نمی دانم اصطلاح تراژی-کمیک را جایی قبلا دیده ام یا همینجوری از خودم درآوده ام؛ ولی به هر حال برایم خیلی کاربرد دارد. تراژی-کمیک برای من حالتی مابین تراژدی و کمدی که آدم نمی داند باید به آن بخندد یا گریه کند. معمولا هم واقعیتی ست که از فرط افتضاح بودن، خنده می آورد. ضمن اینکه متنی که در زمانی و مکانی تراژدی یا کمدی است در مکانی و زمانی دیگر می تواند بلعکس کمدی یا تراژدی باشد. در این باره بعدا به طور مفصل صحبت خواهم کرد. به خصوص اینکه گفتگوی مفصلی با محسن نامجو دراینباره داشته ام که بعد از چاپش به آن بهانه این مساله را بیشتر باز می کنم.
امشب به لطف زمانه، یکی از خنده دارترین و در عین حال ترسناک ترین تراژی-کمیک های عمرم را خواندم. این متن از خاطرات بونوئل و کاملا واقعی است. درباره خشونت و سادگی آدمکشی در مکزیک سال های قبل که هم می توان به آن خندید و هم با تصور حرکت جامعه خودمان به سمت مکزیک نیم قرن پیش ترسید و گریست. انتخاب با شماست!
******************
سال ۱۹۵۳ پس از کارگردانی فیلم “خیال با تراموای سفر میکند”، فیلم دیگری ساختم به عنوان “رودخانه و مرگ” که در جشنواره سینمایی ونیز به نمایش در آمد. مضمون اصلی فیلم این بود که آدم کشتن، کار آسانیست. تمام فیلم از یک رشته قتلهای بیحساب و کتاب تشکیل شده بود. در ونیز با هر قتلی که روی پرده سینما روی میداد، تماشاگران با خنده فریاد میزدند:
– دوباره! دوباره!
روزنامههای مکزیک هر روز از ماجراهای وحشتناکی گزارش میدهند که برای مردم اروپا اسباب حیرت است. برای نمونه به این مورد عجیب توجه کنید: مردی آرام در ایستگاه منتظر اتوبوس ایستاده است. مرد دیگری به طرف او میآید و میپرسد: ”این اتوبوس به فلان جا میرود؟“ اولی جواب میدهد: ”بله“. دیگری سؤال میکند: ”به بهمان محل چی؟“ اولی باز جواب میدهد: ”بله“. دیگری دوباره میپرسد: ”به فلان جا هم میرود؟“ اولی میگوید: ”نه بابا!“ و دومی ناگهان اسلحه میکشد و با گفتن: ”این هم برای هر سه تاشون!“ سه گلوله به طرف مرد اول شلیک میکند. مرد در جا کشته میشود. این هم یک عمل ناب سوررئالیستی، به تعبیر آندره برتون!
یکی از اولین مطالبی که پس از ورود به مکزیک در صفحه حوادث خواندم این ماجرا بود: مردی به خانه شماره ۳۹ میرود، در میزند و سراغ آقای سانچز را میگیرد. دربان به او میگوید که آقای سانچز را نمیشناسد و این بابا حتما در خانه شماره ۴۱ زندگی میکند. مرد به در خانه شماره ۴۱ میرود. آنجا هم به او میگویند که آقای سانچز بیتردید ساکن خانه شماره ۳۹ است، و آن دربان اشتباه کرده است.
مرد دوباره زنگ خانه شماره ۳۹ را میزند و سراغ آقای سانچز را میگیرد. دربان که عصبانی شده میگوید: ”یک دقیقه صبر کن!” به داخل خانه میرود، تفنگش را میآورد و در جا کار او را میسازد.
آنچه بیشتر تعجب مرا برانگیخت، لحن گزارشگر روزنامه بود که انگار حق را به دربان میداد، چون روی مطلب این تیتر را گذاشته بود: ”به علت زیادی پرسیدن به قتل رسید”.
در یکی از صحنههای فیلم “رودخانه و مرگ” به یکی از رسم و سنتهای رایج در استان گوئررو اشاره شده است. در این منطقه هرازگاهی دولت فرمان خلع سلاح را به اجرا میگذارد، اما چیزی نمیگذرد که همه مردم دوباره مسلح میشوند.
در صحنهای از فیلم میبینیم که مردی یک نفر را میکشد و پا به فرار میگذارد. بستگان مقتول جسد او را بر میدارند، از در خانهای به خانهای دیگر میبرند، تا همه دوستان و اقوامش با او خداحافظی کنند. دم هر خانه کلی مشروب مینوشند، همدیگر را بغل میکنند و گاهی هم آواز میخوانند. دست آخر به در خانه قاتل میرسند و در میزنند، اما هرچه داد و فریاد میکنند کسی در را باز نمیکند.
