پی نوشت‌ِ پیش‌پیشکی: حدود سیصد برگ دستنوشته، حاصل روزانه نویسی‌های منست از وقتی که از ایران خارج شدم. دوست داشتم آنها را در وبلاگم منتشر کنم اما نمی‌دانستم به چه بهانه‌ای. مثل آدمی که کلی حرف دارد اما نمی‌داند چطور سر حرف را باز کند. جالب اینجاست که اصلا وبلاگ می‌نویسم که بی بهانه و سانسور حرفهایم را برای چند دوست و آشنایی که به اینجا سر می‌زنند بنویسم اما نمی‌دانم چطور شد که دیدم یک‌سال گذشته و هنوز دست‌دست می‌کنم که کِی بگویم و چی بگویم و به چه بهانه‌ای.

چند روز پیش متوجه شدم شوخی شوخی یکسال از ترک وطن گذشته است. شروع کردم به نوشتن ‌یادداشتی به این بهانه. حالا مشکل اینجا بود که نمی‌دانسم از این همه یادداشت و نت‌برداری کدامش را در یک نوشته‌ی وبلاگی که قاعدتا دو سه هزار کلمه بیشتر نباید بشود بگنجانم. سنت اجدادی یک دهان خواستن به پهنای فلک هم که دست از سرمان برنمی‌دارد. هرچه می‌نوشتم باز بیشتر تحریک می‌شدم که بنویسم و تازه بعد از کلی نوشتن دیدم از یک سال دو روزش را نوشته‌ام و 363 روزش مانده. نوشتن هم که ارگاسم (دونت وری، اعنی حد یقف) ندارد. این بود که از یک جایی قیچی انداختم بهش و ادامه‌اش را در هفته‌های بعد می‌نویسم.

 

این که چطور شد که از ایران خارج شدم چندان پیچیده نیست، مثل صدها هزار نفر دیگر اخراج شدم. نوعی اخراج نیمه محترمانه که حضرات در آن خبره‌اند: هیچ سهمی از حکومت نداری، از شمول عدالت خارجی، حق نداری اعتقادات را ابراز کنی، صبح تا شب از تریبون‌های رسمی به تو و تمام چیزهایی که در عالم اندیشه برایت محترمند لعنت فرستاده می‌شود، معیشتت سخت می‌شود، امنیت فکری و شغلی و حتی جانی نداری، هوا سنگین است، در مدرسه و مهد کودک به بچه‌ات چیزهایی یاد می‌دهند که صددرصد متضاد است با آنچه در خانه یاد می‌گیرد، دسترسی به رسانه‌ای که دوست داری نداری و آن رسانه‌ای که مجاز است هر ساعت به صورتت تف می‌اندازد، تمام چیزهایی که به نظر تو از لوازم فرهنگند از نظر آنها که رایشان مطاع است ممنوع و ابزار دشمنند… و به این چیزهایی که برای همه‌مان آشناست اضافه کنید شغل روزنامه‌نگاری را.

تمام تلاشم برای راه‌اندازی یک مجله‌ی طنز در نهایت خلاصه شده بود به یک تکه کاغذ زرد رنگ به اندازه‌ی یک بند انگشت که تازه همان وقتی که کارمند مربوطه در وزارت ارشاد داشت آن را کف دستم می‌گذاشت صراحتا گفت سر کار هستم و رسما دستور دارند درخواست مجوز امثال ماها را در شورا حتی بررسی هم نکنند چه رسد به رد کردن.

با این احوالات تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل چند سالی بیایم بیرون تا ببینم بعدش چه می‌شود. چند ماهی زبان کار کردم و بعد پروپوزالی نوشتم برای ادامه تحصیل در رشته ارتباطات. مدتی بعد از دو جا نیمچه پذیرشی آمد. یکی دانشگاه ولنگنگ استرالیا و دیگری دانشگاه علوم مالزی (یو اس ام). مورد استرالیا چنان شهریه‌ی سنگینی داشت و آنقدر مخارج (به خصوص برای بچه) بالا بود که بی‌خیالش شدم. ماند یو اس ام که دانشگاهی دولتی بود و شهریه‌اش پایین. مشکل ویزا و رفت آمد نداشت. اعتبارش هم بد نبود اما در جایی قرار داشت با نامی عجیب: پنانگ. این دیگر چه جهنم دره‌ایست؟!

