طرفای پنج و نیم صبح میرسیم مشهد. مجید چند تا اساماس زده که هر وقت رسیدید زنگ بزنید بیایم دنبالتان. شمارهاش را میگیرم و دو سه تا زنگ بیشتر نخورده، قطع می کنم که از خواب بیدار نشود. خودش زنگ میزند و میگوید میآیم دنبالتان. با اینکه دیشب تا ساعت دوازده و نیم خانه مامان بوده اما خیلی زود خودش را میرساند راهآهن. مجید برادر کوچکتر من است و کمی درشتتر. دوستان میگویند به هم شبیهیم. دبستان و دبیرستان و دانشگاه یکجا بودیم با هم. تا قبل از دیپلم من شر بودم و او به پای من میسوخت اما دوره دانشگاه او سیاسیتر بود و گه گاهی من چوب کارهای او را میخوردم. با یکی از همرشتهایهای من ازدواج کرد و حالا دختری دارد که به یاد مادربزگمان، “طوبی” نام شده.
جلو خانه آبپاشی جارو شده و مادر منتظر ماست. صبح روز تعطیل است و برادرها و زنها و بچههایشان یکی یکی سر و کلهشان پیدا میشود. آقاجان مثل همیشه سنگین است اما پر سر و صدا و مهربان و با حوصله. آنقدر که وسط یک صحبت گرم، میتواند برود برای سهراب که پیله کرده، سه ربع قصه تعریف کند و بخواباندش.
امیر بازهم با همان لباسهایی که آقاجان را حرص میدهد پیدایش میشود. پدر فکر میکند که پسر چهل و چهارسالهاش که کاسب و تاجری معتبریست برای خودش باید خیلی بهتر و رسمیتر لباس بپوشد. برادر بزرگ ما اما هیچوقت در بند این چیزها نبوده و حالا که به کوهنوردی عادت کرده بدتر هم شدهاست. با همین لباسها میرود کوه، نان تازه برای صبحانه خانه مادر می خرد، سرکار می رود و روزی دوبار به آنها سر می زند. سرکار هم که هست با آنهاست. با پدر و دوبرادر دیگر همکار است.
هادی و پسرش هدایت و زن باردارش هم میرسند از راه. دیده بوسی و زیارت قبول. چند وقت پیش عمره بودهاند با آقاجان و مامان. شوخی شوخی رسم شد که آقاجان هر برادری را با خانوادهاش ببرد مکه. بنده خدا انگار نه انگار که شصت و شش سال سن دارد. همانقدر که او روی بقیه نفوذ دارد و برای خودش سالار است، بقیه هم از او توقع دارند. این دفعه دیگر واقعا حالش را نداشته. اما هرچه اصرار که “من که پولش را دادهام، یا خودتان بروید یا صبر کنید سال بعد با هم برویم”، قبول نکردندهاند و بنده خدا را نمیدانم برای بار چندم کشاندهاند به حجاز که: مکه با شما مزه میدهد! هادی معلم فیزیک است و وقتهای آزادش میشود حبیب خدا. او به اندازه امیر به آقاجان و مامان سرکشی نمیکند؛ فقط روزی یکبار!
وارد باغ که میشویم “خالق” نیست اما مثل همیشه سگهایش هستند و با پارس استقبالمان میکنند. عبدالخالق باغبان افغانی ماست که زنی ایرانی دارد و از همه دنیا یک دختر به اسم مریم که تازگی عروسش کرده. مرضیه زن خالق میگوید از وقتی مریم رفته، “خالق پاک مثل دیوانهها شده”. مرد مظلوم و زخمتکشیست؛ از دیوانگیاش فقط همینقدر به چشم من میآید که افسرده شده است. سهراب در باغ تلافی تمام آپارتماننشینی های تهران را در میآورد. علی الخصوص با این سگ پاکوتاهی که خالق تازگیها آورده، آنقدر بازی میکند که از نفس میافتد، اول از “آی منو نخوره” شروع میشود و آخرش به دراز کردن و گردن سگه را مالاندن میرسد. خالق شدیدا سگدوست است و همیشه خدا سه چهارتا سگ از نژادهای مختلف در باغ ما نگه میدارد. چند بار هم نزدیک بوده جانش را سر همین کار بگذارد. به خصوص آن سگ قبلی که شدیدا شبیه گرگ بود و غریبه و آشنا نمی شناخت، آنچنان دستش را گرفته که هنوز ردش هست. یک بار هم خوزه آنچنان بهش حمله کرد که اگر ما نبودیم کشته بودش. خوزه، سگ محسن، برادر جوانمرگمان بود.
