سرم را بین دستهایم فشار میدهم و نمی دانم چی بنویسم. فاجعه را چطور می توان نوشت؟ چطور میتوان گفت؟ یعنی باید مثل جلال سمیعی زنگ زد و پرسید "خبر را داری؟" و بعد بلافاصله گفت منوچهر احترامی مرده! و فکر نکرد به آدمی که همین دیروز چند بار زنگ زده به منزل احترامی که برود باقی مصاحبه را بگیرد. یا در حقیقت به بهانه مصاحبه برود خانه منوچهر احترامی؛ با هم غذاهای عجیب و غریب درست کنند، از میزوالده حرف بزنند، از توفیق و گلآقا حرف بزنند، از بی انصافی و کارنابلدی بعضی لوله کشها حرف بزنند، غذا بخورند، کارتن ببینند، حرف بزنند… .
میدانستم میمیرد. حس مسخرهای در درونم فریاد میزد میمیرد. همان حسی که هر بار بهش میگویم خیلی عوامی! حرفهایت به درد پشت کامیونها میخورد! خرافاتی هستی! و او هر بار با صدای بلند میگوید خوبها زودتر می میرند؛ میگوید به هر کس دل بستی رفت؛ میگوید لوطیها مال این زمانه نیستند.
زنگ میزنم خانه احترامی. آقایی گوشی را برمیدارد. خیلی طبیعی میگویم که میخواهم با آقای احترامی صحبت کنم. او هم خیلی طبیعی میپرسد که کی هستم و چکارش دارم؟ میمانم چی بگویم. میگویم من شاگرد آقای احترامی هستم ولی میدانم که در این حد نبودم. میگویم دارم با ایشان روی کتابی کار میکنم. می گویم خبری شنیدهام. میگوید درست شنیدهاید. می گوید منوچهر احترامی مرده. می گوید من پورنگ هستم.
پورنگ خواهرزادهی منوچهر احترامی است. او اسم مستعار پورنگ که با آن حسنی و یک سری کارهای دیگر را نوشت از همین پورنگ گرفته بود. سهراب را چند هفتهی پیش بردم خانه داییِ پورنگ. سهراب که از سبیلهای پرپشت حسنی جا خورده بود با احتیاط پرسید:
– شما واقعا نمی رفتید حمام؟
حسنی خندید و گفت:
– نه. اون مال بچگیهام بود سهراب. از اون موقع به بعد من و بابام و عموم… چی؟
سهراب خنیدید و گفت: – هفتهای دو بار میریم حموم!
و با هم دوست شدند. برایش کارتن گذاشت. بهش کتاب داد. باهاش حرف زد. از پورنگ و بقیه بچهها گفت که وقتی اینقدی بودند باهاشان چه میکرد.
پورنگ خیلی آمرانه حرف میزند. در تک تک جملاتش نهفته و آشکار است که "این به خانواده ما و شخص من مربوط است." فعلا فقط اجازه می دهد که از طرف خانوادههای احترامی، مسجد حوضی، سرخهای و یکی دیگر یک آگهی تسلیت بزنیم. نه اسم بیمارستان را میگوید و نه هیچ چیز دیگر. "فعلا نه بیایید و نه هیچ کار دیگری بکنید. هیچ چیزی بدون هماهنگی من هم ننویسید. "
مسجد حوضی نام خانوادگی مادری احترامی است. آنها آخوند بودهاند و مقرشان مسجد حوض تهران. فامیل پدریاش میرزا بودهاند. یعنی سوادی داشتهاند و حساب و کتاب سرشان میشده. آنها دست کم از چهارصد سال پیش ساکن تهران بودهاند. خودش میخندید و میگفت امیدوارم اینها جزو راهزنان تهرانی نبوده باشند!
پدربزرگ پدریاش تاجری بوده بین ایران و روسیه که انقلاب بلشویکی ورشکستهاش میکند. پدرش کارمند وزارت دارایی بوده در زمانی که کارمند بودن پرستیژ خاصی داشته. البته آنها هیچ وقت زندگی مرفهی نداشتهاند. آنها که می گویم، منظورم او و پدر و مادر و خواهر و برادرش است. برادرش سالها پیش –شاید- به عارضهی مشابهی درگذشت. موضوعی که میزوالده، مادرشان را درهم شکست.خود منوچهر خان هم هنوز کمر راست نکرده بود. یک بار برایم گفت یکی از دلایلی که حاضر نیست به اصرارهای من تن بدهد و برویم قفسههای خاک گرفته انبارش را برای یافتن کارهای قدیمیاش بکاویم این است که ممکن است با آثاری از برادرش مواجه شود و های های بزند زیر گریه.
تمام تنم داغ میشود و میخواهم بزنم زیر گریه. اما نمیزنم. برادرم هم که مرد آخرش آن عربدهای را در گلویم مانده بود نریختم بیرون. اما آن وقت اجازه داشتم که اشک ریزان خودم را سه ساعته به مشهد برسانم و الان حق ندارم بروم نیروی هوایی خانه احترامی. پورنگ خان تاکید کرده که نرویم. نه خانه نه بیمارستان و نه فعلا هیچ جای دیگر. باید بنشینم و در این هوای گرفته، در این هوای بارانی، اشک بریزم و فکر کنم که از طرف خانوادههای ذویالعز و الاحترام فوق چه آگهیای چاپ کنم. حالا باید با نهایت تاسف و تاثر درگذشت ناگهانی بزرگ خاندان، منوچهر احترامی را به اطلاع دوستان و آشنایان برسانم. یک قالب آماده!
احترامی همیشه از قالبها گریزان بود. همین پریروز که داشتم متن مصاحبه را پیاده میکردم به اینجا رسیده بودیم که میگفت از حدود بیست سالگی از نوشتن در ستون ها و قالبهای از پیش تعیینشده گریزان شده. میگفت وقتی تو در ستون و قالبی می نویسی که یکی دیگر به وجود آورده و جاانداخته مثل این است که داری با مغز او فکر میکنی. یک جوان بیست ساله به این نتیجه رسیده بوده! عجیب است ولی نه برای کسی که از 17 سالگی جذب روزنامه توفیق شده و در نوزده سالگی وردست سردبیر!
پدرش را به گمانم سال 36 از دست میدهد. منوچهر از ان به بعد درس می خواند و کار هم میکند تا کمک خرج خانه باشد. "آهنگری، در و پنجره سازی، صندلی سازی… از پس این کارها خوب بر میآمدم. بعضی وقتها شبها تا دیروقت کار می کردم و با اضافه کاری روزی 18 تومان میگرفتم." هنوز هم وقتی از کارهای فنی حرف می زد تبحرش شگفت آور بود. آنچنان از پرههای موتورخانه شوفاژ میگفت و اینکه چطور باید آنها را عوض کرد که انگار پنجاه سال تاسیساتی بوده. "اگر این قلب واماندهام می گذاشت الان هم خودم این کارها را میکردم."
در دبیرستان به خاطر شیطنت زیاد یکی از معلمها قسم میخورد که او را رفوزه کند. به صلاحدید مدیر، پروندهاش را میگیرد و میبرد به دبیرستانی دیگر که رشته ریاضی نداشته و به جایش در رشته ادبی نام مینویسد. خودش و حتی پدرش هم از این توفیق اجباری خوشحال میشوند. پدر منوچهر دوست دارد او وکیل شود. دیپلم را که میگیرد میرود رشته حقوق دانشگاه تهران. اما هوش ریاضیاش حیرت آور بود. چند تا مساله ریاضی داد که حل کنم. هیچکدام را نتوانستم. راه حل های همه را گفت و معلوم شد ریاضی نه به رشته که به هوش و ورزیدگی ذهن است. بی خود نبود که کارشناس سازمان برنامه شده بود.
مگر فقط هوش بود؟ حافظه اش بی نظیر بود. حیرت برانگیز! از آبله مرغان خواهرش که حدودا سه و نیم سالگی خودش رخ داده بود به خاطر داشت به بعد. از آن به این طرف کمتر اسمی را بود که از خاطر برده باشد. تاریخ زندهی نیم قرن مطبوعات ایران رفته است!
اشک هایم میریزد و مانده ام در این زمانهی ریا و چاپلوسی که مقدسترین کلمات هم به مبتذلترین حالات افتادهاند چطور او را توصیف کنم.
– آقای احترامی! سه طبقهی درندشت بالاسرتان افتاده. چرا نمی دهیدش اجاره؟
– بدهم اجاره که چه شود؟
– ماهی یک عالمه پول میآید توی جیبتان.
– فکر می کنی به عقل خودم نمیرسد؟ پول را میخواهم چه کار؟!
– چه میدانم. این همه کارمیشود کرد با پول. مثلا یک پرستار خوب بگیرید برای میزوالده که مجبور نباشید 24 ساعته اینجا باشید. گه گاهی هم بتوانید بیایید بیرون هوایی بخورید.
– میز والده جز من، هیچ کس دیگر را قبول نمیکند. تازه من از این پول هایی که خواب پول است خوشم نمیآید. اصلا من پول میخواهم چه کار؟
– می دانید چیست. یک مقداری ابراهیم گلستان خون شما کم است به گمانم!
– ابراهیم گلستان نمیآمد با تو سیب زمینی پوست بکند برای پوره. آن رنده را بیار!
