تا وقتی که در ایران بودم سعی میکردم چه به عنوان یک شهروند معترض و چه به عنوان یک خبرنگار که سعی میکند حتیالامکان بیطرفانه و منصفانه وقایع را گزارش کند (و البته جهتگیری سیاسی و فکری (شاید رادیکال) خودش را هم دارد) در تمام راهپیماییها و حتی درگیریهای خیابانی پس از انتخابات شرکت کنم. در بعضی ها شرکت مستقیم داشتم (مثل 25 خرداد) و در بعضی (مثل 16 آذر) دورادور وقایع را میدیدم. راهپیمایی روز عاشورا را از دست دادم چون تهران نبودم. نهم دی اما با یکی از دوستان رفتیم به طرف راهپیمایی. طبعا برای تماشا و گزارش و البته حواسم بود که حتی به عنوان یک سیاهی لشکر هم قاطی هواداران دولت نشوم. از میدان فلسطین تا خیابان انقلاب را با دوستم پیاده رفتیم.در این مسیر جمعیت گروهی میآمدند. یعنی خیابان خلوت بود بعد میدیدی یک دفعه صدنفر دارند شعارگویان میآیند. معمولا با اتوبوس آورده شده بودند و خودم خیلی از اتوبوسها را دیدم. آنهایی که من دیدم همگی نمره دولتی بودند. شعارها خیلی تند بود و عکسهای موسوی و کروبی و خاتمی در دست بعضیها بود. لحن و شمایل اکثر پلاکاردها یادآور هنر بچههایی بود که عکس معلمشان را روی دیوارهی داخلی مستراح مدرسه با شاخ و دندان گرازی نقاشی میکشند و زیرش فحش مینویسند. یک جا هم البته هنربیشتری به خرج داده بودند و طرح گرافیکی بزرگمهر حسینپور از موسوی را دستکاری کرده بودند و پرچم آمریکا را روی شنل موسوی انداخته بودند.
اکثر زنها چادری بودند. بعضیها چادرشان را به کمرشان بسته بودند. تیپها بیشتر به منطقههای ری و ورامین میخورد. به وضوح بعضیها هم اصلا تهرانی محسوب نمیشدند. حتی فکر کنم اتوبوس دولتی نمره زنجان هم دیدم. تیپ کارمند جماعت هم زیاد بود اما با همهی اجبارها جمعیت غالب را تشکیل نمیداد. همان حوالی ساختمانی متعلق به شورای عالی انقلاب فرهنگی پیدا کردیم که هر چند هنوز ساعت اداری بود اما به خاطر شرکت کارکنان در راهیمایی تعطیل بود. با این حال به هوای دیدن یکی از مدیران آنجا که با حمید (دوستم) آشنا بود و هنوز رئیس دفترش سرکار بود رفتیم آخرین طبقه. از آنجا من رفتم روی بالکن تا خیابانهای اطراف را بهتر ببینم. خیابان انقلاب شلوغ بود اما خیابانهای فرعی خبری نبود شاید شلوغترینش همین خیابان فلسطین بود که همچنان به طور متناوب گروههایی به آن میآمدند و شعاردهان به خیابان انقلاب میرفتند. خیابان انقلاب از میدان انقلاب تا تقریبا پل کالج آدم بود. آنطرفتر از پل کالج چنان خلوت بود که در میدان فردوسی (از سمت جنوب به شمال) ماشینها تردد میکردند. از میدان انقلاب به سمت خیابان آزادی هم کسی نبود. جمعیت در بیشترین تخمین یک بیستم جمعیتی بود که روز 25 خرداد در اعتراض به انتخابات به خیابان آمده بود. بی اعراق و بی تعصب میگویم.
بعد با حمید رفتیم خیابان انقلاب. البته سر تقاطع توی پیادهرو ایستادیم که تماشا کنیم. خیلیها مثل ما بودند. در آنجا چند نفر را دیدم در شمایل کارمندها که به مردی که کاغذ آ-چهاری در دست داشت گفتند که اگر اجازه بدهد کار دارند و بروند. طرف هم گفت پس از همین گوشه بروید که کسی نبیندتان. آن دو تا هم خندهکنان رفتند. احتمالا ادارهجاتی بودند و این بابا مسئول حضور و غیاب.