پدر باز با همان حوصله همیشگیاش از گلهای باغ دستهای درست میکند برای محسن. محسن گورستان قدمگاه خوابیده، کنار مادر بزرگها و پدربزرگها و تمام خویشان ما. عمو و عمه و دایی و خاله و جد آباء درگذشتهمان را که بخواهی با فاتحهای شاد کنی، همه در جایی به اندازه یک باغچه کوچک کنار هم آرام گرفتهاند. بالای آرامگاه محسن درخت سرسبزیست. گورستان قدمگاه همیشه روشن است و برخلاف “بهشت”های مشهد و تهران و شهرهای بزرگ، “ساعت کاری” ندارد. پارسال تابستان بود که نیمه شبی با بچهها هوس کردیم سری به محسن جان بزنیم. ساعتای دوی شب بود که با زن و بچهها راه افتادیم. اول فاتحهای و بعد هم رفتیم روی دیوار گورستان به توت خوردن. مادر اشکی میریزد و سنگ سیاه را میبوسد. چند دقیقه بعد سری به پدر و مادر خودش که فقط چند قدم با محسن فاصله دارند میزند و میگوید برویم. گورستان قدمگاه قبر چندطبقه، مقبره خانوادگی، پیشخرید گور و از این چیزها ندارد. فقیر باشی یا غنی، هرجا خالی باشد را برایت گود میکنند. شاید به همین خاطر است که اینقدر آرامشبخش است. مادر میگوید هر وقت میآیم به اینجا، انگار به باغ پرگل میآیم، دلم سبک میشود.
پدر احترام ویژه ای برای شبهای قدر قائل است. امسال من هم باهاش برای پخش کردن مواد غذایی که با دقت زیادی بسته بندی کرده میروم. در شهر خیلی کوچکی مثل شهر آنها، هیچکس نمیتواند ژست فقر یا غنا را بگیرد، به همین خاطر رساندن کمکی به دست نیازمندی مثل آی خوردن است. من می شوم راننده و هنوز پدر و مادر اسم بعضیها را جلوی من نمیبرند. یک نفر اسمش فقط “آن قوم و خویشمان” است. دم خانه یکی دیگر پدر از شدت فلاکتِ خویشی که روزگار خوشی داشته روزگاری، بغض گلویش را میگیرد.
مهدی آخرین برادریست که میبینمش. با مهدی خیلی جوانیها کردیم. یک موتور هوندا هفتاد قراضه داشت که در آن سالهای جنگ، برای خودش کلی امکانات بود و میشد باهاش خوش گذراند. دو تا دختر دارد و فعلا پر بچهترین برادر است. زنش میشود نوه دایی و نوه عمه ما. عمهام زن داییام است و فامیل داییام هم فرجامیست. همین یک دایی را داریم که معلم بازنشسته است و بعد از سالها کاسبی در دوران بازنشستگی، حالا رفته قدمگاه، خانهباغ پدری را زنده کرده و برای خودش زندگی آرامی دارد. عمورضا هم شب میآید. دو ساعتی بعد از افطار که همه برادرها میهمانیم خانه امیرآقا، و بعد من همه مردها را دوباره کشانده ام به خانه آقاجان برای گردو شکستن. عمورضا سالها مثل یک برادر با ما بوده و وقتی من خیلی کوچک بودهام زن گرفته و مستقل شده. تقریبا همیشه خانه مادر عمو را میتوان دید. گردوها را آقاجان با دقت شمرده و سهم هرکس را توی یک کیسه ریخته. یکی دو ساعتی حرف میزنیم و گردو میشکنیم. بعد یکی یکی خسته میشویم و به بهانهای کنار میکشیم. آقاجان ولی دست بردار نیست. امان از این همه حوصله و پشتکار!
خانه پر نور مادر، باغی که دانهدانه نهالهایش را پدر با دستهای خودش کاشته، میهمانیهای خانوادگی، بچههای پرسروصدا، بازیهای دستجمعی… همه اینها برای من رویای شیرینیست که وقتی میروم مشهد، تکرارم میشود. رویایی که روزی تمام خواهد شد. میدانم روزگاری با مرگ عزیزان خانهها و یادگارها رو ویرانی خواهند گذاشت و هیچکاری در هیچ زمانی از کسی مثل من برنمیآید. دیگر چه کسی از نسل ما خانه بزرگ با فرزندان زیاد خواهد داشت؟ دیگر چه کسی با گل و گیاه و خاک میتواند حرف بزند؟ کی دیگر حوصله باغچه و حوض و کبابپز خواهد داشت؟ کی میتواند چنان ظاهر خودخواهی داشته باشد که همه از او حساب ببرند و قلبی چنان مهربان که برای همه بتپد و دستهایی اینهمه عاشق؟
آدمی مثل هیچ کار نمیتواند بکند. اما من تصمیم گرفتهام دست کم بخشهایی از اینها را روایت کنم. نمیدانم تعریف علمی “سنت” چیست و دعوای سنت و مدرنیته به کجا ختم میشود. اما سنت برای من همینهاست. تعریف هم ندارد و حاضرم خیلی چیزها را از دست بدهم تا بعضی چیزهای به ظاهر کم اهمیتی مثل همین ها که گفتم را بیشتر داشته باشم. وطن برای من مادرم، پدرم، برادرهایم، زنها و بچههایشان، باغ، خالق افغانی، گورستان هوس انگیز قدمگاه، تاکهای انگور و این طور چیزهاست. ایران باشد یا اردن یا هند یا مکزیک، وطن برای من همین است. گیرم اردن که باشیم به جای مادر بگویم یوماه. گیرم مکزیک که باشیم مادر به جای مسجد برود کلیسا. هیچ اینها برایم مهم نیست. آنچه برایم مهم است این روابط میان انسانها و آب و درخت و خاک است.