 

جزیره‌ی چینی‌ها

به قول خودمان نوزده اردیبهشت و به قول اینها نهم می 2010 به پنانگ آمدم.

قبل از اینکه به مقصد پنانگ سوار اتوبوس شوم و بعد از پنج ساعت چشمم به پل بزرگی که آن جزیره را به خشکی وصل می‌کرد بیفتد، کوالالامپور بودم. شهری بزرگ و شلوغ که اولین چیز جالب در آن موتورسوارهایی بود که کاپشنشان را چپه پوشیده بودند. البته دختران مقنعه پوش موتور سوار هم برایم جالب بودند و صد البته دختران چینی‌تبارِ مینی‌ژوپی (اگر بشود اسم آن بیست سانت پارچه را مینی‌ژوپ گذاشت- میکرو یا نانوژوپ، شاید) اما در مجموع فکر می‌کردم آدمی‌زادی مثل من بیزار از شلوغی و ترافیک و ناتوانِ مطلق در آدرس‌یابی در شهرهای بزرگ، بعید است بتواند همچو جایی دوام بیاورد. وقتی بعد از 9 سال زندگی در تهران ساده‌ترین آدرس‌ها را گم می‌کردم، هیچ بعید نبود در این شهر بزرگ، مدرن و غریب، با تابلوهای راهنمایی که از زبان انگلیسی منزه بودند، یک روز به کوچه‌ی بن‌بست خلوتی وارد شوم و همانجا آنقدر دور خودم بچرخم که از گرسنگی بمیرم. عاش گیجاً و مات گیجا.

پنانگ اما به نظر جای دیگری می‌رسید. قبلا از منابع اینترنتی خوانده بودم که جزیره‌ایست در شمال مالزی که مرکز آن شهر جرج تاون است. شهری که مناطقی از آن جزو گنجینه جهانی یونسکو اعلام شده و معمولا کل جزیره در نظرسنجی‌های وب‌سایت‌های معتبر مثل تایم و یاهو از طرف خوانندگان جزو ده جزیره‌ی زیبای جهان قرار می‌گیرد.

قبلا هتل نسبتا ارزانی را در نزدیکی دانشگاه و خارج از شهر رزرو کرده بودم. وقتی جاگیر شدم اولین کاری که کردم این بود که گشتی آن حوالی بزنم. درجا خوشم آمد. انگار که به چین آمده بودم.

 

چینی‌هایی که چینی نیستند

جمعیت مالزی از سه نژاد عمده تشکیل شده است: مالایی، چینی و هندی. اینها در واقع اقوام مهاجری از سرزمین‌های اطراف هستند که در چند صد سال گذشته به این سرزمین کوچ کرده‌اند. ساکنان اصلی مالزی، مردمانی جنگل‌نشین هستند که مثل سرخ‌پوستان آمریکا حالا اقیلیتی حاشیه‌ای محسوب می‌شوند. البته با این تفاوت که سفیدپوستان آنگلوساکسن پروتستان، دست کم در سطح کتاب‌های تاریخ این واقعیت را قبول دارند اما مالایی‌ها تمام هم و غمشان این است که کتاب‌های تاریخ را طوری بنویسند که انگار آنها مالکان این سرزمینند. حتی بعد از استقلال این سرزمین از استعمار انگلیس هم فورا اسم مالای‌سیا (تلفظ درست Malaysia که ما مالزی می‌گوییم) را روی این سرزمین می‌چسبانند به معنای: سرزمین مالایی‌ها.

مالایی‌ها اقوام مهاجری از اندونزی هستند که صدها سال پیش به این سرزمین آمدند. خودشان البته مدعی داشتن ریشه‌ در خاورمیانه‌اند و عاشق فرهنگ عربی. اگر زن هستید روبند بزنید و عبایه بپوشید و اگر مردید ریشی ان‌بوه بگذارید و دشداشه تن کنید تا مالایی مثل یک گنج گمشده با شما رفتار کند. حالت آدمی افتاده در گوشه رینگ، یا گروهانی محاصره شده که نیروی کمکی می‌بیند. یا به قول شبیر اختر، دانشمند مسلمان پاکستانی-بریتانیایی که از اسلامیزیشن مالایی‌ها فرار کرد، عرب به چشم مالایی آنگونه می‌آید که انسان سفیدپوست اروپایی به چشم مردمان مستعمرات دویست سیصد سال پیش.

مالایی‌ها بیش از شصت درصد جمعیت مالزی را تشکیل می‌دهند و همگی مسلمان هستند. اصولا مالایی بودن یعنی مسلمان بودن و وقتی یکی می گوید مالایی هستم یعنی مسلمان هستم. بعد از آن چینی ها هستند با بیش از بیست درصد و بعد هندی‌ها که کمتر از ده درصدند. این که حدودی می‌گویم به خاطر این است که مالایی‌های عزیز سخت در کار تولید انبوه گوینده‌ی لااله الاالله هستند و قطعا از زمانی که من دکمه انتشار را می‌زنم تا زمانی که شما این متن را می‌خوانید تراز جمعیتی مالزی تغییر کرده است. همینجا برای آنکه هم نفسی چاق کنید و هم بدانید دنیا (دست کم مالزی دست کیست) خاطره‌ای از رئیس دانشکده‌مان نقل کنم که وقتی داشت به ما گراندد تئوری درس می‌داد (یکی از سخت‌ترین و بیچاره‌کننده‌ترین تئوری‌ها که مبتنی بر داده‌های تازه است و نه صرفا بر تئوری‌های قبلی) می‌گفت خانمی که تز دکتری ریاضی‌اش با گراندد تئوری بوده و این استاد ما کمکش کرده که بتواند دفاع کند قبل از آغاز دوره دکتری 8 تا بچه داشته و وقتی خانم دکتر شده 12 تا! (البته ماجرای تعداد بچه را حاشیه‌ای گفت ولی برای من وسط وسط متن بود)

چینی‌های مالزی بودیست، تائوئیست، مسیحی و مسلمان هستند و هندی‌ها هندو یا مسلمان هستند. نژاد و دین در مالزی اهمیت زیادی دارد. مثل سربازها که تا تازه وارد می‌بینند می‌پرسند “بچه کجایی”، در مالزی پرسش از دین و نژاد رایج است.

آنطور که خود چینی‌های مالزی می‌گویند، اجداد آنها سال‌ها پیش برای تجارت به مالزی آمدند. عمده‌ی هندی‌ها را بریتانیایی‌ها به عنوان نیروی کار از هند به مالزی آوردند. بیشتر اینها هندی‌هایی هستند که ساکن جنوب هند بوده‌اند و به همین خاطر رنگ پوستی تیره‌تر دارند و به زبان تامیل صحبت می‌کنند. اکثر آنها معتقدند که من یک هندی خوشتیپ سفید بلوری از مناطق شمالی هندوستانم که اسمم ماموتی است. این را گفتم که بدانید این رفقایمان چقدر سبزه و البته خوش‌سلیقه‌اند.

در واقع وقتی از چینی‌ها و هندی‌های مالزی صحبت می‌کنیم منظور مالزیایی‌هایی هستندکه نژاد چینی یا هندی دارند و این اصطلاح “چینی” یا “هندی” ممکن است این سوتفاهم را ایجاد کند که آنها مالزیایی نیستند یا سهم کمتری در مالزی دارند. اینطور نیست، هر چند طبیعی‌است که در یک کشور “اسلامی” اهل شرک نسبت بیشتری در کار کردن و نسبت کمتری در تسهیلات دولتی و عمومی داشته باشند؛ البته اگر آنقدر خوشبخت باشند که بخت زنده ماندن و زندگی کردن داشته باشند.

 

انگلیسی خر است

در محله‌های اطراف هتل، نوشته‌های چینی آنقدر زیاد بود که فراموش می‌کردی زبان رسمی این کشور مالایی است. عجیب‌تر اینکه در جلوی بیشتر خانه‌ها و مغازه‌ها معبدهای کوچک قرمز رنگی دیده می‌شد با مقداری میوه و شمع و عود جلوی آنها و البته یک مجسمه داخلش.

