در زمان‌هایی نه چندان دور، آنقدر که من هم به خاطر دارم، بیشتر آدمها در شهرهای بزرگ در خانه‌هایی حیاطدار زندگی می‌کردند و نه مثل امروز روی هم، در آپارتمان‌ها. زندگی افقی خصوصیاتی داشت: آدم‌ها بیشتر با هم آشنا بودند و مهربانی یا آزار یکدیگر را بیشتر و مستقیم‌تر درک می‌کردند.

در چنان فضایی “محله” معنا داشت و پیش از نوستالژیک شدن نوشته، باید بگویم این زندگی در محله چندان هم آش دهن‌سوزی نبود. چه دعواهای خونینی بین بچه‌های این محله با آن یکی محله بود و چه کتک‌های ناحقی که بچه‌های سربزیر می‌خوردند چون گذرشان به آن یکی محله افتاده بود که دو سه تا از بچه‌های شرورشان قبلا از بچه‌های شرورتر این محله کتک خورده بودند. در سطح بزرگترها البته دعواها جدی‌تر بود هرچند نه الزاما به صورت کتک‌کاری. اوج فاجعه آنجا بود که محله‌ای لات یا اَرقِه‌ای داشت که زده بود به سیم آخر. لاشه لات، یا لاتی که به سیم آخر زده را باید شخصا به چشم دیده باشید تا بتوانید باور کنید وقتی آدمیزاد آبرو و شرف را یکجا فروگزارد و سربی‌باکی هم داشته باشد ممکن است چه موجود رذل و فجیعی شود. یک نمونه را که به چشم خودم دیدم:

زنک آمده بود دم خانه‌ی یکی از همسایه‌های برای دعوای دخترش با دختر همسایه. همینکه زن همسایه چیزی در جواب عربده‌کشی‌هایش گفت، چنان تک تک اعضا و جوارح خودش و دخترش و فک و فک فامیلش را به تک تک خرها و سگ‌ها حواله داد که نفس در سینه همه‌مان حبس شد. زن همسایه با مردمکانی وامانده فقط می‌لرزید، چند نفر زدند زیر گریه، مادرهایی که شوکه نشده بودند گوش بچه‌هایشان را گرفتند و از مهلکه بدر بردند. وقتی خوب حرفهایش را زد، صحنه‌ها را تصویر کرد و جیغ‌هایش را کشید، خیلی آرام، انگار نه انگار که زن است مادر است آدم است، نگاهی با پیروزی به چهل پنجاه نفری که جمع شده بودند انداخت. پیروزمندانه نگاهش را چرخاند. همه ماستها را کیسه کرده بودند و نفس از کسی در نمی‌آمد. رجزخواند و دست دخترش را کشید و رفت. جماعت، مثلا مادر من، چه می‌توانستند بکنند؟ دهن به دهن زنک بگذارند؟ پلیس خبر کنند؟

در همان محله که بودیم یک بار از همین طایفه یکی به برادرم پریده بود. من ندیدمش ولی می‌گفتند ریغ ماسویی بیش نبوده و به بهانه اینکه برادرم با ماشین به او راه نداده جار و جنجال و فحاشی راه انداخته و اینقدر ادامه داده تا برادرم کشیده‌ای حواله‌اش کرده. در چنین جاهایی و چنان زمانی رسم به آژان کشی در اینطور موارد نبود. ولی یارو پلیس خبر می‌کند که آی این من را زده و جیبم پاره شده و پانصد تومان پولی که در جیبم بوده حالا نیست(سال 61-62). روایت برادرم از پاسگاه پلیس:افسر کشیک تا طرف را می‌بیند کشیده‌ی جانانه‌ای به طرف می‌نوازد و با ناسزای فراوان می‌گوید از اینکه هربار به بهانه‌ای افراد را به کلانتری می‌آورد خجالت بکشد و ایندفعه پدرش را درمی‌آورد. واکنش طرف: این من را زده و پانصد تومن پولم هم از دستم رفته. یا پول بدهد یا ما را بفرستید دادگاه. توصیه پلیس: این دویست بار تو را از پله‌های دادگاه بالا و پایین می‌کند پول را بده و خودت را خلاص کن پسرم.