میلیاردها دلار در این مملکت بالا و پایین بشود، نهایت کاری که بکنم نوشتن چند خط مطلب است و حرص خوردن. نیروگاه بوشهر هر سرنوشتی که پیدا کند درگیرش نمیشوم. جانم را بیشتر از آن دوست دارم که سر لجبازی سیاستمدارها فدا کنم و پایش برسد شاید فرار هم بکنم. خطر که باشد خیلی راحت از آپارتمان تهران و وسایلش میگذرم و دست سهراب و مادرش را میگیرم میرسانمشان خانه مادر. هیچوقت درگیرش نبودهام.
ولی امان از روزی که به خانه مادر نگاه چپ شود، امان از روزی که ببینم به باغ پدر دستی دراز شده، وای به روزگاری که ببینم به گورستان قدمگاه نگاه چپ شده. آنوقت حتما دیوانه خواهم شد. آنوقت است که آتش خواهم گرفت و آتش به پا خواهم کرد. آمریکایی و ایرانی و مسلمان و کافر هم برایم توفیری ندارد. دین و آزادی و علم و اخلاق و همه چیزهای خوب دیگر وقتی برای من خوب خواهند بود که سر سوزنی به این سنتهای بیآزار من، به این بهانههای خوشبختی من آسیب نرسانند. این را هم احمدینژاد که فکر میکند چهارتا آهنپاره به مدد بوق و کرنا “حق مسلم” است و غیرتبرانگیز و قابل فداشدن؛ بداند و هم بوش و دیگر احمقهای جنگطلب کاخ سفید. قضیه جدی است. لااقل از این طرف!
مرسی!
متن به این خوبی رو چرا سیاسی تمومش کردین؟ حیف نبود؟
به نظر من جمله آخر باید این باشه:
آنچه برایم مهم است این روابط میان انسانها و آب و درخت و خاک است.
May God bless you and your family, your child and your parents, your wife and your siblings! You brought some tears to my eyes
خواندم و لذت بردم…
اما همشهری خوب من! واقعا برایم سوال است که این به قول شما آهن پاره ها چرا نمی تواند معنای خانه مادربزرگ و مدفن قدمگاه را برایمان داشته باشد!؟ براستی چرا از داشتن چنین حقی محرومیم… دنیا تا ابد بگوید شما در پی ساخت سلاح هستید خودمان که می دانیم که آنها هم می دانند که حاکمان فعلی عدد این حرف ها نیستند… واقعا دو یا نسل آینده که در حدود 50 سال دیگر با اتمام ذخایر نفتی ایران مواجه خواهند شد. آیا ما را بخاطر صلح طلبی یمان خواهند بخشید… همان ها که امروز دشمن ما هستند برای 100 سال آینده شان برنامه دارند! حال ما بگوییم آینده مملکت به درک !؟
اینها را به کنایه عرض نکردم و نمی گویم شما مصداق چنین تفکری هستید! اصلا ! اما واقعا دوستتان دارم و نظرتان برایم مهم است…
بس بسيار انساني …
ماشالله! چقدر برادر داري، برادرجان!
سلام. ببخشيد من شما رو تو جبهه نديدم ؟ التماس دعا دارم !!!!
سلام. ببخشيد من شما رو تو جبهه نديدم ؟ التماس دعا دارم !!!!
وبلاگ بسیج جهانی با مطلبی تحت عنوان تذکری به اعلمی نماینده هتاک مجلس به روز شد.
منتظرتان هستیم.
سالها از همه بریدم میخواستم به خودشناسی برسم، میخواستم آزادنه و رها اصل زندگی را درک کنم و خودخواهانه با خود بودم و وقت داشتم و هی خواندم خواندم و بعد در آثار تولستوی، هرمان هسه، اکتاویا پاز و فیلم های برگمان دیدم که اصالت زندگی در همین متنی که شما نوشتهاید جاریست. در تمام فیلمهای برگمان جای خالیی این روابط انسانی دیده میشود و به خودشناسی رسیدن شرط لازمش با دیگران زیستن است. در آثار پاز یافتم که انسان احتیاج به روابط و جمع دارد و دراین جمع بودنها اسطوره ست که سینه به سینه گشته و به طور اسرارآمیزی در شریک ساختن عواطف انسانی قدرتمند است. اسطوره و سنت به هم آمیختهاند. و سنت به مذهب. کشورهایی که مذهب را حکومت میکنند به خودکامگی، قدرت و ریا آلوده اند. و از آن اصالت دور دور میشوند.
با این همه این خانهی پر نور مادر، باغ پرگل قدمگاه، بچه های پرسر و صدا، صفای گردو شکستن، بغض پدر و پخش نذری، و آن مهر و عطوفت پنهان تپنده، لحظاتی پر شور مرا در معرض آن اصالت قرار دارد. پایدار باشید.
مخواهم برای همه نشان بدهم وطن چیست
می خواهم از وطن بدانم
خوب