یک بار از دهان بخشدار قصبهای شنیدم که با لحنی عادی میگفت: ”هر یکشنبهای مردههای خودش را دارد.“
همه از رواج ماچوگرایی [1] در مکزیک باخبر هستند، و جا دارد یادآور شوم که این آیین “مردانه” که بر وضعیت زنان در مکزیک تأثیر تعیینکنندهای باقی گذاشته، آشکارا در فرهنگ اسپانیایی ریشه دارد. ماچوگرایی به مرد مقامی برتر و غرورآمیز میدهد و در عوض او را در برابر رفتار دیگران بینهایت حساس و ضربهپذیر میکند. هیچ چیز خطرناکتر از موقعی نیست که یک مرد مکزیکی، وقتی که مثلا شما دهمین استکان عرقی که برایتان ریخته را ننوشید، آرام به شما خیره میشود و با لحنی ملایم این جمله تهدیدآمیز را به زبان میآورد:
– تو داری روی مرا زمین میاندازی.
در این حالت بهتر است که شما دهمین استکان عرق را هم بنوشید.
در کنار این ماچوگرایی مکزیکی باید به تصفیه حسابهای برقآسا هم اشاره کرد. برای نمونه دانیل، دستیارم در فیلم “صعود به آسمان” تعریف میکرد که یک بار با عدهای از دوستانش روز تعطیل به گشت و شکار رفته بود. سر ظهر که برای صرف ناهار دور هم نشسته بودند، ناگاه عدهای اسبسوار آنها را محاصره کرده، تفنگها و چکمههاشان را گرفته و با خود برده بودند.
یکی از همراهان دانیل که با یکی از اربابهای مقتدر منطقه دوست بود، این ماجرا را با او در میان گذاشت. ارباب چند سؤالی از او میکند و بعد میگوید:
– یکشنبه آینده مرا سرفراز کنید تا استکانی با هم بزنیم.
هفته بعد آنها نزد ارباب میروند و او از آنها پذیرایی میکند و به آنها قهوه و مشروب تعارف میکند و بعد از آنها میخواهد که با او به اتاق بغلی بروند. آنجا آنها چکمهها و تفنگهای دزدیده شده خود را میبینند و از ارباب سراغ مهاجمان را میگیرند، و او با خنده میگوید که سر و ته ماجرا به هم آمده و دیگر ارزش بحث و گفتگو ندارد.
از آن مهاجمان دیگر هیچ نشانی دیده نشد. هر سال در آمریکای لاتین هزاران نفر به همین ترتیب ناپدید میشوند. جمعیت جهانی حقوق بشر و سازمان عفو بین الملل برای پایان دادن به این خشونتها تلاش میکنند، اما هیچ فایدهای ندارد و انسانها همچنان ناپدید میشوند.
در مکزیک هر قاتلی را با تعداد آدمهایی که کشته است ارزشگذاری میکنند و مثلا میگویند که او به این تعداد آدم “مدیون” است. قاتلهایی وجود دارند که به بیش از صد نفر “مدیون” هستند. اگر رئیس کلانتری با چنین آدمی روبرو شود، دیگر وقت را هدر نمیدهد و در جا حساب طرف را میرسد.
هنگامی که فیلم “مرگ در این باغ” را در حوالی دریاچه کاتهماکو فیلمبرداری میکردیم، به رئیس پلیس محلی و همکارانش برخورد کردیم که مشغول پاکسازی منطقه بودند. او وقتی فهمید که ژرژ مارشال به تیراندازی علاقه دارد، خیلی ساده و صمیمی از او دعوت کرد که با او به مراسم شکار انسان برود. مارشال با ترس و وحشت دعوت او را رد کرد. چند ساعت بعد باز آنها را دیدیم که از “شکار” بر میگشتند، و رئیس پلیس با خونسردی گفت که عملیات “شکار” به نحو رضایتبخشی انجام گرفته است.
روزی در استودیوی فیلمسازی کارگردان نسبتا خوبی به اسم چانو اورتا را دیدم که به کمرش کلت بسته بود، وقتی علت را پرسیدم جواب داد:
– از کجا معلوم که چه پیش میآید.
یک بار که با فشار سندیکا مجبور شده بودم روی فیلم “زندگی جنایتبار آرچیبالدو دلا کروز” موزیک متن بگذارم، حدود سی نوازنده را در اتاق صدابرداری جمع کرده بودیم. از آنجا که هوا گرم بود، نوازندگان کت خود را در آوردند و من دیدم که بیش از سه چهارم آنها هفتتیر بسته بودند.
