دو پهلو حرف زدن ما ایرانیها به خودی خود جالب نیست، وقتی به عمل و انتظار منتهی بشود آزاردهنده هم میشود. قول و قرار مشخصی برقرار نمیشود اما انتظار مبهمی از کاری که وقوعش مشخص نیست به وجود میآید. یک شب خانه بودم که برادرم تماس گرفت و گفت با یکی از دوستانش در راه تهران است و شب به خانه ما خواهد آمد. پرسیدم شام میآیید اینجا؟ گفت: ای شاید… حالا منتظر نباش… یک چیزی همینجا توی راه شاید خوردیم. منظورش را نفهمیدم و پرسیدم بالاخره شب شام منتظرشان باشم یا نه. باز هم جوابش همان بود که: نه… منتظر نباش… یک چیزی توی راه… حالا میآییم. سوال و جوابهای بعدی هم به همین اندازه دو پهلو بود. بالاخره نیمه شب رسیدند. خسته و بسیار گرسنه. نه غذایی داشتیم و نه رستورانی باز بود برای جبران مافات. با نیمرو سر و ته قضیه هم آمد اما خجالت زدهشان شدم.
دفعه بعد که مکالمه مشابهی با همان برادرِ عازم تهران داشتم دست به کار پختن شام شدیم. قرمهسبزی که از ساعت ده شب سرد و گرم میشد بالاخره ساعت دوازده و نیم در ظرفها شرف حضور یافت. میهمانها که رسیدند گفتند: ئه… ما که گفتیم منتظر نباش… شام در رستوران خوردیم. قربانت ما رفتیم بخوابیم.
در عرصه حرفهای خاطرات از این دست بسیار دارم. یک بار در دوره مدیریت جامی بر زمانه، یک نفر از آن رادیو با من تماس گرفت که برای امشب که شب یلداست چه خوب است شما برای ما فال حافظ بگیرید. فکر کردم اشتباهی رخ داده. به جامی ایمیلی زدم و پرسیدم منظورشان منم؟ گفت انگار چند تا از وبلاگنویسها تو را انتخاب کردهاند. اسم وبلاگهایی هم برده شد که چندان شناختی از آنها نداشتم. چون در آنجا مدتی برنامه طنز داشتم حدس زدم انتظار فال طنزآمیزی داشته باشند. وسط میهمانی شب یلدا، حافظ به دست به اتاقی خزیدم و چند ساعتی دیوان جناب شاعر را پایین و بالا کردم تا شعری پیدا کنم که بتوان تعبیری طنزآمیز مناسب آن ایام بر آن سوار کرد. بعد هم منتظر که حالا کی تماس میگیرند. نگرفتند.
همین چند هفته پیش هم یکی از همکاران شاغل در یکی از رسانههای مشهور فارسی زبان در فیس بوک تماس گرفت که میخواهیم برای سالگرد جنگ ایران و عراق ویژهنامهای کار کنیم؛ شماره تلفنت را بده که با هم صحبت کنیم یادداشتی هم تو بنویسی. برای من که نه پژوهشگر جنگ هستم نه تاریخنگار جنگ، و بنابراین هیچ نوشته از پیش آماده یا پروفایلهای پر و پیمان از اطلاعات آرشیو شده ندارد، تصمیم در مورد اینکه میتوانم یادداشتی در این مورد بنویسم یا نه، مستلزم این است که تمام خاطرات شخصیام را یک دور مرور کنم و بعد مرتب کنم تا آخرش ببینم میتوانم یادداشتی شخصی در این باره بنویسم یا نه. بعد از چند روز بالا و پایین کردن تمام آن چیزهای بد و ویرانکننده که سالهاست سعی میکنم فراموششان کنم به این نتیجه رسیدم که بله، می توانم یادداشتی بنویسم. خبری از آن همکار نشد.
تا پیش از خرداد 88 که تصمیم گرفتم به هیچ وجه با صدا و سیما همکاری نکنم، چند طرح فیلمنامه و برنامه تلویزیونی و رادیویی را به آنجا داده بودم. مساله این نیست که به انجامی نرسیدند – قرار نیست هر طرحی عملی و عملیاتی بشود- مساله این است که گویا اصولا قرار نبوده هم به عمل برسند. تهیهکنندهای یا مدیر تولیدی ـیا در یک مورد مدیر گروه اجتماعی شبکه یک- هوس کرده ببیند “طرح مرح چی داری” بدون اینکه تا سالها بعد هیچ شانسی برای عملی شدن هر “طرح مرحی” از غیر خودیها باشد.
