درست سی و هشت سال و سه ماه و دور روز بعد از این، حوالی غروب دلگیر روزی از ماههای سال 1428 سفری خوشیدی، چند نفر از وبلاگنویسان قدیمی در گوشهای از محوطهی خانهی سالمندان کاهریزک دور هم جمع شدهاند. آنها مثل بیشتر سالمندان هر روز عصر دور هم مینشینند یاد گذشتهها میکنند خاطرات بینمک تکراری برای هم تعریف میکنند و با شوخیهای خنک سعی میکنند زیاد به مرگ فکر نکنند. در بخش مخصوص آنها که با مساعدت انجمن خیریهی “حمایت از وبلاگنویسان مستنمند” وابسته به “بنیاد جمع آوری اوراقیهای وب” اداره میشود بلاگرهای زهوار دررفتهای به زور دور هم جمع شدهاند که چهل سال پیش با داشتن هزاران خوانندهها و صدها لایکزن و دهها کامنتگذار گمان میکردند پخی هستند. بعضی از آنها پیشتر از این همدیگر را میشناختهاند و بعضی به جبر زمانه در همین آسایشگاه با هم آشنا شدهاند. چند دقیقهای از گفتگوهای ملالآور آنها را به مناسبت ده سالگی وبلاگستان میخوانید.
شراگیم زند (پیرمرد خپلی که به خاطر آسم شدید بریده بریده حرف میزند): آره… یادش… بخیر… چه روزگار… خوبی بود…
محمود فرجامی ( پیری قوزی با دهان نیمهباز): آره شلی، یادش بخیر… به قول یالو یاد باد آن لوزگالان…
پارسا صائبی (مبتلا به پارکینسون): یاد باد و زهرمار… صدبار گفتم وقتی روبروی آدم میشینی جلوی اون دهن صاب مردهتو بگیر… با هر کلمهش هی تف میکنه به آدم…
محمود: باز این گوشتلخ اومد. خب کی گفته جلوی ما بشینی؟ تو بیا کنال بشین…
نیما اکبرپور ( که مثل بچههای مخترع کارتونها کلی زلم زیمبوی الکترونیکی بهش آویزان است): نه نه… این هی لنگ و لقد میندازه یه وخ میبینی آیفونم شکست… راستی بچهها خبر دارین یه اپلیکیشن جدید اومده توش فوت میکنی بادکنک بهت تحویل میده؟
شراگیم: هه… کو فوتم… کاش… یه… اپلیشن… بود که… بهش بادکنک… میدادی… بهت… فوت میداد… هر هر هر (شراگیم از خوشمزگی خودش به خنده و سپس به سرفه میافتد. بعد نفسش میگیرد، با بدبختی کپسولش را پیدا میکند و نفسی چاق میکند)
پارسا: یکی نیس بگه مجبوری مرتیکه… ما ایرانیها همهمون همیشه همینطوریم… پرمدعا و از خود متشکر و پر از لفاظی و توهم و خودبزرگبین و نسخهپیچ و اندرزده و …
مهدی جامی (پیرمرد طاس کوچول موچولویی با نمره عینک 8 و نیم که همیشه پوشه ضخیمی همراه دارد و سرش لای برگههای آن است): حالا شما کوتاه بیا.
پارسا: نه آخه این فکر میکنه خیلی خوشمزهاس… هر روز هی همین اراجیف رو میگه و بعد خودش می خنده و به سرفه میافته و اون وسط سرفه یه کارایی میکنه که انگار ما نمیفهمیم ولی بوش همه جا رو ورمی داره.
محمود: ئه… بیخیال بابا.
شراگیم: نفهمیدم… چیگفتی؟… بیشرف… اون… عصا… عصای منو… یکی ورداره… بزنه تو سر این… هاف… هاف… هافو…
پارسا: بنده عرض کنم که هاف هافو هم خود ایرونی پشت هم اندازه تک رو ریاکاره تنبلت هستی که کار جمعی بلد نیستی و همش شعار میدی… دیوانه… ابله… مبتذل… روانیها… خاک بر سر همهتون… مشهدیهای باندباز
محمود: این که مشهدی نیست.
صدای نیکآهنگ کوثر: همهی آدمای بد مشهدیاند کاکو حتی اگه خلافش ثابت بشه.
محمود: اه… این باز از کجا پیداش شد.
نیکان (گریزلی پیر. همانطور که به جمع وارد میشود لپ یکی را نیشگون میگیرد، انگشت دماغیاش را به پیشانی نفر بعدی میمالد. با حرکت باسن نهیبش سر دیگری را تا مرز شکستن گردن خم میکند و از این قبیل حرکات مسبوق به سابقه): سلام خرهای مردنی… چطورین؟
محمود: اگه میخوای ما لو عصبانی کنی و بعد ننهمن غلیبم دلبیالی که اینا تحمل شوخی و انتقاد لو ندالن باید بگم کول خوندی.
نیکان: ها ها ها… میبینم که راه افتادی بدمشهدی… قالیباف چطوره؟…
محمود: اون که بیست سی ساله از اعدامش میگزله… من موندم تو و این جنتی چلا نمیمیلین.
نیکان: تا شماها رو عذاب بدیم… ها ها ها… بهبه آقا مهدی ایرانندا هم که اینجاست.
مهدی (با “ایرانندا” تیک عصبیاش عود میکند و با حرارت شروع به صحبت میکند): طرحش داره همین روزا نهایی میشه. خیلی طرح خوب و جامعیه، زود هم عملیاتی میشه. عصر عصر رسانه است دوستان، رسانههای خرد، نیمه خرد و کتُ کلفت. ایرانندا همهی اینها هست اول خرد و کوچیکه بعد در دستان ما بزرگ و بزرگتر میشه. معجزه است نعوظ بالله… ببین کافیه فقط 8 میلیون دلار از یه جایی پیدا کنیم اونوقت رضا علامهزاده
نیکان: خدا رحمتش کنه.
مهدی: با شهرنوش پارسیپور
نیکان: نور به قبرش بباره.
مهدی: با آرش سبحانی
نیکان: خدا شفاش بده.
مهدی: و رامین جهانبلگو.
نیکان: با جدم حسین محشور بشه
پارسا: ول کنین دیگه دیوونهها. این از کار جمعیتون. مسخره کردین مارو. همهش حرف حرف حرف. مردهشور این حرفاتون رو ببره که یا خلبازیه یا غر زدن.
نیما: بچهها داد نزنین لطفا… آیفون من حساسه.
نیکان: این دیوونه هنوز با آیفونش ور میره؟ خدا شفاش بده.
محمود (آهسته): هییییس. نیکان تولو خدا شل به پا نکن… اینو تازه آلوم کلدیم… همین دیلوز پلیلوز بود چسبیده بود که من یه تبلت ویلوسیام شات داونم کنین… تازه چند ساعته از تخت وازش کلدیم…
نیما: من برم دیگه… شارژم داره تموم میشه. تا من میام آروم توئیت کنین با هم، فرکانستون بالا نره.
مهدی: رسانههای اجتماعی دنیا را تکان خواهند داد.
نیما: لایک.
نیکان: ولی یه مشت دیوونهاید ها.
محمود: اینطوری نمیشه… باید به سهراب بگم باید منو از اینجا ببره.
شراگیم: هر … هر … اوهو… اوهو… اوهو… اوهو… اوهو… اوهو… اوهو… اوهو… اوهو… (دو تای اولی خنده و بقیه سرفه)
محمود: خنده نداله… من خودم بهش گفتم بیالتم اینجا. منو که مثل شماها به زول نیاولدن، حتی به ساقی کوثل قسم که التماسش کلدم.
شراگیم: تو… راس… میگی… ولی… وقتی التماس میکردی… که میخواس… ببردت… دیوونه… دیوونهخونه… هر.. هر… اوهو… اوهو… اوهو… زارت… اوهو… قرت… اوهو… فرررت… اوهو… اوهو… (دو تای اولی خنده و بقیه مشکوک)
محمود: بخند… آله… منم در عوض میگم که اون لوز صبح که آولدنت اینجا از کجا آولدنت…
شراگیم: تو… غلط… میکنی… میکشمت… اون عصای… من…
محمود: آله همه بدونید… این بدبختو با یه لپ تاپ قلاضه، از توی سطل زبالهی شهلدالی پیدا کردن…
شراگیم: خفه شو… خس…خوس… خاس… خس… (صدای نفس نفس آسمی)
محمود: اینقدل واسه چال تا لایک و پنج تا کامنت از زندگی خصوصی اون پیلزن بدبخت نوشتی که آخلش انداختت دول…
شراگیم: دول و زهر… مار… بی شرف… دزد ناموس…اون مرتضی… مرتضای بیچاره…
محمود: خس خسی بدبخت. آله میتونم. تو که دماغتو بگیلن جونت از ماتحتت دلمیله…
نیما: دیسلایک.
پارسا: خفه شید ابلههای ایرونی حراف عوضی بیپشتکار بدون کار گروهی دم دمیمزاج هیچیندار… آی خدا فکم… بقیه در بخش نظرات…
نیکان: این لقوهای رو سیر کن… چقد خودشو زد… آی خدا مردم از خنده…
پارسا: سادیسمی…
نیکان: پارکینسونی…
مهدی جامی: اینقدر سروصدا نکنین… صفحه 592 طرح تلویزیون تازهام، خیلی مهمه…
نیکان: این دیوونهی الکی خوشو نیگا.
مهدی (در حال بستن پوشه و تبدیل به یک مشهدی اصیل): یره فُش نده فش بلدم… بوووووق… مو ئو… بووق… ر… بووق… ته باغ ملی… بووق… با … بووق… که … مو…(ابواق از خود جامی است همچون یک رسانه اصیل به جای کلمات سکسی بوق بخش میکند)
نیکان: ووی… کاکو تو چقدر حشری بودی ما خبر نداشتیم!
نیما: ریپورت فور پورنوگرافیک کانتنت…
محمود: تو یکی خفه…
پارسا: کلا همهتون به بخش نظراتم…
شراگیم: خس… فس… فرت… زارت…
نیکان: ها ها ها..
… زهرمار
… بیهمه چیز
… آخ… ولکن…
… کمک
… میکشمت
… پلستال پلستال
…
عوضی همه تون خل و چل شدین من خل و چل گوزگوزی؟ حیف نون!
:-)))) خیلی با حال بود نوشته ات
عااااااااااااااااااااااااااااااااااالی. مرسی
حيف بود که از حسين درخشان در اين نوشته خبري نبود.
این نیکان کیه؟
می شه ادرس وب شو بذارین
بعضی چیز ها فقط برای خود آدم جالب و بامزه هستند. حتما به دلایل معینی. یکی اش همین که بقیه در مغز تو نیستند و طبیعتا آدم ها ، محیط و روابط مطرح شده را نمی شناسند یا درک نمی کنند. همین که آن ها را با کسی یا کسانی به اشتراک می گذاری ، احتمالا خودت اولین نفری هستی که می فهمی این چقدر لوس بود! و احتمالا در این مواقع ازخودت خواهی پرسید: ” یعنی چه ؟این هم حرف بود من زدم . چرا؟ ”
خوب چه می شود کرد؟ بی مزه بود دیگر؟
مردم از خنده ه ه ه ه