همه جا نه، ولی به محلات بسیاری یکی از این لاشه‌لات‌ها مثل آیه عذاب نازل می‌شدند و زندگی را چنان به کام مردم تلخ می‌کردند که یا به مرحله‌ی خفه‌خون می‌رسیدند و یا بار و بنه‌هاش را جمع می‌کردند جای دیگری می‌رفتند. لات‌ها با بازوی کلفت و قمه‌ی تیزشان روی ترس مردم از جان و مالشان برپا بودند لاشه‌لات‌ها، بدون همه چیز، فقط به ترس آدمها از آبرویشان آویزان بودند. با لات می‌شد کنار آمد، به رو گرفت، نمک‌گیرش کرد، سیبیلش را چرب کرد یا یک لات‌تر از خودش را فرستاد کاسه کوزه‌اش را بهم بریزد؛ لاشه‌لات کثافتی غیرقابل مذاکره، معامله و روکم‌کنی بود. فقط باید کامل له می‌شد که آن هم از معدود آدمهایی برمی‌آمد.  سروکار داشتن با آدم مردم‌آزاری که نه آبرو دارد نه از چیزی می‌ترسد نه هیچوقت از هیچ چیزی راضی می‌شود و نه پایش را به اندازه‌ی گلیم خودش دراز می‌کند و همیشه باید در مرکز توجه دیگران باشد بدترین کابوس آدمهای محترم و معمولی است.

اگر خودتان به خاطر ندارید از بزرگترها بپرسید. از این دست خاطرات فراوان دارند.

به تعبیر محمد قائد که گفت «همه‌ی ما به طرز غم‌انگیزی ایرانی هستیم» می‌توان گفت «همه‌ی ما به طرز غم‌انگیزی در همان محلات زندگی می‌کنیم.»

در ادارات، در مدارس، در مساجد، در خیابان‌ها و در فضای مجازی، فراوان آدم معمولی و محترم (محترم به معنای معمول، نه عاری از اشتباه) همچنان باید آسه بروند و آسه بیایند و نفس در سینه حبس کنند که شاخ نخورند. و این همان چیزی‌ست که لاشه‌لات‌ها در ادارات، در مدارس، در مساجد، در خیابان‌ها و در فضای مجازی می‌خواهند. در ایران نان از ظاهرسازی برای حمایت حکومت درمی‌آورند و در خارج نان از دشمنیِ ظاهری با آن.

رسانه دارند، خبرنویس دارند و کامنت‌گذار دارند و خود گاهی در هر سه نقش حضور دارند تا دیگران را دزد و آدم‌ربا و قاتل و فاحشه و مواجب‌بگیر این و آن معرفی کنند. اگر صدایی به اعتراض بلند شود آنوقت تیم وکلای گران قیمت دارند و به هر بهانه‌ای شما را به دادگاه می‌کشانند. اعصاب و روان و کار و زندگی آبروی دیگران نقطه ضعفشان است؛ پس ساکت می‌نشینند و هر ساکت-نشستنی‌ یک پیروزی و یک امتیاز برای لاشه‌لات‌ها محسوب می‌شود. آنوقت، در موارد بزرگتر به رسانه‌های بزرگتر می‌روند و از اینکه دیگران حاضر نشده‌اند با آنها به یک جوال بروند پیروزی می‌سازند و لجن‌پراکنی‌شان را بجای سطل با ماشین آتشنشانی انجام می‌دهند. موارد کوچکتر را هم دستمایه‌ی لغزخوانی و زهر چشم گرفتن از اهل محل می‌کنند.

باید به آدم‌های محترم حق داد اگر از گلاویز شدن با کسی که هیچ راه ابراز وجود و منبع درآمدی ندارد جز همین گلاویز شدن‌ها، پرهیز کنند؛ اما سوال اینجاست که چنین وضعی تا کی ادامه می‌یابد و راه خلاصی از آن چیست؟ و آیا خبرنگار، فعال سیاسی و اجتماعی، روشنفکر عرصه عمومی و کلا هرکسی که در مورد حق و حقیقت “فعالانه” احساس مسئولیت می‌کند می‌تواند مثل تمام آدمهای مودب و محترم و معقول، هر روز راهش را کج کند و چشمش را ببندد و یک گوشش را در و یکی را دوازه کند تا از شر نامه‌های تهدیدآمیز و کامنت‌های توهین‌آمیز و شایعات شرم‌آور و احضارنامه‌ها در امان بماند؟

<<نه>>

0 Points


3 thoughts on “یک کلمه‌ی بزرگ خطاب به آدم‌های کوچک”

  1. علی says:

    منظورت به کی بود؟ درست متوجه نشدم.

  2. ریحانه says:

    متن جالبی بود…من که تجربه زندگی در محله را انچنان نداشتم از بچگی(20سال پیش تا به حال) در اپارتمان بودم. برای همین از نوشته تان لذت بردم

  3. وقتی بعد از هشت ماه آزار و اذیت یک خانم همسایه که مثل خاطره ای که نوشته بودی هر روز مرا بی نصیب نمیگذاشت یکی از دوستام گفت با ادم فلان باید فلان باشی و من هم یکروز برخلاف شخصیت اصلیم چنان فلانی شدم که نگو و نپرس

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *