ولله دروغ چرا… آقا خودشان فرمودند ما برویم دم سفارت انگلیسا سروگوشی آب بدهیم ببینیم چه خبر است. گفتند قاسم برو ببین چه شده که از صبح هرکس این و دور بر است دارد شال و کلاه میکند میرود آنجا. تاکید هم فرمودند که قیافهات را عوض کن که جاسوسهای انگلیسی نفهمند تو نوکر مایی نشانت کنند بزنند ناکارت کنند.
بابام جان شما نبودی ببینی ما چه بلاها سر این انگلیسا درآوردیم آنجاها… خود آقا دست کم کمش پنجاه تا تیر انداختند طرف آن کلنل انگلیسی که بیست تایش لااقل خورد وسط پیشانی آدمهای آنها… اینها مگر یادشان میرود؟
خلاصه اینکه یک ریشی از پشم بز از آن دفعه که محمودسیاه و دسته مطربیاش آمده بودند این طرفها داشتیم چسباندیم. یک عینک سیاه گنده هم از یکی از غیاثآبادیها گرفتیم زدیم به چشممان. اولش خوب نمیدیدیم، بسکه این عینکهای غیاثآبادی با غیرتند… مگر میگذارند آفتاب رد بشود؟ یکی از همین غیاثآبادیها با یکی از همین عینکها وسط روز افتاد توی چاه قنات نفله شد…
موهایمان را آبجارو کردیم یک طرف یک پیرهن سفید هم که قبلا آقای دکتر مرحمت کرده بودند را پوشیدیم. آن شال گردنی هم که قبلا از آن مرتیکهی عربی که زن سابق اسدلله میرزا خان را قر زد مانده بود… چی بهش میگویند؟ آها چفیه. آن را هم انداختیم دور گردنمان یک طوری که نصف صورتمان را بپوشاند… خلاصه شدیم یک آدم دیگری اصلا. رفتیم دم سفارت…
دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ… نمیدانیم آقا نوکرهای خودشان را پنهانکی زیاد کردهاند یا دیگران نوکرهایی به هوش و زرنگی نوکرهای آقا دست و پا کردهاند… چشم گرداندیم دیدم هزار تا این طرفمان هزار تا هم آنطرفمان آدم هست تل خودمان… ریش و پشم و عینک و چفیه و پیراهن سفید… البته عین عین ما که نبودند، بعضیهایشان عینکهایشان به غیرت غیاثآبادیها نبود بعضیهایشان هم به جای پشم بز پشم گراز چسبانده بودند، که ما از بویش فهمیدیم… اسدالله خان را به یک نظر همچو شناختیم که انگار نه انگار خودش را خواسته تغییر بدهد و به جای مومنت مونت هی ماشالله ماشالله میگوید… تا دیدیم یکی هی طرف آن چند تا خانم میپلکد حدس زدیم خودشان باشند که خب بودند… بعد هم که در را زد شیرعلی شکست همین اسدالله خان بودند که بتاخت رفتند طرف آن ناحیهای که میگفتند حمام زنانه سفارت است و آتشش زدند اما هیچ ضعیفهای از آنجا برهنه بیرون نیامد…
دوستعلیخان را در عوض دیرتر شناختیم… خیلی خوب خودشان را عوض کرده بودند ماشالله… وقتی هی کلید انداختند روی آن ماشینی که توی حیاط انگلیسا بود و درش باز نشد و لگد زدند و گفتند “این بیشرف چرا باز نمیشود پس” از لحنشان شناختیم. غلط نکنیم همین ایشان بودند که بعد از غیظشان آن را آتش زدند…
انگلیسا خیلی ترسیده بودند… ما گفتیم خیلی شانستان گرفت تازه که آقا تشریف نیاوردند… تا این را گفتیم دویست سیصدتا نوکر دیگر را خیلی جوش و شعف گرفت… یکیشان گفت اینا سگ کی باشند که آقا بخواهند بیایند اینجا، پس ما مگر چکارهایم؟
گفتم آقا خودشان من را فرستادهاند… یک دفعه دور من حلقه زدند… ما خودمان یک همشهری داشتیم چهل نفر دورش حلقه میزدند باز دستشهایشان به هم نمیرسید، یک چیزی بود بلانسبت مثل این آقای دکتر فیروزآبادی… خلاصه ما شدیم حاج قاسم و هی از ما میپرسیدند آقا میخواهند ما چه کار کنیم حاجی؟… ما گفتیم این که معلوم است، باید پدر انگلیسا را دربیاوریم…
آسپیران غیاث آبادی را هم دیدیم… ماشالله رخت و لباس سرهنگی چه به ایشان میآید… غلط نکنم نیم مثقالی هب انداخته بود، خیلی صدایش خوب بود و قشنگ امر میداد… گفتند زود متفرق شوید و از این کارها نکنید که عاقبت ندارد… یکی گفت اگر متفرق نشویم چه میشود؟ ایشان هم گفت عاقبت بخیر نمیشوید و از ما گفتن است و بعد رفت گوشهای که یک چای تلخ بخورد… خودش به این کارها میگوید عملیات…
