آي من حال ميكنم با بعضي از اين نوشتههاي پارسا صائبي. بخوانيد ببينيد چه چيز خوبي نوشته در مورد گيس و گيسكشي حنايي و آشوري!
من خودم شايد از اولين كساني بودم كه اين دعوا را چند ساعت بعد از انتشار يادداشت پرمتلك حنايي بو كشيدهبودم، اما نوشته پارسا چيز ديگريست. به خصوص اين قسمتهايش:
… من وبلاگنويس نادان و بىمايه با همين دوتا کتابى که نصفه نيمه خواندهام دارم فکر مىکنم، اينها اگر فيلسوفى جهانى بودند چه مىشدند و چه آتشى مىسوزاندند؟ ماى وبلاگنويس بىسواد و بىخواننده و بىهوادار چنين چارستون بدنمان مىلرزد بابت آنچه که در وبلاگ درپيت خود مىنويسيم، اينها که عمرى در کسوت فلسفهدان و زبانشناس و مترجم قاعدتاً بايد لغتشناس باشند و کلمه را بو بکشند و کلام و زبان را بفهمند، چرا چنين جسارتاً کودک و «کم»فهم هستند؟ باعث شرم و خجالت است.
… جداً نور را بتابانيم به قبر «شاه بابا» که خيلى درست گفت که ما هماهنگ هستيم! مساله مساله آشورى و حنايى نيست. کمى که نگاه کنيم مىبينيم مسالههاى ديگران هم کمابيش همين است. جداً اين تعميم متاسفانه و در عين شگفتى هميشه جواب داده: برايمان اين سوال هست و دوستان خارجنشين با مقايسه با ديگران خوب اين را مىدانند و ديدهاند که چرا ما ايرانيان چنين مغرور، لجباز، رقابتجو، ناسازگار و غريبه با تحمل و مدارا و در يک کلام کودک هستيم؟ آيا احمدىنژاد از خودمان نيست؟ گيرم کاريکاتورىتر و اغراقآميزتر شده باشد.
هرکه هستيم و هر چقدر که مىدانيم و خواندهايم و ترجمه کردهايم و نوشتهايم و روشنگرى کردهايم و روشنفکرى ورزيدهايم، کارى نکنيم که کسانى چون بنده که کممايه و کمدان هستند، بهمان بديهيات را يادآورى کنند و اخلاق را يا دعوتمان کنند به عاقل و بالغ بودن! اين مدرکها و خواندنها و نوشتنها و ترجمه کردنها و تفسير و تبيين کردنها بالاخره بايد به يک دردى بخورند ديگر. نه؟