همان شب اولی که در پنانگ بودم به یک رستوران چینی رفتم که ملت داشتند غذاهای جورواجور چینی را با چاپ استیک می‌خوردند. با زن و شوهری که کنارم نشسته بودم سر حرف را باز کردم. خوشبختانه بیشتر مالزیایی‌ها و تقریبا تمام چینی‌تبارها انگلیسی را در حد رفع نیاز بلدند. سن بالاترها مسلط هستند چون تا همین سی چهل سال پیش تمام سیستم آموزشی به زبان انگلیسی ارائه می‌شده. یعنی کافی بوده یک بچه در دورافتاده‌ترین مناطق به یک مدرسه‌ی دولتی برود تا بعد از چند سال بر انگلیسی مسلط بشود. این مساله به خصوص برای کشوری مثل مالزی که مردمانش به چندین زبان و نژادند بسیار مفید بوده. زبان انگلیسی نه فقط ابزار ارتباط با مردم سایر دنیا بلکه زبان ارتباط مردم داخل کشور هم بوده است.

بعدا مالایی‌ها و به ویژه به سرکردگی ماهاتیر محمد، سعی در جایگزینی زبان قوم مالایی به جای انگلیسی کردند و چنان با حدت آن را دنبال کردند که کار به لج‌بازی‌های کودکانه رسید: در حالیکه حتی در ایران و عربستان هم تابلوهای مسیریابی شهری و جاده‌ای به دو زبان ملی و انگلیسی هستند، تمام تابلوهای مسیریابی در مالزی به یک زبان هستند: مالایی!

خنده‌دارتر اینکه در دانشگاه بین‌المللی یو اس ام (و احتمالا سایر دانشگاه‌های دولتی مالزی) هم که کلی دانشجوی خارجی دارند و زبان آموزشی، انگلیسی است همه‌ی تابلوها به مالایی‌اند. بعد از نیم ساعت گیج زدن جلوی ساختمانی که رویش نوشته بود Kaminukasi فهمیدم این همان Communication خودمان است.

زبان مالایی البته زبان بسیار بدوی و ساده‌ای است. رسم الخط مخصوص ندارد و از حروف انگلیسی برای نوشتن استفاده می‌کنند (هرچند که مسلمانان تندرو در تلاش برای جا انداختن رسم الخط جاوی هستند: الفبای عربی با چند نقطه اضافه)

همان چیزی که نوشته می‌شود خوانده می‌شود با ساده ترین دستور زبان دنیا: چند کلمه را دنبال هم می‌آوری و جمله ساخته می‌شود. نیاز چندانی حتی به فعل نیست. معدود افعالش هم زمان ندارند!

جالبتر اینجاست که این زبان به قدری فقیر است که اگر کمی عربی و انگلیسی بدانید می‌توانید به مکالمه‌ی چند مالایی گوش بدهید و بفهمید که درباره چه چیز صحبت می‌کنند. درصد بزرگی از کلمات یا عربی‌اند یا انگلیسی. فارسی هم یافته‌ایم ما: انگور، خرما، نان، عرق (که البته عرک تلفظ می‌شود به یعنی نوشیدنی الکلی یا همان عرق خودمان).

چینی‌های پنانگ به یکی از گویش‌های ماندارین حرف می‌زنند. ماندارین زبان اصلی چینی است و پیونددهنده‌ی چینی‌های تمام دنیا. آنها بچه‌هایشان را به مدارس چینی می‌فرستند که به موازات مالایی، زبان چینی را هم یاد می‌گیرند. البته تا پیش از دهه‌ی 70 که زبان مشترک انگلیسی بوده و به خصوص پیش از دوران ماهاتیر محمد که موج اسلام‌خواهی مالزی را برداشت، همه‌ی بچه‌ها به مدارس مشترک می‌رفته‌اند اما –آنطور که از چینی‌های پنانگ شنیدم- با قدرت گرفتن اسلام‌خواهان نه فقط مدارس جدا شدند بلکه نوعی نفرت از غیرمسلمانان به مسلمان‌ها تزریق شد.

ماهاتیر نخستین نخست وزیر مالزی بود که بر خلاف پیشینیانش نه حقوق خوانده بود و نه تحصیل‌کرده بریتانیا بود. چینی‌ها می‌گویند او پس از آنکه به قدرت رسید به صراحت گفت این سرزمین مال مالایی‌هاست و مسلمان‌ها حق و حقوق بیشتری دارند (قانون اساسی مالزی سکولار است). بعد شروع کرد به بورس کردن و ارسال دانشجوهای مالایی به عربستان سعودی برای وارد کردن “فرهنگ اصیل اسلامی”! در دهه‌ی هشتاد کم کم پاکسازی دانشگاه‌ها هم شروع شد و اساتید و دانشجویان مالایی جای اساتید و دانشجویان عمدتا چینی را گرفتند. در عرض مدت کوتاهی در کشوری که کمتر زن محجبه در آن دیده می‌شد نه فقط حجاب که حتی روبنده شیوع پیدا کرد. حجاب هیچ‌گاه اجباری نشد اما در مدارس دولتی به قدری بی‌حجابی برای مسلمان‌ها را نکوهش می‌کردند و فشارهای غیرمستقیم بر زنان بی‌حجاب مسلمان وارد می‌کردند که حجاب نشانه‌ای شد از زن مسلمان مالایی و البته ابزاری برای ارتقای سریعتر در سطح جامعه.

