دستی به خود کشیدم، آراستم تن و رخت
اذن دخول داد و بنشسته بود بر تخت
بادش چنانکه گوئی بر آسمان نشسته
فیساش چنانکه گوئی شاخ زمان شکسته
رویاش تُرُش چنانکه سرکه زده به صورت
چنگیزخان به پیشاش ارحام صدر و وحدت
گفتم: سلام قربان! البته شرمسارم
یک تن ز والدینام، یک عرض ساده دارم
چشماش به کامپیوتر، گوشاش به «آی پُد» بود
کیبورد زیر دستاش، مشغول کار خود بود
گفتم که: میل داریم پیش شما بیائیم
با همسرم در اینجا، همسایهی شمائیم
یک عرض ساده دارم، گر وقت میدهیدم
یا اینکه روی نوبت، در لیست مینهیدم؟
زنگ موبایل او زد، برداشت مثل مجنون
با پشت دست خود داد، فرمان به من که: بیرون!
از آخرین ملاقات، الآن دوهفته رفته
دیگر سخن نگفته، با ما درین دوهفته
استاد حجتالحق، عالیجناب فرزند
از راه لطف و احسان، گاهی به ما دهد پند:
«لیو- می – الاون – بابی، – لیو – می – الاون – مامی!»
دیگر نه یک سلامی، دیگر نه یک کلامی
عالیجناب فرزند، هرگز نداده معیار
کز ما چقدر باشد ارث پدر طلبکار
سنّاش مپرس و جنساش، افزون مکن مرا رنج
دختر پسر ندارد، از پنج تا چل و پنج!
———————————-
سروده ای بود از اصغرآقا، که از طرف استاد -با کمال اعتماد به نفس!- تقدیم می کنم به سهراب.