اول یک ماجرای شخصی و خصوصی:

زمانی درباره یکی از هنرمند/سلبریتی‌هایی که محصول هنری‌شان را دوست دارم مطلبی نوشتم. اندکی بعد پیامی از خودش دریافت کردم که ایمیلتان را بدهید مطلبی دارم (همیشه از افعال جمع استفاده می‌کرد). آمدم ایمیل را برایش بفرستم نامه‌اش رسید. بلندبالا و فروتنانه و توضیح درباره مطلب خودش و نقد من. پاسخی نوشتم. به سرعت پاسخ داد و خلاصه در یکی دو هفته ده پانزده نوشته بلند بین‌مان رد و بدل شد که علیرغم ظاهرا محترمانه بودنشان اندک‌اندک به نظرم نامحترمانه می‌رسید. ناپرهیزی کردم، خودم را گول زدم که خب بحث همین است دیگر، و به نامه‌نگاری، یا در واقع پاسخ به نامه‌های بلندبالای بزرگوار، ادامه دادم. بعد تصمیم گرفتم فقط نکات کوتاه یادآوری کنم و البته هر بار هم پاسخ می‌داد. آخرین بار نکته‌ ساده‌ای نوشتم در ارجاع به نقدی بر شاملو. نوشت «کافیست دیگر آقای فرجامی» و من را بلاک کرد. چنان حیرت‌زده شدم از این رفتار کودکانه و در عین حال سلطان‌مآبانه که تا مدتی شروع کردم به فکر کردن به گذشته. به اینکه کجای کار اشتباه بود. و اعتراف می کنم منی که هر روز در شبکه‌های اجتماعی و خصوصی‌تر (مثل ایمیل) با انبوهی از توهین و ناسزا و گاه تهدیدهای جانی روبرویم، منی که حتی از دوستان سابقی که از نزدیک می‌شناسندم سر اظهار نظری درباره فروغ فرخزاد یا دریای خزر توهین و تهمت‌های شنیع دیده‌ام… و عموما از آنها گذشته‌ام یا به چیزی نگرفته‌ام، چنان از این رفتار توهین آمیز دل‌آزرده شدم که تصمیم گرفتم کلا در اخلاق و رفتارم در موارد مشابه تجدید نظر کنم. حالا فهمیده بودم که اصولا سلبریتی ایرانی (و شاید غیر ایرانی، نمی‌دانم) در ناخودآگاهش بچه ارباب -اگر نگوییم شاه- است و امثال ما رعیت‌زادگان ایام ماضی‌: به ثریا هم برویم باز ما را از ارتفاعی می‌بیند که نباید از حد خودمان تجاوز کنیم. («این را می‌بینید. همسن ما بود رعیت‌زاده. تاپاله جمع می‌کرد زمستان‌ها. تقی به توقی خورد و اینها هم آدم شدند نمی دانم چطور شد سر از انیورسیته و این‌طور کوفت و زهرمارها درآورد. البته مختصر هوشی هم داشت انصافا. باز از بقیه‌شان بهتر است. گاهی خوشمان می‌آید بیاید بنشیند با او حرف بزنیم خودش ملاک کند که از صدتا عنتلکتوعل بیشتر می‌فهمیم…یکبار البته روداری کرد دادیم قاسم بیندازدش بیرون») اگر دعوت هم می‌کند که هم‌بازی یا هم‌مباحثه شویم انتظار دارد حد خودمان را بشناسیم، بازنده باشیم و نهایتا وقتی حوصله‌اش سررفت سروته‌قضیه و البته خودمان را جمع، و زحمت را کم کنیم.

*
روباهی را پرسیدند تو که چندان حیلت‌گری چند حیله در دفع شر سگان می‌دانی؟
گفت هزار. لاکن بهترین آنها آن باشد که نه من آنان را بینم و نه آنان مرا!
*

از آن به بعد تصمیم گرفتم نه فقط در رابطه شخصی که حتی در نوشتن و گفتن از سلبریتی‌ها پرهیز کنم. این ماجرا را هم راستش نه برای شما که برای یادآوری به خودم و بعد توجیه وجدان معذبم استفاده کنم که چرا ناپرهیزی می‌کنم و چیزی درباره گفتگوی سالار ملایری و محسن نامجو در پرگار می‌نویسم. چون فکر می‌کنم نکته‌ای باید گفته شود که عمومی است و من بارها اثرات مخربش را دیده‌ام.

محسن نامجو، که حرفهای خوبی هم می‌زند، در این گفتگو به سرعت در مقابل چند سوال و نمایش تناقض در حرفهایش آچمز می‌شود و به لکنت می‌افتد. اشکالی هم ندارد. اشکال اینجاست که همین انتقادات عینا پیشتر بارها و بارها گفته و نوشته شده بود اما او بی‌اعتنا رد شد. 
نامجو (شاید مثل خیلی‌ها، از جمله خود من) دوست دارد با او مثل یک اندیشمند برخورد شود اما از سوی دیگر نمی‌تواند یا نمی‌خواهد قبول کند که تقریبا تمام توجهی که به او می‌شود برای هنر او به عنوان موزیسین است. قطعا حق دارد اگر با مقایسه خودش با معدل درک و شعور و دغدغه‌مندی اهل موسیقی و هنر امروز ایران به خود ببالد که ژرف به مسایل می‌نگرد، دغدغه دارد، شجاع است، فریاد می‌زند، کتاب می‌نویسد… اما واقعیت تلخ آن است که او همانقدر که خواننده «ایرانه خانم زیبا»ست که سراینده «دور ایرانو تو خط بکش» و اگردر بی‌بی‌سی فارسی نوشته است «این آقا [میرحسین موسوی] بخاطر ما در زندان است» در گفتگو با شبکه ترکیه‌ای گفته است «استانبول خانه دوم من است. خانه اولم نیویورک است/ نه تهران. واقعا، نسبت به ایران دیگر حس خوبی ندارم».