میگفت عمران صلاحی ورپرید. تاکید میکرد که ورپرید. صابری را هم همینطور. با لحنی میگفت که یعنی وقت مردنشان نبوده، هنوز کلی کار میتوانستند بکنند. نباید میمردند. حالا بهتر میفهمم ورپریدن یعنی چه. ورپریدن یعنی اینکه آن همه انسانیت، آن همه فروتنی، آن همه دانش، آن همه ذوق، آن همه خاطره، آن همه هوش، آن همه کودکی… در جای سردی آرام خوابیده و هیچوقت برنخواهد خاست. خود احترامی ورپریده. راستی خبر را به میزوالده چطور میدهند؟ وقتی از توی آن اتاق عقبی صدا میزند "منوچهر خان!" بهش چه می گویند؟ میگویند منوچهرخان ورپرید؟! میشود بار این همه فاجعه را به عهیده چند کلمهی حقیر گذاشت؟
ببخشید… دیگر نمی توانم ادامه بدهم. حتما چیزهای بیشتری مینویسم و می گذارم.
خوب شد مرد و مردنش را ندید
خدا رحمتش کنه
دوستش داشتم
ابرهاي خبر اين بار چه باراني بود
همین چند ماه پیش بود که دیدمش، واقعا تواضع و فروتنی و … ازش می بارید، خیلی شوکه شدم، امیدوارم بعد از مرگش، باز حم حسنی اش دچار نشاط و خنده ی همه شود
… .
شوکه شدم. دلم خيلی گرفته. خدا بيامرزدش. من هم از بچگی باهاش زندگی کردم و چند باری هم نشستيم و با هم گل گفتيم و شنفتيم. کاش همتی باشد برای جمع آوری آثارش و علی الخصوص چاپ جامع الحکايات مرحوم ابوی که فکر کنم توپ ترين و مهجورترين کارش باشه. راستيُ اين ريش چيه گذاشتی؟ خفن شدی.
تسلیت… برای استاد در وبلاگم چیزی نوشته ام
خبر ناگهانی را که امروز برایم اس ام اس کردید شوکه ام کرد. من هم الان رسیدم برایش بنویسم. گریه ام می گیرد.
خيلی خوب نوشته بوی . لينک دادم.
آب و جارو كرد عِمران خانه را
تا پذيرايي كند از يار خود
احترامي هم به عشق ديدنش
بست چون قيصر به سرعت بار خود
آتشي چون رفت استقبال او
خير مقدم گفت با اشعار خود
چون گل آقا شد خبر خنديد و گفت
كرد عزراييل آخر كار خود
جمع اشان جمع است امشب درجنان
طنز مي خوانند بهر حوريان
تسليت مي گم…
خدا رحمتشان کند.
راستی آقای محمود فرجامی، شما همان آقای میم فه هستید که در سایت فرارو طنز مینویسد؟
ميشه به جای ورپريد بنويسيد پرپر شد؟؟ور پريد بيشتر جنبه شوخی دارد ها. من اول فکر کردم که کسی ايشان را به تمسخر گرفته. به هر حال روحش شاد. ما که هنوزهم شعرهايش را از بريم.
روحشون قرین رحمت حق تعالی باشه انشالله
نمي دونم چي بگم … خيلي حيف شد … خيلی …
من هم بعداز شنيدن اين خبر شوکه شدم خدا رحمتش کنه خیلی گل بود
خدا رحمتش کند …
From Ebrahim Nabavi
“دیروز خواندم که احترامی رفته است. رفتنش را به خانواده طنز پارسی تسلیت می گویم، محمود فرجامی بسیار زیبا نوشته است درباره او و بخوانیدش که مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد….”
سکوت… سکوت… و سکوت… به احترام استاد منوچهر احترامی.
چه حیف که در این دیار همه خاطره ها دارند یتیم می شوند.
چه کسیست که حسنی نگو یه دسته گل را نخوانده باشد.
توی ده شلمرود
حسنی دیگه زنده نبود.
نه قلقلی نه فلفلی نه مرغ زرد کاکلی
هیچکی دیگه اونو ندید
سر حرفش نماند:
به بهانه آغاز سال جدید و فرا رسیدن بهار دلنشین، سراغ اصحاب و اذناب آبدارخانه رفتیم و این سوال ها را ازشان پرسیدیم:
4- تصميم كبري سال 87 .
4- زنده بمانم .
لینک به اصل مطلب در سالنامه 87 گل آقا
http://www.golagha.ir/webmags/?ty=5&magid=47&id=1356
خدایش بیامرزاد
http://www.goodreads.com/author/show/990983._Manoochehr_Ehterami
تسليت می گم
خدايش بيامرزد…