فیلمبردار من آگوستین خیمنس از ناامنی جادههای مکزیک به خصوص در شب داستانها نقل میکرد. در سالهای دهه ۱۹۵۰ اگر ماشین شما در جاده خراب میشد و شما برای گرفتن کمک برای ماشینهای دیگر دست تکان میدادید، هیچ ماشینی توقف نمیکرد و هیچکس به داد شما نمیرسید، چون همه ترس داشتند که جان خودشان به خطر بیفتند. البته در حقیقت این قبیل ماجراها زیاد پیش نیامده بود.
خیمنس در تائید گفتههای خود ماجرایی را تعریف میکرد که برای شوهر خواهرش پیش آمده بود:
– او چند شب پیش از جاده ای پررفت و آمد که در حکم بزرگراه است، به مکزیکو بر میگشت، که ناگهان متوجه شد ماشینی کنار جاده ایستاده و عدهای با تکان دادن دست به او علامت میدهند تا توقف کند. او هم طبعا سرعت ماشین را بالا میبرد و وقتی از کنار آنها رد میشود چهار تیر هم به طرفشان شلیک میکند. جدا که صلاح نیست آدم شبها با ماشین توی جاده باشد!
نمونهای دیگر به بازی خطرناکی مربوط میشود که میتوان آن را “رولت مکزیکی” نامید. در سال ۱۹۲۰ یک نویسنده معروف آرژانتینی به نام وارگاس ویلا به مکزیکو آمد و بیست نفری از روشنفکران مکزیکی به افتخار او ضیافتی ترتیب دادند.
پس از صرف شام و بادهگساری مفصل، آقای نویسنده متوجه میشود که مکزیکیها در گوشی با هم حرف میزنند. بعد یکی از آنها از ویلا خواهش میکند که یک دقیقه اتاق را ترک کند. وقتی ویلا علت را جویا شد، یکی از حاضران رولور خود را در آورد، ضامن آن را کشید و گفت:
– ببینید، این رولور پر است. ما آن را به هوا پرت میکنیم، موقعی که دوباره روی میز میافتد، شاید هیچ اتفاقی نیفتد، اما این احتمال هم هست که تیری از آن در برود و به یکی از ما بخورد.
ویلا به شدت اعتراض کرده بود و آنها بازی خود را به روز دیگری انداخته بودند.
در مکزیک حتی عدهای از چهرههای فرهنگی نامی نیز از عادت هفتتیرکشی که یک رسم قدیمی است، پیروی کردهاند. مثلاً دیگو ریورا نقاش معروف یک بار به طرف یک کامیون تیراندازی کرده بود. امیلیو فرناندس کارگردان فیلم های “ماریا کاندلاریا” و “مروارید” هم به خاطر عشق و علاقه به کلت کالیبر ۴۵ کارش به زندان کشید.
یک بار یکی از فیلمهای فرناندس در جشنواره سینمایی کن جایزه بهترین فیلمبرداری را برنده شد، این جایزه به گابریل فیگوئروا تعلق گرفت که چند فیلم هم برای من فیلمبرداری کرده است. فرناندس بعد از بازگشت از کن به مکزیکو، در خانه قلعهوار و عجیب و غریب خود با چهار روزنامهنگار به گفتگو نشست. او ضمن صحبت به آنها گفت که فیلمش جایزه بهترین کارگردانی یا بهترین فیلم جشنواره را برنده شده است. روزنامه نگاران هم ادعای او را رد کردند و فرناندس وقتی سماجت آنها را دید، گفت:
– صبر کنید، من همین الآن سند جایزه را نشانتان میدهم.
همین که او اتاق را ترک کرد، یکی از روزنامهنگاران به رفقایش گفت تردیدی ندارد که فرناندس نه برای آوردن سند، بلکه برای آوردن اسلحه از اتاق بیرون رفته است. هر چهار نفر با عجله از اتاق فرار کردند، اما چون با سرعت کافی ندویده بودند، آقای سینماگر توانست از پنجره طبقه اول به آنها تیراندازی کند، و به سینه یکی از آنها گلولهای اصابت کرد.
داستان مربوط به “رولت مکزیکی” را از زبان یکی از نامدارترین نویسندگان مکزیک به نام آلفونسو رهجس شنیدهام که در پاریس و مکزیک هم او را میدیدم. همو برایم تعریف کرد که یک بار در اوایل سالهای ۱۹۲۰ برای ملاقات با سرپرست “وزارت آموزش و پرورش همگانی” به دفتر کار او رفته بود. ضمن گفتگو صحبت آنها به عادات و رسوم مکزیکی کشیده بود، رهجس گفته بود:
– گویا غیر از من و تو همه اینجا هفتتیر به کمر دارند.
و آقای وزیر جواب داده بود: لطفا حساب مرا از خودت جدا کن.
و کلت ۴۵ را از زیر کت به او نشان داده بود.
از کتابخانه زمانه، با تلخیص