موبایلم را در آوردم که از جمعیت فیلم بگیرم چون دیدم دیگرانی هم دارند آزادانه جلوی چشم مامورها فیلم میگیرند. قاعدتا هم نباید اشکالی میداشت. بعد چند متر آنطرفتر درگیری لفظی شد. موبایل به دست رفتم جلو. دیدم دختر چادری چفیه به گردنی با چند مرد و زن (عمدتا مسن) دارد بر سر هاشمی جر و بحث میکند. از حرفهایشان این طور دستگیرم شد که آنها شعارهای خیلی تندی علیه هاشمی می دادهاند و این میگفت درست نیست چون او منصوب رهبری است و از این حرفها. (بعدها یکی دیگر از رفقا به نام علی که حوالی چهارراه ولیعصر تماشگر بوده برایم گفت که حتی پلاکاردی دیده با این شعار رویش “فاحشه هاشمی / دوست دختر خاتمی” که زیرنویس عکس فائزه هاشمی و محمد خاتمی بوده). دختر داشت عصباتیتر می شد و من هم همینطور که داشتم به حرف هایشان گوش می دادم فیلم هم میگرفتم که ناگهان دستی بازویم را گرفت. برگشتم دیدم یکی از همان لباس شخصیهای بیسیم در دست است. تیپش به ماموران وزارت کشور میخورد. خودم را زدم به کوچه علی چپ و گفتم مشکل کجاست و اگر مشکلی هست فیلم را پاک کنم که گفت بعدا معلوم میشود. به همین راحتی من را دستگیر کرده بود و داشت بیسیم میزد که بیایند من را ببرند. نگاهی به حمید کردم دیدم او هم بهتزده دارد من را نگاه میکند. همان کارت خبرنگاری و کارت عضویت در انجمن صنفی روزنامهنگاران که در جیبم بود – والبته همه جای دنیا وسیله نجات محسوب میشود- کافی بود که جزو مجرمان خاص محسوب شوم. موبایلی که در دستم بود کلی فیلم و عکس داشت که تا حد جواسیس بیگانگان مدرک جرم به دستشان می داد. آن هم در چه موقعیتی؟ فقط چند روز پس از ضربه سنگینی که در روز عاشورا خورده بودند و مثل گرگ گرسنه دنبال دریدن و خون خوردن بودند. آنقدر عصبیت و نفرت در همان شعارهای هوادارن عادیشان موج میزد که از تصور اینکه در پس و پسلههای سپاه و وزارت کشور و وزارت اطلاعات چه خبر است خون در رگ آدم منجمد میشد.
آنقدر فکرم مشغول این چیزها بود که حتی وقت نمیکردم که بترسم یا خودم را ببازم! همهاش چند دقیقه طول کشید تا مافوق کسی که بازوی من را چسبیده بود پیدایش شود اما در همان چند دقیقه یک عمر زندگی خودم را مرور کردم. زندگیای که در جمهوری اسلامی مصداق مجرمانگی بود. بدترینش اینکه خبرنگار بودم آنهم خبرنگاری که میشد ارتباطهای فراوانی با رسانههای خارجی از او یافت یا برایش ساخت. بماند که دست کم صد نوشته طنز و غیر طنز در نقد دولت احمدینژاد نوشته بودم که روی اینترنت در دسترس بودند.
مافوقش همان مرد میانسالی بود که چیزی شبیه هدفون در گوشش بود و در مجادله میان دختر چفیه بر گردن و فحش دهندههای به هاشمی سعی میکرد قضیه را فیصله بدهد هر چند که حق را به معترضان هاشمی می داد.
