این ویدئوی ما (من، پریسا و سهراب) برای طرح یک روز از زندگی ایرانیان بنیاد ایراننداست. اصرار داشتم که تمام تصاویر در طول یکروز گرفته شود و تمام کار تدوین هم روز بعد انجام شود. به نظرم میرسید کار اینطوری طبیعیتر میشود. سناریو و دکوپاژ هم نداشت و تمام حرفها و کارها همانهاییست که در طول همانروز یا روزهای قبل گفته بودیم و انجام دادهبودیم و در اینجا فقط بغضی از آنها را تکرار کردیم. حتی مورد بامزهی پیام دادن پریسا در چت در مورد آدامس خوردن من (که نوشته بود لطفا آرومتر آدامس بخور) دو سه روز پیشتر وافعا اتفاق افتاده بود که همان موقع به عنوان یک مورد واقعی، بامزه و البته قابل تامل در فیس بوکم برای دوستان نوشتم. هرچند بعدا متوجه شدم که اگر دکوپاژ میداشت خیلی کار راحتتر میشد و مجبور نمیشدم آنهمه راشهارا قلع و قمع کنم تا به 8 دقیقه برسم. شاید اگر این محدودیت زمانی نبود و میتوانستم فیلم را دوازده دقیقه افزایش بدهم خط روایی بهتری میگرفت.
با اینکه ایدهی ساختن فیلم با استفاده از وبکم دربارهی خانوادهای که در غربت زندگی میکنند جان می داد برای یک فیلم غمگین و اقسردهحال؛ اما اصرار داشتم که فیلم به این سمت نرود. اولا به خاطر اینکه همه این روزها از این فیلمها میسازند و به قدر واجب کفایی دپ زده شده است (ترکیب سنت و مدرنیته را در جملهی اخیر داشتید؟ طرفدران فقه پویا و طلبههایی که کتابهای پلنتینگا میخوانند و وبلاگ مینویسند و مدرنیته شدهاند از مقاربت “واجب کفایی” عربی یا “دپ” فرنگی حال فرمودند؟) ثانیا به این خاطر که واقعا حال و روز ما در اینجا چندان هم بد نیست، حتی -بین خودمان بماند- خیلی هم بهتر از آن روز و روزگاریست که در سالها و ماههای اخیر در ایران داشتیم. میدانم وجهاش اصلا خوب نیست که آدم بجای پفناله (اعنی پاپکورن. فتامل!) از درد دوری از وطن و خفگی در هوای غربت و این حرفها بگوید که روزگارش ای بدک نیست ولی دست کم در مورد خودم باید بگویم که سردردهای همیشگی را ندارم، شبها راحتتر میخوابم، با مردم دعوایم نمیشود، صدای فحش نمیشنوم، با هر دیدن هر تماس ناشناسی پاپیون نمیزنم و آماده رفتن برای “یک گفتگوی دوستانه” با برادران نمیشوم، با هر بار روشن کردن تلویزیون موجی از فاضلاب خفهام نمیکند، موقع رانندگی پدربزرگهای خودم و مادربزرگهای سایر رانندگان را یاد نمیکنم، میتوانم ورزش کنم یعنی هم امکاناتش به رایگان هست هم کسی با دیدن ساق پای پشمالوی من اسلامش به خطر نمیافتد و هم هوایی که فرومیکشم ریهام را تبدیل به دودکش نمیکند، در و دیوار با فرمایشات گهر بار رویشان به اعصاب و روانم پیپی نمیکنند…
البته میدانم روز و روزگار بسیاری از دوستان و همکارانم در خارج از ایران (به خصوص اروپا) هیچ تعریفی ندارد و واقعا در هروله بین بیپولی و غریبی دارند افسرده میشوند اما من در مورد زندگی خودم فیلم ساختم، در مورد آنها که نساختم.
توضیح آخر اینکه پریسا (عیال) به درخواست خودش در فیلم تصویر ندارد. فیمینستهای حاضر در صحنه آن را پیراهن عایشه (ایسلامیک فیمینستیک فریس اینستید عثمان شرت) نکنند. اسم فیلم هم cyberlife است که نمیدانم چرا ایراننداییها ترجمهاش کردهاند گذاشتهاند زندگی اینترنتی. حالا بیا برو خودت را هشت در کن زبان یاد بگیر!
لطفا اگر فیلم را در این صفحه نمیتوانید ببینید تقهای رو کلهی عبارت بالا زنید بروید در یوتیوب ببینید. ای زیر تریلی بروی وردپرس که از وقتی آوردیمت اینجا و سوارت شدیم هم خوانندههایمان از دستمان پریدند هم برای گذاشتن یک فیلم از یوتیوب باید یک ساعت باهات وربرویم. وررفتنی!
محمود عزیز ،خوشحالم از ته دل که در آنجا قدری راحتی و از مواهب دوری از مملکت بلا دیده برخوردار .فیلم خوبی است ولی دلیل سر سنگینیت با سهراب اونم حین ضبط فیلم برایم غیر منتظره بود .(یک دوست ناشناس چندین ساله)!
سرسنگین نبودم که. یک خورده دعوایش کردم فقط. شب هم بردمش گردش.
bamaze bood kako!
اون فتامل!ت منو کشته
بعد از مدتها کمی خندیدیم. البته دولتی سر مهران مدیری خیلی هم ناشکر نباشم.
بین خبر شرکتت در طرح ایران ندا و خوابهای ویکی لیکسی، وقفه ای طولانی حادث شد و دپ شدگی بر ما عارض!
از خدا پنهون نیست. از تو چه پنهون تصمیم گرفته بودم اگه دست به قلم نشی، نامه سرگشاده ای تو همین کامنت دونی برای خبرگزاری های مستکبر معاند بنویسم که ستونی چیزی بهت بدند بلکه هم ما به عوارض دپ شدگی مبتلا نشیم و هم خدای نکرده تو به پف نالگی نیفتی.
نوشته ی امروزت هم خنده به لبهام آورد و هم روحمو آروم کرد.
تصمیم حادتر هم این بود که اگر هیچکدوم از سایتها و شبکه های مذکوره این نامه رو به جاییشون حساب نکردند که نخواهند کرد، خودم دست به کار بشم و شروع کنم توی کامنت دونیت برای جماعت خواننده هات پست بدم که دست بر مایه (فتامل!) خارج نشند.
بلکه از رو بری و دست به قلم بشی.
دورتر که هستی دوست تر دارمت 🙂
خیلی مخلصیم کیوانجان. چشم، بیشتر می نویسم منتها به این حس دچار شده ام که اخیرا نوشته های وبلاگی ام خوانده نمی شوند