ماهاتیر بر اساس یک سیاست آگاهانه شکاف عظیمی بین مسلمانان و غیرمسلمان‌ها ایجاد کرد که همچنان وجود دارد و بسیار به ندرت می‌توان اکنون یک ارتباط دوستانه‌ی خانوادگی بین چینی‌تبارها و مالایی‌های مالزی دید. مساله‌ای که دولت مالزی منکر آن است و سعی در پوشاندنش دارد.

 

بهشت شکموها

هزینه‌ی شامم با نوشیدنی شد 14 رینگت. (خط داستان را که گم نکردید؟ شب اولی بود که در پنانگ بودم و رفته بودم به رستورانی چینی در نزدیکی هتل. معلوم می‌شود -علی‌رغم اینکه خواننده‌ی این وبلاگ وزین می‌باشید- چندان هم اهل مطالعه نیستید. کافیست یکی از رمان‌های محمود دولت‌آبادی را می‌خواندید تا یاد می‌گرفتید بعد از 40 صفحه هم خط داستان را گم نکنید.) روینگت واحد پول مالزی است که جایگزین، دلار واحد پول قبلی این کشور شد و طبعا کلمه‌ای مالایی است. زمانی که به مالزی آمدم هر دلار آمریکا 3.25 رینگت بود و در طول یک سال ارزش رینگت 10 درصد در مقابل دلار بالا رفت و در حدود 20 درصد در مقابل ریال. با 5 دلار در پنانگ می‌شود شام و نوشیدنی خوبی خورد.

پنانگ سرزمین رویایی شکموهاست. البته شکموهایی که اهل تنوع‌اند نه مثل اکثر ایرانی‌ها که حالشان از بیشتر غذاهای خارجی بهم می‌خورد. شما اگر یک کارگر ساده هم باشید می‌توانید هر روز یک وعده غذا را بیرون از خانه بخورید. برعکس ایران و بسیاری از کشورهای دیگر که غذا خوردن بیرون از خانه –بجز فست فود- نوعی کالای لوکس محسوب می‌شود، در پنانگ رفتن به یک کافه و خوردن شام و نوشیدنی امری‌ست بسیار عادی. مثلا سر کوچه‌ی خانه‌ای که ما الان در آن زندگی می‌کنیم، رستورانی‌ست هندی که می‌شود در آنجا، یعنی در واقع پیاده روی دلبازی که میز و صندلی چیده‌اند، یک سِت تندوری را به 6 و نیم رینگت خورد: یک سینه کامل یا ران مرغ را طرف جلوی رویت ادویه می‌زند و در تنوری که عین تنورهای نانوایی‌های ایران است می‌گذارد، بعد یک نان هم می‌چسباند به دیواره‌ی تنور، هردو را با پیاز و لیمو و سه نوع سس (آب خورش) هندی می‌گذارد جلویت. آه… آه… ارگاسم شکم. همه‌اش به دو دلار و نیم!

تازه چند قدم آنطرف‌تر در کافه‌ای که رومیزی‌های قرمز شیکتری دارد غذای مالایی-تایلندی می‌دهد به 4 رینگت. بین این دو رستورانی چینی باکلاس‌تری هست که به هشت 9 رینگت چنین چیزی برایتان سرو می‌کند: پلوی دم شده در آب نارگیل، یک ران سرخ شده مرغ، مقداری ماهی ریز و لوبیای خشک شده با چند قطعه خیار و سس. آنهم نه مثل فست فودها بلکه با گارسن و مجله برای مطالعه و وای‌فای برای اینترنت گردی.

با یک گشت کوچولو در پنانگ این غذاهای به راحتی و ارزانی در دسترسند: غذاهای تایلندی (که مالایی‌ها بومی کرده‌اند، مثل ناسی پاتایا) غذاهای چینی که بیشتر دریایی و گیاهی هستند، غذاهای هندی اعم از گوشتی و غیرگوشتی (برای هندوهایی که گوشت نمی‌خورند)، غذاهای ژاپنی مثل تپان‌یاکی و فست فودهای آمریکایی. البته اینها غذاهایی هستند که “به راحتی و ارزانی” در پنانگ یافت می‌شوند و الا غذاهای هنگ‌کنگی، تایوانی، عربی، ایتالیایی و امثال آنها را هم می‌شود با کمی جستجو پیدا کرد. معمولا چندان گران هم نیستند. (گران در اینجا یعنی ده دلار به بالا)

در پنانگ رسم است که میز و صندلی‌ها را در پیاده‌رو و فضاهای سرباز می‌چینند. آنها که سیر و سیاحت کرده‌اند می‌گویند از این لحاظ مثل پاریس است. البته لابد بالای شهر را می‌گویند وگرنه این اطراف دانشگاه که ما ساکنیم، این میز و صندلی های پلاستیکی شباهتی به یوروپ نمی‌برد هر چند که شاید شام خوردن با سه چهار یورو در فضای باز و هوای گرم و مرطوب شبانگاهی و باران‌های دلپذیر سلطنتی باشد که اروپایی ها هم غبطه‌اش را بخورند.

 

…ادامه دارد (البته نه مثل عمر آقای جنتی)

 

0 Points


6 thoughts on “یک‌سال در جزیره‌ی چینی‌ها”

  1. کیوان says:

    داشتم دنبال جمله ای میگشتم که درش عباراتی نظیر «مالوندن شانه ها» و ترکیبات وصفی راجع به محتوای نوشته در راستای سیاست ترغیب سازی هویجانه بیاد.

    بعد که یادم افتاد یکساله میتونستی همچین چیزهایی بنویسی و ننوشتی این جمله رو برات مناسب تر دیدم:
    «مرده شور دست و پای سفید و بلوریتو ببره ماموتی با اون ماتحت گشادت. بده هندی ها بجای ادویه سنجد بریزن تو غذات»

    این جمله رو میتونی تعریف تلقی کنی
    حتی اگه دلت خواست میتونی بدی با خط خوش بنویسن قاب کنی بزنی بالاسرت هر بار دیدیش حظ کنی

  2. Hadi says:

    That was amusing man,
    keep up working man
    we are waiting to read rhe rest of your story

  3. دانیال says:

    بسیار عالی. حتما ادامه بدهید حضرت ماموتی. من هم که کمی زودتر خارج شدم از ایران،‌می بایست چنین می کردم ولی افسوس که گرفتاری آوار می شود.
    یک سئوال هم داشتم از کیفیت زندگی برای بانوان،‌منزل مشکلی در اونجا ندارند؟ در دوباری که به مالزی سفر کردم، چون توریست بودم نتوانستم بفهمم زندگی همین قدری که برای مردان خارجی بهشت است برای بانوان هم چنین است یا نه. از اسلامی بودن ش یک چیزهایی می شود حدس زد ولی خواستم تجربه دست اول بشنوم.
    پیروز باشید

  4. احسان says:

    سلام جناب فرجامی. من گاه گداری وبلاگ شما رو می خوندم ولی تا حالا متوجه نشده بودم که همشهری ما شدید. فکر می کنم توی یادداشت های قبلی جایی ذکر نکرده بودید

  5. Anonymous says:

    دوست خوب من هم در پنانگ زندگی می کنم اما واقعا ما ایرانی ها نمی توانیم این غذاهای بو گندو را تحمل کنیم. لابد از کنار رستورانهایی که به تسکو پایین تر از یو اس ام هست رفتی حتی بوی کثیف غذاها آدم رو از حال می بره
    درسته پنانگ زیباست اما خیلی آلوده شده آب دریا الوده است و هزینه های زندگی خیلی بالا رفته است. البته در مقابل تهران صد شرفش از ایران و تهران بالاتره
    چون لا اقل حرفهای چرت و پرت جنتی و امثالهم را نمی شنوید

  6. شهاب says:

    با سلام و درود
    بی صبرانه منتظر خواندن نوشته های بعدی شما هستم
    بخصوص دنباله جزیره چینی ها
    بسیار قلم شوا و بدیعی دارید
    موفق باشید

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *