فرانک عزیزم
نمیدانم کی این نامه را میخوانی و نمیدانم اصلا این نامه به تو خواهد رسید یا نه؛ حتی نمیدانم تو به دنیا خواهی آمد یا نه، اما سالهاست که میدانم باید برایت نامهای بنویسم. باید برایت نامهای بنویسم و برای تویی که دهها سال بعد از دوران ما این نامه را خواهی خواند بگویم بر ما چه گذشت.
اسمت را فرانک گذاشتهام چون پدرم دوست داشت خواهری داشته باشیم به نام فرانک و فکرمیکنم تو دختری چون دلم میخواهد نوهای داشته باشم با موهای بلند سیاه و چشمهای سیاه ژرف با سالهای دور از من.
فرانکم
در روزگاری این نامه برایت مینویسم که بادهای تغییر وزیدن گرفتهاند وهمه میدانند که اتفاقی خواهد افتاد؛ اتفاقی که خونین خواهد بود. تا همین الان هم کم خون به زمین ریخته نشده و خون مادهای مهیب و پرانرژیست. خون نمیخوابد. اگر برای من و هم نسلانم این وعده است برای شماها تاریخ است. کافیست به گذشته نگاهی بیندازی.
اما من برایت از خون نمینویسم. از کشتهها نمینویسم. میخواهم از خونی که به دلها شده بنویسم.از دلِ مردهام بنویسم. و همه هراس من از این است که این خونها و کشتهها وقت شمردن آن کشته ها و خون بناحق ریختهاشان نادیده گرفته شود. من از نسل نادیده گرفتهها هستم. همین الان هم که این نامه را برایت مینویسم نادیده گرفته میشوم حتی از سوی همنسلان و همدردانم. سیاست و اقتصاد چشم بسیاری از ما را هم بر روی روح و روان خودمان بسته است.
فرانکجان
وقت تو، وقتیکه ما به خاطره پیوستهایم، با چند ضرب و تقسیم ساده شمار کشتهها به دست میآید. عدهی مضروبها و شکنجه شدهها و معلولها هم با تقریبی مناسب معلوم است. آن وقت لابد شما فکر میکنید اگر آن اعداد را در کنار کشتهها و معلولهای جنگها و انقلابها و نسلکشیهای معروف تاریخ بگذارید، به این ترتیب میتوانید بزرگی فاجعه را اندازه گیری کنید. لابد آن وقت شمار ما را کنار کشتهگان هلوکاست و جنگ جهانی اول و انقلاب فرانسه خواهید گذاشت و اینطور نتیجه خواهید گرفت که مثلا ما ده درصد آن و 17درصد دیگری فاجعه و سختی از سرگذراندیم. این نامه به همین خاطر برایت مینویسم که چنین اشتباهی نکنی.
ظلم بزرگتری که برما رفت نه برتن ما که بر روح و روان ما رفت. ما نه فقط نسلی بودیم که از جنگ و تحریم و ظلم که همگی در هر جایی افسردهکننده است روحمان آزرد که در نادرترین شکنجه تاریخ معاصرروانمان به آتش کشیده شد. نادیده گرفتن و انکار این فاجعه بزرگ، گناهی کمتر از انکار هلوکاست نیست که سوختن تن آدمها بود.
فرانک
من در سال 56 به دنیا آمدم. سالهایی که بیشترین میزان زاد و ولد در ایران بود. یک ساله بودم که انقلاب شد و دورترین خاطراتم که هر روز کمرنگتر میشود به شورشهای اوایل دهه 60 برمیگردد. چند شب را به خاطر دارم که در کوچه مان میان هواداران گروههای انقلابی تیراندازی شد. وقتی صدای گلوله میآمدمادرم چراغها را خاموش میکرد. بعد در حالی که هر روز اوضاع اقتصادی بدتر میشد به مدرسه رفتم. با این که پدرم آدم دست و دلبازی بود اما به خاطر ندارم برای من اسباب بازی خریده باشد. بیشتر از اسباب بازی برادرهای بزرگترم که کهنه شده بود استفاده میکردم. همین چند سال پیش وقتی که پدرم کارمند بود و اوضاع اقتصادیاش خوب و اجناس ارزان و فراوان، آنها را برایشان خریده بود. ازهمان زمان با حسرت بزرگ شدم. نه فقط حسرت وسایل آنها که هر سال حسرت پارسال. من و میلیونها کودک مثل من هر سال حسرت لوازم و امکانات و شادیهای پارسالشان را میخوردند و هیچ چیز بدتراز حسرت روح یک کودک را خراش نمیدهد.
و فقط این نبود. ما در حالی حسرت سادهترین چیزها را میکشیدیم که خاطره بچههایی که فقط پنچ شش سال از ما بزرگتر بودند پر بود از چیزهایی که دقیقا حکم رویا را برای ما داشت. باور کن هربار برادرم مهدی یا هادی برایم تعریف میکردند که توی مدرسه به آنها شیرو موز و پسته مجانی میدادهاند من فقط دهانم آب نمیافتاد… دلم آتش میگرفت!
اما مشکل بزرگ ما فقط فقرفزاینده نبود. حتی کشته و معلول شدن هزار هزارِ آدمها هم نبود که البته با هر خبر بدی غم بیشتر و بیشترمیشد. مشکل سیستماتیک ومقدس کردن غم و مبارزهی علنی با هر نوع شادیای هم بود. در دوران جنگ که عدهای عملا شادی کردن را نوعی دهنکجی به رزمندگان و شهدا میدانستند و بارها دیده بودیم که چطور به مجالس شادمانی، حتی عروسیها با همین مستمسک حمله میکردند. اما بعد از دوران جنگ هم این سیاست ادامه یافت و به موازات آنکه رفاه به طور نسبی بیشتر میشد شادی و نشاط حتی از دوران جنگ هم کمتر شد. تقریبا هیچ شد.
فرانکجان
احساس میکنم نامهام لحنی ابلهانه به خود گرفته است. فضای دلمردگی و سرخوردگی و یاسی که در آنها سالها نسل ما را ویران کرد هرگز این کلمات و جملاتِ گزارشی نمیتوانند شرح بدهند. سوختگی نسلی که ازموسیقی محروم بود، فیلم ندید، مهمانی نرفت، گردش نرفت، نرقصید، هلهله نکرد، اردو نرفت… و به جای همه اینها همیشه تهدید شد، مجبور به دورنگی شد، به زور به راهپیمایی رفت، دستگیر شد یا ازترس دستگیر شدن از خوشیهای کوچکش چشم پوشید، نسلی که حتی یک عروسی بدون هراس از "آنها" نتوانست به پا کند و کمکم معنای هر گونه مراسم و جشنی در ذهنش تبدیل به جایی برای خوردن غذا شد، نسلی که همیشه جوابگوی "ایشون چه نسبتی باشما دارن؟" بود، نسلی که نتوانست آنطورکه میخواهد حتی در مهمانیهای خصوصی بپوشد، نسلی که فرق دانشگاه و دبیرستان را نفهمید، حتی هویت ملیاش از سوی هموطنان خودش تحقیر شد… سوختگی این نسل را چگونه میتوان با این کلمات تصویر کرد؟
دختر جان
حالا سالهاست که من و بسیاری از همنسلانم مردهایم و همدردی تو دردی ازما دوا نمی کند اما شاید اگر تو و همنسلانت شمارش مردهها را رها کنید و به جای آن سعی کنید گوشهای از ظلم مهیبی که بر روان ما رفت را درک کنید روح زخم خورده ما که سالهاست در بیوزنی مرگ ضجه میکشد شاید اندکی آرام گیرد. ما همه کار کردیم که شما به چنین وضعی دچار نشوید و کمترین وظیفه شما تلاش برای درک فلاکت ماست. شما باید بفهمید یهودیان لهستانی که از سوی نازیهای آلمانی تحقیرشدند بسیار خوشبختتر از کسانی بودند که سوی همکیشان و هموطنان خودشان شاهد تحقیر هویت ملی خود بودند. باید بدانید آدمی که در فاصله یکسال ازمجلس رقص و شادخواری به اردوگاه مرگ میرود زندگی شیرینتری داشته از کسی که از اول عمرش تا میانسالی یک مهمانی شاد کوچک بیترس را تجربه نکرد. باید بدانید آن کارگر روس که بعد از یک روز سگدو زدن در کارخانه تراکتور سازی نظام توتالیتر شوروی، وقتی شب تمام اندوختهاش را با نامزدش در خنکای ساحل خزر نوشید و آواز خواند هزار برابر خوشبختتر ازپدربزرگهای شما بود که نمیدانست تعطیلاتش را در کدام جهنم درهای در شمال سرسبزایران بگذراند که سرشار از سرخر و زباله نباشد. باید بدانید مادربزرگهای شما چطور حسرت مادربزرگهای خودشان را میکشیدند که لااقل آنطور که دوست داشتند لباس میپوشیدند. باید بدانید در هیچ کجای دنیا جز اینجا و اکنونی که ما در آن بودیم هویت ملی یک ملت بزرگ توسط بخش کوچکی ازهمان ملت بزرگ تحقیر نشد و باید بدانید در کتابهای تاریخ ما، تاریخ نه به نفع افتخارات باستانی ملی که در جهت تحقیر آن و بدست آدمهایی ازهمین مرزو بوم تحریف میشد!
و تو باید بدانی که اولین شبی که من در هشت سالگیام ویدئو دیدم تا چند شب خواب آن فیلمها و شوهای شاد و رنگی را میدیدم و تا سالها آه میکشیدم از آن همه سرگرمی و سروری که میتوانست از تلویزیون به جای اینهمه ناله و ضجه سرازیر شود. و باید بدانی هر وقت با همسن و سالهایم از هر طبقه و قومیتی که بودند وقتی یاد دوران بچگیمان افتادیم بغض گلویمان را گرفت.
فرانک
شاد نبودن و تفریح نکردن نه برای یک سال و دو سال، بلکه برای تمام عمر فاجعه هولناکیست اما از آن هولناکتر آن است که تو ببینی عدهای از مردمان خودت از امکانات تو استفاده کنند و مهمترین وظیفهشان کشتن شادی و تمام مظاهر آن باشد، بی هیچ منطق و سود مشخصی.
یهودیانی که به اتاقهای گازنازیها میرفتند البته دلیل نفرت نازیها از خودشان را نمیفهمیدند اما درک میکردند که به خاطر آنکه آنها گمان میکنند یهودیها مسبب مشکلات آلمانها هستند از سوی کسانی که کاملا از کیش آنها متمایزند سوزانده میشوند؛ اما ما نه فقط دلیل نفرت این عده را نفهمیدیم بلکه حتی نفهمیدیم به کدامین گمان روح ما، روان ما، شادی ما در آتش ابدی نفرت آنها سوزانده شد و این کار چه سودی برای آنها داشت.
فرانک جان
در اواسط دهه 80 یکبار خانوادگی رفتیم استانبول. آخرین شبی که آنجا بودیم من و مادربزرگت و پدرم و یکی از برادرها نیمه شب رفتیم کنار ساحل. کمی هوا خوردیم، حرف زدیم و بعد از چند دستفروش ماهی کبابی خریدیم و خوردیم. یکی از بهترین شبهای زندگیمان بود. هیچ کدام از آن کارها با هیچکدام از قوانین اسلام و جمهوری اسلامی منافاتی نداشت اما همگی میدانستیم هیچوقت در ایران چنان شبی نخواهیم داشت. به همان دلیلی که درهیچ کجای ساحل خزر جای تمیزی نمانده بود، به همان خاطرکه هیچ نهادی نخواست به قدر چند کیلومتر را برای ما پاک کند، به همان خاطر که جلوی هر شرکت خصوصیای که خواست برای سود خودش هم که شده چنین کاری کند گرفته شد، به همان خاطرکه چنان با به آب انداختن قایقهای سفری کوچک در خزر مخالفت شد که گویی پرچم کفر است، به همان خاطر که هیچ جا بی گشت و بازرسی نبود، به همان خاطر که همه جا بلندگو شعار کار گذاشته شد تا دمی بی خراشیدن گوش وچشم نگذرد، به همان خاطر که عدهای مهمترین وظیفه خودشان را آزار ما و کشتن شادیها میدانستند حتی در خصوصیترین و بیآزارترین محافل و مجالهای بودن ما.
مایی که درهلوکاست دلها سوزانده شدیم.
مباد که فریبت دهد
عدد
وقت تصویر هولانگیز جنایت
درخاطر مبهمت
کشته گان را مشمار
وبا ضرب وتقسیمهای بیحاصل
مخواه که نسبت جنایت را بدست آوری
حجم خندههای فروخورده
و گیسوان بربادنداده
و رقصهای از یاد رفته را
کدام عدد اندازه خواهد گرفت؟
ما را مسنج
نه با یهودیانی که سوختند
نه با سربازانی که با مرگ آویختند
و نه با هیچ کسی که
وقت مردن
آوازی بر لب داشت
قصهای میدانست
رقصی به خاطرداشت
بوسهای…
و خنده را فراموش نکرده بود
ما را مسنج
جز با سیاهچالهای عظیم
تاریک و ساکت
بیرقص، بی آواز
بیخنده، بیصدا
بیشعله
وقت تصویر هولانگیز جنایت
درخاطر مبهمت
محمود خان گل کاشتی
عالی و بی نقص است. گناه میلیون ها نفری که نخواستند یا نتوانستند که ترک وطن کنند چه بود که محکوم به یاس ابدی شوند؟
از بهترین نوشته های دبش است بی شک
موفق باشی
می دونید اگه پهلوی ها رو بیرون نکرده بودیم اوضاع خودمون وبچه هامون چه جوری بود؟
من متولد51 هستم.خاطرات اون چند سال کودکی ام که قبل از انقلاب سپری شد برام دست نیافتنی ترین رویای زندگیمه.اینکه آدم توی کشور خودش با افتخار و خوشبختی زندگی کنه یه چیز دیگه اس.اون موقع ما همچین حسی داشتیم.فکر میکنم اگر بچه هامو به بهترین جای دنیا ببرم نمیتونه اون احساسو داشته باشه.
آرزو میکنم فرانک تو وهمه بچه های این سرزمین زمانی چنین احساسی رو در کشور خودشون تجربه کنن.
از نوشته زیباتون به سهم خودم متشکرم.
سلام محمود خان،
بسیار زیبا و به جا نوشته شده بود. به راستی که این جنایت (ممنوع کردن خنده و هر آن چه رنگ شادی به خود می گیرد) برتر و خوف ناک تر از هر قتل و کشتاری است.
باز هم ممنون از این نوشته و هم چنین شعر بسیار زیبایت.
کاملا درست است. و عظمت این رنج را وقتی فهمیدم که از کشور بیرون آمدم. وقتی خنده های سرمست جوانان خارجی را با اضطراب و خشم و حسد جوانان هم وطنم مقایسه می کردم وقتی مهربانی و لطف مادر و پدر بزرگ هایشان با کج خلقی و بی حوصلگی پیر هایمان مقایسه می کردم … و جنایت آنجاست که ساده لوحانی (بخوانید گستاخانی) در این روزگار جدید پیدا شده اند و همه چیز را انکار می کنند و عجب تنهایی مرگ باری
یه چیز دیگه: لینکی روی فیس بوک دیدم که بچه ای توی جنگل های مکزیک با طناب و قرقره از روی جنگل رد می شد می رفت مدرسه . با توجه به طنزتون در تهران امروز این هم می توانید اضافه کنید
merci , dard e delamo taze kardi too in qorbat ! to hade aqal ye Franak dari man ke besoorat e nakhodaqah hata potansiyele dashtan e ye faranak am nadaram!!!! in zolm o be ki begam?!
از ته دل گريه کردم بغض فروخورده هم داريم البته…..
واقعا خوب بود…
سلام. سايت شما آر اس اس ندارد؟
داداش ماهم که متولد ۶۷ ایم دست کمی از شما نداریم منتها فرق ما با شما اینه که ما عشق و حال و شادی رو تو فیلما دیدیم. راستی تا یادم نرفته بگم دمت گرم بنویس که خوب مینویسی.
واقعا جلوی شرکت های خصوصی رو گرفتند که ساحل رو تمیز نکنند؟ باورنکردنی به نظر می آد. یعنی عمد دارن تو ایجاد اون وضعیت؟ چراش باید خیلی جالب باشه
خيلي جالب بود…خيلي . واقعا اين غم سرنوشت محتوم نسل ماست؟ ماخنديدن را خوش بودن را ياد نگرفتيم
ما خيلي زود بزرگ شديم…
حالا به همه اينها اضافه كن وضعيت كسي مثل من رو كه تو يك خونواده انقلابي به دنيا اومده كه تو عروسيهاشون هم تا چندسال پيش زيارت نامه عاشورا مي خواندند!!
هيچوقت اون نوشته تون رو يادم نميره كه خنده توتم ماست!!
چند قطره اشک ناخوداگاه تراوش کرد. دروغ هم ندارم بگويم.
http://abadanphotoblog.blogfa.com/cat-18.aspx
« من یک جنگ زده ام» http://abadanphotoblog.blogfa.com/cat-15.aspx
حتما ببینید
شعر را بسیار بسیار دوست داشتم..ای کاش متن بالایش را نداشت