صورت و لحن سرد و بیروحی داشت و خیلی من را یاد حسین شریعتمداری میانداخت. اما دمش گرم که به جوان زیردستش گفت موبایل من را چک کند و اگر چیز ناجور دیگری نداشت، این فیلم را پاک کند و ولم کند بروم. از عجایب اینکه حتی گفت “موبایلش را هم بده بره” که در آن روزها اتفاق نادری بود کلا. بدبختی اما اینجا بود که کلی فیلم هجوآمیز علیه احمدینژاد و دیگران را همین چند روز پیش یکی از دوستان به بهانه “ببین چه مونتاژ بامزهای کردن” روی موبایلم ریخته بود. طرف شروع کرد به تماشای یک یک فیلمها و قلب من داشت از حلقم میزد بیرون. خوشبختانه موبایلم یک عالمه فیلمهای کوتاه کوتاه خانوادگی و معمولی داشت و آن کلیپها لای اینها افتاده بود. طرف بعد از چند دقیقه از تماشا خسته شد و با اکراه موبایل را داد که بروم. شکارش گریخت!
//
از حمید جدا شدن و رفتم دفتر روزنامه تهران امروز. آن زمان چند ماهی بود که ستون طنز روزانهای در صفحه آخرش داشتم و بماند که چه خون دلی بود نوشتن طنز روزانه سیاسی و اجتماعی در آن دوران برای آدمی که یک آرمانهایی هم برای خودش دارد و فکر میکند اگر بخواهد گلوبلبلی بنویسد اصلا چرا بنویسد و نرود دنبال یک کار کمدردسرتر. دفتر روزنامه خیابان طالقانی بود و بعضی از راهپیمایی کنندهها داشتند پیاده از آنجا به طرف سه راه طالقانی برمیگشتند که احتمالا محل پارک بعضی اتوبوسها بود (حدودا ساعت 5 راهپیمایی تمام شد). رفتم اتاق مدیر مسئول روزنامه که احوالی ازش بپرسم که یک دفعه سر و صدایی از پایین آمد. دکتر بابایی رفت و من همانجا ماندم اما نیامد. جسته گریخته شنیدم که چند نفری از تظاهر کنندهها ریختهاند به روزنامه و بهانهشان هم این است که یکی از دختر-خانمهای همکار بهشان توهین کرده. رفتم پایین جلوی نگهبانی و دیدم چند نفری آنجا هوار میزنند که بدهیدش؛ باید با ما بیاید که تحویلش بدهیم و طفلک رسول بابایی که یکی از خونسردترین و خوش اعصابترین و فروتنترین آدمهاییست که من تا به حال دیدهام هی از آنها خواهش میکند که بیایند دفترش بنشینند با هم صحبت کنند. یا لااقل بگویند که یک دختر جلوی ساختمان روزنامه چه کار با آنها کرده که اینقدر جوش آوردهاند.
آنها اما نعره میزدند و فحش میدادند. از ما که “توی لونهی فساد” کار میکنیم تا “تو که نمیتونی اینا رو جمع کنی بیخود میکنی که مدیر اینجایی” تا “قالیباف که بیاد درشو تخته کنه” هم هیچکدام را بی نصیب نگذاشتند. من کمی از حرفهایشان را پنهانی ضبط کردم. یکیشان آنچنان سرش را چند بار کوبید به دیوار و گفت “آره ما پول گرفتیم… پول گرفتیم… پول گرفتیم” که من یاد آن جوکه افتادم که طرف وسط لواط فرار میکند و میگوید “تو به خودت رحم نمی کنی وای به وقتی که نوبت من بشه!” و البته آنجا یادآوری چنین جوکی بیشتر آدم را به گریه میانداخت تا خنده.
بعد از مدتی زنگ زدند “حاجی”شان بیاید. خوشحال شدیم که احتمالا یک آدم مسنتر و لاجرم کمتر احساساتی میآید برای گفتگو. آن که آمد میخواستیم از دستش به همان پسره که سرش را به دیوار میکوبید پناه ببریم! میگفت اگر دختره را تحویل ندهید پایش بیفتد ساختمان روزنامه را به آتیش میکشیم. خیلی با احتیاط سعی کردم بفهمم حاجی چیکاره است که دستگیرم شد گویا رئیس حفاظت اطلاعات لشکر محمد رسول الله است. یا یک همچو چیزی. به هر حال کاملا مشخص بود که نه فقط اهل آتیش زدن هست که نیت کند به توپ هم میتواند ببندد. یکی دوبار هم طرف ما حمله کرد.
