن نیست! شما عادت رو بعنوان موتور یادداشت خود مطرح کرده اید و من، آن حس زندگی رو که همراهی با حقیقت وجود هست. چه وجودی که من رو نمایندگی میکنه و چه وجودی که شما رو نمایندگی میکنه. این حقیقت باعث میشه که من، زودتر کم رنگ بشه و دنیا از وجود هر چه ضمیر و ضمایر هست دورتر بره. دنیائی بی ضمیر شخصی!
به قول دوپونت و دوپونت٬ از اون هم بالاتر٬ اگر روزی يک شهاب سنگ عظيم به زمين بخورد يا مثلا يک اپيدمی نسل بشر را بردارد يا اصلا چندين ميليارد سال ديگر که خورشيد تبديل به غول سرخی شود و زمين را ببلعد٬ آن وقت حتی تاريخ هم به تاريخ می پيوندد. يعنی تمام آن چيزی که ما با نام تاريخ می شناسيم نيز از بين خواهد رفت و به قول آن همشهری لُر٬ نه خانی آمده نه خانی رفته!
دوست عزیز،
اگر جاودانه نیستی، پس چرا دغدغه جاودانه را داری؟ مگر آن نیست كه همین دغدغه نشانیست از جاودانگیت؟ و اگر جاودانه ای، چرا جواب دردت را در گذرا می طلبی؟!
عاشق شو ور نه روزی كار جهان سرآید—— ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستی!!
به نظرم کسانی جاودانه می شوند که برنامه مشخصی برای جاودانگی ندارند…يعنی می نويسند که به نياز خودشان جواب بدهند…اصلا چه اهميتی دارد که جاودانه بشويم يا نشويم؟!يا ديگران خوششان بيايد يا نيايد؟!زمان وحشتناک می گذرد و برای من که در مرحله پساجاودانگی گرايی هستم دم غنيمت است و همين!
محمود جان . اینو خوب اومدی. من هم چند وقت پیش داشتم به یه چیزی شبیه این فکر می کردم. اینو گوش بده شاید برات جالب باشه. http://uk.youtube.com/watch?v=yV7MELY44DQ
سلام
شما هم سوار همون تراموا هستيد.
هر ر.ز که ميگذره يک پنجره بسته می شود/
این درد را هر روز و بی هیچ استثنایی لمس می کنم.
۲۹ سال دارم.
سلام رفيق
گمان نکنم زندگی ارزش اين چيزها رو داشته باشه . همه ما با مردن جاودانه مي شويم ولی دوست نداريم مردن را جاودانگی بدانيم
الو الو از حال گه مرغی به حال گه مرغی. مي فهممت بابا می فهممت
سلام. ضدحال خرابی بود!
واقعیت تلخ….
اون روزای پر زده یادش به خیر
الاغای دهکده یادش به خیر
تو دفتر خاطره ی شادمون
عرعرشون نمیره از یادمون
تو کار خوندن خیلی ماهر بودن
شعر هم می گفتن آخه شاعر بودن
چون می تونستن همیشه خر باشن
نمی دیدین یه دم مکدر باشن
ادامه این مثنوی معنوی را در مجلس رندان بخوانید لطفا…
خاک بر سرت! حقيقتن خاک بر سرت! البته خودم رو هم عرض میکنم.
ايوالله من اين احساس تلف شدن را دارم تازه ميفهمم جوونيم حيفشد به مريد بازی دوم خرداد بازی البته هرکار ديگه هم ميکردم بازم الان احساس غم داشتم گاهی ميگم اينها که ۶۰يابيشتر سن دارن چجوری ميتونن بخوابن تازه ۱۰ سال ديگه کسييادمون نيست عدم در عدم راستی از ته دل ميخوام اون دنيا باشه و جهنم باشم تا اينکه اصلا عدم باشه من ارامش روحی ميخوام
بیانیه جمعی از طنزنویسان مطبوعاتی در مخالفت با استیضاح دکتر کردان
درد عظيمی است که برای شانه های ناتوان بشر بيش از اندازه سنگين است. من اين درد را سالهاست که به دوش ميکشم. الان ۲۵ ساله هستم واحتمالاْ دچار پيری زودرس
معمولا کامنت غیر مرتبط با موضوع نمینویسم . اما این مرتبه متفاوت است . نامه خانواده مرحوم زهرا بنی یعقوب و استمدادشان از ملت ایران تکان دهنده بود . نمیدانم. ایا بجز همدردی راهی هست ؟ اصلا همدردی در اینجا چه معنایی دارد ؟
حاج محمود اين دردها رو بي خيال!
رسيدن بخير!
چين خوش گذشت؟!
من اين حرفها را خوب ميفهمم. البته براي من اسمش درد جاودانگي نيست. اما همين است كه من احتمالا يك چيز ديگري صدايش ميزنم. همين رنج تكراري كه آدم مدام از خودش بپرسد خوب كه چي؟ و چيزي نباشد كه دلگرمش كند… اين حس گاهي آنقدر برايم جدي ميشود كه فكر ميكنم زندگي چيزي است كه خيلي وقت پيش قبل از اينكه من بفهمم تمام شده و من ماندهام توي حاشيههايش. مثل وقتي كه آدم به سينما برود و به تيتراژ فيلم برسد…
راستي بلاگتان را دوست دارم. اولين بار است كه ميبينمش ولي با اجازه لينك ميكنم كه هميشه سر بزنم…
شاد باشيد.
من دوست داشتم نويسنده شم . نشدم
گفتم شايد بشه وبلاگ نويس خوبی بشم اونم نشد حالا اين آرزو هم موند به دلم شما هم اگه وبلاگ نويس موفقی هم نمی شدی الان اون هم جزو آرزو هايی بود که اوون بالا رديف کردی. حداقل يه اميد نمرده