من هيچوقت نفهميدم چرا خيليها فكر مي كنند من وبلاگي به نام ف.م.سخن دارم! راستش را بخواهيد بجز حروف مخفف نام (آن هم به صورت مغلوب: فرجامي. محمود!) هيچ شباهت ديگري بين اين وبلاگنويس و خودم نميبينم و برايم جالب است كه اين همه اختلاف سليقه و فكر، از اصلاحطلبي من تا براندازي او و از اسم حقيقي من تا اسم مستعار ف.م.سخن و بخصوص اختلاف فاحش شيوه نگارش را چطور بعضيها نميبينند؟!
بگذريم. حالا اين ف(فرزاد؟) عزيز در يك نوشتهاي، چيزي هم راجع به من نوشته كه بامزه است و در حقيقت آن مقدمه بيربط (ولي واجب التوضيح!) بالا را نوشتم تا اين مطلب او را نقل كنم. راستي شما هم فكر مي كنيد من اينطوري مينويسم؟
…گفتيم سري به ميرزا محمود خان فرجامي بزنيم ببينيم پنبه چه کسي را جديدا زده. بعضي وقتها پنبهي قدرت را ميزند –که قشنگ است-، بعضي وقتها هم اشتباهي با دستهي حلاجياش ميافتد به جان مردم و به جاي پنبهي قدرت، پنبه و بلکه خود دوستانش را ميزند –که اصلا قشنگ نيست-. آنجا هم خبري نبود و همان علائم راهنمايي و رانندگي بود که پدر ما را با اين سرعت پايين اينترنت براي لود شدن در ميآوَرَد.
فرجامي نمونهي عالي کسيست که اينجا –در کشور گل و بلبل و احمدي نژاد- دست به قلم دارد؛ ابتدا هر آنچه را که در سرش ميگذرد، با شور و شعف فراوان مينويسد، بعد وقتي آن نوشته را دوباره مطالعه ميکند، دو جمله در بالا، دو جمله در وسط، و دو جمله در پايين را ميزند. سپس، چند کلمه را حذف ميکند. آنگاه مطلب را ميگذارد تا فردا دوباره بخواند. فردا صبح، دست و صورت را شـُـسته-نشـُـسته، مطلب را پيش رويش ميگذارد و آن بخشي را که شب گذشته در خواب ديده بود -و دچار کابوس شده بود، ولي بيرون از رختخواب سرد بود و مردد بود از زير لحاف بيرون بيايد يا نيايد و نصفشب آن بخش را تصحيح کند يا نکند -و همچنان کابوس ببيند- که بالاخره تصميم گرفته بود کابوس ببيند ولي فردا صبح نوشته را تصحيح کند، – ولي باز فکر کرده بود، اگر امشب بريزند خانهمان و دست زن و بچهام را با دستبند به تخت ببندند و اين نوشته را پيدا کنند آنوقت من چه خاکي به سرم کنم؟ که باز به خودش دلداري داده بود، نه! انشاءالله امشب نميريزند و من فردا صبح اول وقت، آنرا تصحيحميکنم– تصحيح ميکند! (جمله، شبيه به جملههاي تودرتوي جنتمکان، خلدآشيان علامه قزويني، -و براي پسند مدرنيستها، شبيه به جملههاي "در جستوجوي زمان از دسترفته"ي مارسل پروست – شد!) خلاصه صبح شد و نويسنده آن بخش را تصحيح کرد و خيالش آسوده شد.
گفتيم نويسنده متن را تصحيح ميکند ولي بعد فکر ميکند آيا اصلا درست است من اين مطلب را روي سايت يگذارم يا نگذارم؟ آينده خودم و خانوادهام چه ميشود؟ فرشتهي سپيدپوشي را روي شانهي راستش ميبيند که توصيه مي کند: "بابا دست بردار! مگر بيکاري واسه خودت گرفتاري درست ميکني! آخر به چه زباني حاليات کنند که اين مملکت جاي نوشتن و اظهار نظر نيست؟" سرش را که بر ميگرداند، شيطان سرخپوش را با چنگال بزرگي در دست ميبيند که روي شانهي چپاش نشسته و در حالي که آتش از دهاناش زبانه ميکشد به او ميگويد "مطلب رو بذار تو سايت! نترس! اون با من! اصلاحطلبان در راهاند و عنقريب پرچم اسلام مدرن را ميکوبند توي فرق سر تماميتخواهان مستبد؛ آنوقت تو ميشوي نويسندهي قهرمان".
نويسنده براي اينکه دل کسي نشکند، "فيفتي فيفتي" نظر فرشته و شيطان را اعمال ميکند و سروته ِ چند جملهي ديگر را ميزند، و چند کلمهي ديگر را حک و اصلاح ميکند و مطلب را روي سايت ميگذارد. البته خودش هم متوجه ميشود که ويرايش هفتادوپنجمش از متن با ويرايش اول، زمين تا آسمان فرق دارد، ولي به خود ميگويد "عيب ندارد، کاچي به از هيچي!". با تمام اين خودسانسوريها، چيزي که عجيب است، اين است که از اين حلواي رقيق شده هم -که کمکم دارد به آب ميزند- ميترسد!
پارسا صائبی نوشته بود که ميم.ف که در بازتاب دوربرگردان مینويسد هم شما هستيد. اين يکی ادعا هم خيلی نياز به روشنگری دارد. واقعاً؟