یک نفر به ذهنش رسید که از قالیباف کمک بگیرد. بالاخره کلیت روزنامه به تیم او منسوب بود. پاسخ نزدیکترین فرد به قالیباف و شخص شماره 2 شهرداری تهران (و پیش از آن نیروی انتظامی کل کشور) به این مضمون بود: یک جوری جمع و جورش کنید. اصلا با اینها درگیر نشوید. اگر لازم شد دختره را هم بدهید ببرند اما نگذارید عده جمع کنند و بریزند به روزنامه!
رکیک ترین حرفی که میشد حدس زد یک دختر در خیابان طالقانی به همچو آدمهایی زده باشد این بود که “پول گرفتین اومدین راهپیمایی؟” که خب البته از سوی یک نفر که در روزنامه کار میکند بسیار نسنجیده بود اما در نهایت در حد متلکی میتوانست باشد که جوابش نهایتا متلکی رکیک و بیادبانه بود نه قداره کشی در حد تجاوزی ناموسی. رفتم طبقه چهارم که طرف را پیدا کنم ببینم داستان چی بوده که دیدم دارد به همکارانش میگوید حاضر است فداکاری کند و با آنها برود تا جان بقیه به خطر نیفتد. چیزی نگفتم. فقط فهمیدم طرف خیلی تازهکار است، در دلم گفتم باش تا صبح دولتت بدمد و لبخندم را دزدیدم. البته طرف قسم میخورد که رفته آن طرف خیابان چیبس بخرد و بعد برای بچهی یکی از همکارها که پشت پنجره اینجا بوده کمی شکلک درآورده. همین و بس.
برو نبودند. یکی دو ساعت بعد هنوز همانجا دم در ایستاده بودند و میگفتند تا این را تحویل ندهید ما نمیرویم. نگهبانی روزنامه (که یکیشان اتفاقا از این بچه هیاتیهای خفن با ریشی انبوه بود) نظرش این بود که عاقلانهترین راه اینست که بدهیم دخترک را ببرند اما این رفیق ریشانبوهمان همراه آنها برود تا دم کلانتری، بعد که رفتند درش بیاورد. این طرح را که به همکار فداکار گفتند، تازه حاجی را دورادور نگاهی کرد و زد زیر گریه و قسم میداد که “تو رو خدا نذارین منو ببرن.” البته همگی میدانستیم که ته این طرح نه به کلانتری که به یکی از آن دخمههای سپاه میرسد که فقط باید چند ماه دوید تا فهمید همچین کسی همچو جایی هست یا نه.
فکری به ذهنم رسید. بدون اینکه با کسی هماهنگی کنم تلفن زدم به پلیس و گفتم عدهای اغتشاشگر ریختهاند به دفتر روزنامه. عمدا لحنم را طوری انتخاب کردم که طرف مقابل اینطور برداشت کند که مثلا عدهای از سبزها دارند جایی شلوغ میکنند. چاره ای نبود وگرنه شاید نمیآمدند. یک ربع بعد یک ماشین از کلانتری محله با یک افسر و چند سرباز آمدند. افسره آدم حسابی میزد. کشیدیمش تو و گفتیم ماجرا اینطوریست و ما میخواهیم این همکارمان را تحویل شما بدهیم نه آنها. رفت با صاحبغیرتان مستقر در حیاط روزنامه صحبت کرد که شما بروید من این را دستگیرش میکنم. گفتند تا به چشم خودمان نبینیم که میبریاش به کلانتری ولش نمیکنیم. حدس زده بودند که طرف میخواهد متهمه را چند دوری بچرخاند و بعد که آبها از آسیاب افتاد برش گرداند روزنامه. خلاصه طرف را بردند و تا توی پاسگاه بدرقهاش کردند و طبعا برایش آنجا پروندهای دست شد اما فکر میکنم از بلای بزرگی جست.
نهم دی 88 بر ما اینگونه گذشت. بسیاری روزهای دیگر نیز هم.
vaghty mikhaham in ruzhaye bad ra az yad bebaram az khunhai ke rikhteshod khejalat mikesham
شما که رفتی و الان در آرامشی، ما که موندیم چه کنیم؟
ما چه جوری از اینجا فرار کنیم؟
اگر میشه کتاب رو برای من همبفرستید
“بی اعراق و بی تعصب میگویم”
این جملت برای من ته خنده است!
توی شهرستان ما که همه کارمندان دولتی رو تقریبا به زور برده بودند راهپیمایی حماسی شان.
مرسی آقا فرجامی.
من در ان روزنامه در همان سال با شما همكار بودم و بايد بگم كه آقاي فرجامي شما آن قدرها هم كه گفتيد فرشته نجات نبوديد و كمي و بلكه بيشتر از كمي اغراق كرديد. نشان به آن نشان كه ما در طبقه چهارم و در گروه ضمائم بوديم و شما در طبقه تحريريه. و شما هيچ وقت بالا نيامديد و با دوستان به اصطلاح تازه كار من هيچ همكلام نشديد. كاش در نوشتن كمي صادق تر بوديد. اين گونه كه پيش رفتيد متن تان قابل استناد نيست كه البته همينجا بگويم كه هر چه آقاي فرجامي در مورد عوامل بسيجي كه به زور داخل روزنامه شدند، اشاره كردند نه تنها درست بود كه بلكه صدبرابر شديدتر. تا نبينيد باورتان نمي شود ميزان ديوانه بودن آن ها را.
———————
محمود فرجامی: همکار سابق عزیز
ممکن است چیزهایی را ندیده باشم یا فراموش کرده باشم اما سعی کردم صادقانه روایت کنم. اگر دوست دارید اطلاعات بیشتر در مورد آن روز را همینجا اضافه کنید. ضمنا من کلا به ندرت به ساختمان روزنامه می آمدم. کارهایم را طبق عادت از دفتر خودم مینویشتم و ارسال میکردم.
در ضمن آقاي فرجامي عزيز بايد ياداوري كنم كه يك نكته در كل مطلب از ذهن خلاق شما جا مانده و اينكه در كل ماجرا دو خبرنگار خانم دخيل بودند و در آخر نيز هر دو دستگير شدند. ولي شما تماما از يك خانم صحبت كرديد. گويا حافظه تان اصلا ياري نمي دهد!
———————-
م.ف: متاسفانه اصلا آدم خوش حافظهای نیستم.
آقای فرجامی عزیز
روایت شما از داستان آن روز جالب بود و البته همونطور که دوستانی اشاره کردند کمی و فقط کمی با داستان آن روز متفاوت.
ماجرا این بود که اون روز ما دونفر بودیم و دو توصیفی که کردید( آدم تازهکاری که میخواست فداکاری کنه و اونی که در آخر گریه میکرد) مربوط به دو آدم متفاوت. این رو از این جهت گفتم که داستان قهرمانی که میخواد فداکاری کنه و تا میفهمه خطری تهدیدش میکنه جا میزنه یه کم برام آزار دهنده است.
به هر حال همون موقع هم شنیدم که شما با کلانتری تماس گرفتید و در واقع بنده دورادور مدیون شما هستم.
در آخر اینکه ما اون روز و بعدش به هرکس گفتیم باور نکرد اما روز ۹ دی ما به هیچکدوم از دولتیها چیزی نگفتیم و متاسفانه ماجرا به همون مسخرگی و چیپی که شما هم اشاره کردید بود. داستان چیپس و بای بای و اینها 🙂
صرفا جهت ثبت.
به هر حال شنیدن ماجرا از زبان یکی دیگه جالب بود. مرسی 🙂
————-
محمود فرجامی: سپاس از توضیحتان. من این ماجرا را حدود یک سال بعد از وقوعش نوشتم، و طبعا نمیتواند مثل گزارشی که همان روز یا هفته نوشته میشود دقیق باشد. اگر بخشی از آن به خاطر اشتباه من در گزارش، آزارنده یا نادقیق از کار درآمده، پوزش میخواهم. با این حال خوشحالم که اصل ماجرا به شهادت شما تا حدود زیادی منطبق بر واقعیت بوده.