پوری خان هم آمده بود… یک بیرقی دستش گرفته بود و هی جولان میداد… از چپ میرفت به راست و از راست به چپ… از وقتی این طفلکی آنطور عیبناک شد خیلی عقدهی آن را دارد که یک چماقی، بیرقی، خلاصه چیزی که راست و کت و کلفت باشد را دستش بگیرد و به دیگران نمایش بدهد… شاید اینکه عضو فعال شد هم سر همین مسائل بوده هرچند که خب شش ماه کسر خدمت اجباریاش هم بیتاثیر نبوده لابد… روی آن قصهی تاسیسات هستهای هم خیلی حساس شده و هی میگوید حق ماست، شکر خدا که آقای سرهنگ نمردند دیدند این پوریخان سر یک چیزی هم تعصب و غیرت داشته باشند…
فرخ لقا خانم آنجا بود مثل همیشه. چادر چاقچور کرده بود اول از همه آمده بود ببیند چه خبر است برود راپورت بدهد… میگویند شده مخبر فارس بسکه سقش سیاه است. خدا عالم است…
خلاصه اینکه جماعت هی از ما نظر آقا را میخواستند… ما هم گفتیم آقا میگویند کار کار انگلیساست… گفتند این را که خودمان میدانیم و هزار بار از آقا شنیدهایم بگو الان چکار کنیم… راستش ما هر چه فکر کردیم که اینها چطور هزار بار آقا را دیده اند که ما تا به حال یک کدامشان را ندیدهایم چیزی به عقلمان نرسید، قربانشان بروم لابد مثل جناب هیتلر طیالارض میکنند… گفتیم باید ریشه اینها را خشکاند… یکیشان گفت ریشه کدامها را بخشکانیم؟ ریشه درختها را که بعدا بگوییم اینها درختها را خشکاندهاند و باید اعدام شوند یا یکراست برویم خودشان را اعدام کنیم که کسی نباشد درختها را آب بدهد تا بخشکند؟… ما باز هم چیزی به عقلمان نرسید اما قربان خدا بروم که عزیزسلطنه را فرستادند… چادر به کمرشان بسته بودند همچین نفیره میکشیدند که هیچکدام از همشهریهای ما همچو نفیرههایی نکشیده تا بحال… یک حرفهایی به ملکه انگلیس میزدند که انگلیسا که بماند همین سردار مهارتخان هندی هم اگر بشنود از خجالت میمیرد… پشت سرشان هم قمرخانم دم گرفته بودند… ایشان که ماشالله از وقتی بسیج فرستادهاندشان دانشگاه ، تیر در کردنشان هم بهتر شده… به گمانم یک چندتایی انگلیسا را ناکار کردند…
بعد نایت تیمورخان را دیدیم که از وقتی سرباز گمنام شدند عمار صدایشان میکنند… یک عینکی بزرگتر از مال ما گذاشته بودند و آنجا ها را گز میکردند و بلانسبت با یقهی کتشان حرف میزدند… گاهی میگفتند اوضاع طبق پیش بینی، گاهی میگفتند رو به راه هست، گاهی میگفتند خودم هوایشان را دارم… خدا نیاورد، دروغ چرا؟ ما خودمان یک نفر داشتیم در غیاث آباد از زور عاشقی دیوانه شد با لنگ گیوهاش حرفهای بیناموسی میزد…
بعد یکهو دیدیم چند تا از انگلیسا را دارند کشان کشان میآورند… راستش هول برمان برداشت… چون درست است که تا بحال در رکاب آقا یک کرور انگلیسی را ناکار کردهایم اما ندیده بودیم انگلیسا را کشان کشان بیاورند… آقاجانتان هم البته کم آتش نسوزاندند، حتی پنداری ایشان بیرق انگلیسا را کشیدند پایین بعد یواشکی دادند دست نوکرها که آتش بزنند… اینها را ما میشناسیم خیلی کینهای اند… قیافه شما را الان ببینند 50 سال دیگر آن سر دنیا یادشان میآید چیز خورتان میکنند… این بود که زود گفتیم ما برویم ببینیم آقا چه میگویند خبرتان میکنیم… حالام شما اینجا واینستید بابامجان… بروید یک جایی قائم شوید که این انگلیسا هیچ بعید نیست از غیظشان آقا و تمام ولایت طهران که زیر سایه ایشان است را بمباردمان کنند… البته به قول مرحوم آقای بزرگ هیچ غلطی نمیتوانند بکنند… ولی اینها را ما بهتر میشناسیم، یک جانورهایی هستند یک وقت دیدی کردند بابام جان…
this is excellent