(به قول زندهیاد احترامی؛ بعضی ها به قصد رد، شرط میگذارند. مثلا ساعت قرارهای عمومی را به قصد نیامدن عوض میکنند، تماس میگیری که حضرت استاد ساعت 3 روز بهمان وقت دارید در میزگردی مطبوعاتی شرکت کنید؟ میگوید 3 نه اما 5 شاید. تماس میگیری و تمام قرارهای دیگر و هماهنگیها را به 5 تغییر می دهی اما خبری از استاد نمیشود. از اول هم تصمیم داشته که نیاید.)
بعد از آن ماجرا، روال مشابهی از سوی دیگران شروع شد. «ما داریم یک تلویزیون ماهوارهای تاسیس میکنیم. در بخش طنز اگر طرحی داری لطفا بفرست. قربانت» (بعضی وقتها با اظهار لطف بیشتر: روی تو حساب کردهایمها)جدی گرفتن چنین پیامهایی یعنی هر بار نشستن و چند روز طرح و پروپوزال تایپ کردن و فرستادن. بلندترین پاسخ –اگر پاسخی در کار باشد- این است: «ایمیلت رسید. ممنون. خبرت میکنم».
نادیده گرفتن آن پیامهای دعوت به همکاری یعنی خروج تدریجی از حوزهی رسانه. یعنی انزوا. یعنی مرگ حرفهای برای آدمهایی مثل ما. جدی گرفتنشان تبدیل شده به صرف وقت و انرژی فکری بعلاوه عصبیت ناشی از انتظار. عمر هم که برف است و آفتاب تموز…
محمود جان، واقعاً باعث تاسف است. احتمال میدهم كه به خاطر مواضعی كه علیه دكانداران دینی گرفتهای، بعضی از اهالی رسانه زیاد از تو خوششان نیاید. نمیخواهم طعنه و تعریضی بزنم، كاملاً هم آنچه را كه میگویی درك كردهام، متاسفانه و با كمال شرمندگی باید عرض كنم كه موضوع فقط ایرانی بازی نیست، محیط روزنامهنگاری و رسانهای ایرانی – اینطور كه بنده فهمیدهام – محیطی خشن و پراز سیاستبازی و پراز التهابهای كاری و رقابتجویی و زیرآبزنی است كه به گمانم بیشتر از سایر حرفههاست در جامعه ایرانی. خصوصاً من وبلاگ نویس یك لا قبا را كه به عنوان اقلیت، تا دلت بخواهد حسابی چزاندهاند و اساساً زیاد اعتمادی به طور عام به دوستان روزنامه نگار و ژورنالیستی كه وعده و وعید كار میدهند ندارم. خوشبختانه این روزها این علاقمندیها (!) دوطرفه شده و آنها هم دیگر كاری به كار بنده ندارند. من هم از اول ادعایی نداشتم و به قول معروف آنها را به خیر و ما را به سلامت. به قول معروف: جیرهام را جو بنویسند، جامهام را كرباس! با بعضی از دوستان روزنامهنگار چون تو كه دوستیم. تعدادی از دوستان هم هستند كه میشود با آنها نشست و گپی زد و حال و احوالی كرد، اما اسم كار كه بیاید، در اولین فرصت از محضر آنها عقب عقب و با سرعت تمام درخواهم رفت!
پارساجان مقصودم از این نوشته صرفا بازی با وقت دیگران است نه مساله کار و همکاری (که آن داستان جداگانه ای دارد) مثلا در ماجرای کذایی فال گرفتن، چون من در آن زمان به صورت حرفهای با زمانه همکاری میکردم؛ از نظر کاری برایم فرقی نداشت که حالا یک فال هم بگیرم یا نه. منتها چند ساعتی سرکار بودم برای مطلبی که هیچوقت توضیح نداند چه بود. آنقدر هم اهمیت نداشت که خودم پیگیر شوم داستان چه بوده. یعنی اصولا بازی با وقت و اعصاب دیگران، به خصوص عدهای که تنها سرمایهشان فکر و وقتشان است متاسفانه تبدیل به امری رایج شده.
در این فضای سیاست زده به نکته ی حالبی اشاره کردی.
کاش بیشتر حلاجی اش می کردی که بفهمیم بسیاری از عقب ماندگی های ما ریشه در آسیب های اجتماعی دارد نه سیاست و مذهب.
[دیشب یاداشتی درباره ی مطلبت نوشتم امّا نمی دانم چه شد که کامپیوترم بازی درآورد و حذف شد! اعصاب خورد شده ام هم نگذاشت دوباره بنویسمش]
من فکر می کنم اساساً این آشفتگی و بی نظمی (شما تقلیلش بدهید به صرفا بازی با وقت دیگران) سهم زیادی در عقب ماندگی ما در تمامی ساحات بشری به عنوان ایرانیان دلیر و همیشه در صحنه دارد!