از مثالهای فراوان بگذریم، اگر یکی همین حرفهای نامجو را -نامجویی که فریاد می‌زند و از «بازی» و «سیرک» می‌نالد و بسیاری از ژستهای آزادی‌خواهی را به درستی به قصد «فروش» می‌داند- جلوی خودش بگذارد چه حرفی دارد بزند؟ تکرار مکرر اینکه بله من می‌خواهم تناقض را نشان بدهم؟! چیزی در این مایه که خطای مدعی را نشانش بدهی ابرویی بالا بیندازد که «گفته بودم بشر جایزالخطاست». خب که چه؟

حرف اصلا سر این نیست که یک هنرمند خلاق قطعا غلیان‌های احساسی عاطفی شدیدی دارد که ممکن است با همدیگر نخوانند، یا اینکه آدمها در گذر زمان خود را تصحیح و حتی مسیرشان را تغییر می‌دهند. ماجرا این است که آدم اگر نمی‌خواهد یا نمی تواند اینها را ببیند بگذارد دیگران ببیند و به چالشش بکشند. و اگر دیگرانی که پای منبرش و تریبون و سخنرانی‌اش می‌نشینند، نمی‌توانند تناقضات را ببینند حواس آدم باشد که پامنبری و نوچه و مرید دارد جمع می‌کند دور خودش. یا احتمال دیگر: چنان هیبتی برای خودش ساخته که دیگران جرات جیک زدن ندارند. 
یک پرسش یا محک ساده در این خصوص می‌تواند این باشد که یک نفر تا بحال بعد از سخنرانی‌های پرشور نامجو، که اتفاقا در آنها هیچ ابایی از نام بردن از دیگران با انتقادهای شدید ندارد، درباره تناقضات همین چهار مثال بالا پرسیده؟ مسایل نظری پیشکش.

آن بزرگوار اول که خاطره‌اش را گفتم در هر محفلی که اهل دانشگاه برایشان می‌گرفتند اصرار فراوان داشت و دارد که به جمع درس بدهد، و انگار که کینه یا تحقیری از آنها بدل دارد، نیشی برتری‌جویانه هم حواله کند. در بعضی سخنرانی‌های دانشگاهی‌اش کار را بجایی رسانده بود که به سوال دانشجویان جوان (و آخ امان از بعضی از آنها که برای همصحبتی و امضا و سلفی گرفتن دست بدامان سوال پرسیدن‌های استفتایی می‌شوند)، در پاسخ به سوالهایی کاملا نامرتبط با رشته هنری‌اش، می‌فرمود: فلان کتاب خارجی جدید را نخوانید جایش بهمان کتاب کلاسیک فارسی را بخوانید – چیزی در این مایه که دانیل استیلز نخوانید هفت پیکر نظامی بخوانید!

از جعفر شهیدی فقید که هم از نظر حوزوی مجتهدی مبرز بود و هم از نظر دانشگاهی استادی مسلم نقل است که در جمع طلاب قم یکبار گفت: در ایام جوانی ما طلبه‌ها به سختکوشی و تعبد شهره بودند و دانشجویان به نظم و آزاداندیشی، شکر که از وحدت حوزه و دانشگاه هیچکدام نمانده (نقل به مضمون). اگر بعد از اینهمه شهر به شهر گشتن و دانشگاه‌به‌دانشگاه سخنرانی و خواندن کتابها، اهل دانشگاه اینقدر همت یا جرات نداشته‌اند تناقض‌ها را نشان بدهند خوشا اهل دانش که به پامنبری تبدیل شده‌اند! اگر چنین نبوده و بعد از شنیدن و دانستن تناقضاتش بزرگوار ثانی در یک بحث نیمه‌جدی به چنان تته‌پته‌ای افتاده خوشا اهل هنر که به تعبیر خراسانیان (و با عرض پوزش) دوغی‌است که اگر صد بار چمبه بزنیدش همان دوغ است!
***
آخر:
اعتراف می‌کنم سخت خوشحال خواهم شد روزی بزرگوار اول را روی همین صندلی که نامجو نشست ببینم، و در حالیکه چیپس می‌خورم لکنتش و سردرگمی‌اش را در پاسخ به پرسش از ساده‌ترین‌ چیزهای پارادوکسیکالی که سعی کردم نشانش بدهم تماشا کنم. ما رعیت‌زادگان چندان آدمهای بی‌کینه‌ای هم نیستیم.

0 Points


Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *