امروز داشتم توی خرت و پرت هایم دنبال چیزی می گشتم که این را پیدا کردم. یک یادگاری خیلی ارزشمند از “مش علی”. لابد می پرسید مش علی کیه؟
مش علی اسم کوچک سربازی ست که چند ماهی در دوره خدمت، با هم در یک قسمت بودیم. در آن قسمتی که ما بودیم، من بودم و دو تا جناب سروان که یکی شان داشت دوره افسری ارشد می‌گذراند و آن یکی دیگر پایش شکسته بود. مکانمان هم نسبتا پرت بود و از این لحاظ من (که ستوان یک وظیفه بودم) برای خودم دفتری و دم و تشکیلاتی بهم زده بودم. اما بالاخره دست تنها بودیم و مدتی دست به دامن نیروی انسانی شدیم که برایمان یک سرباز صفر را مستقیما بفرستند. یک روز، مسوول بخش وظیفه نیروی انسانی، که مختصر احترامی هم برای من قائل بود، کناری کشیدم و گفت که می خواهیم سربازی برایتان بفرستیم. خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم ولی طرف لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت “البته کمی اصلاحات می‌خواد.” مشکوک شدم و به حرف کشیدمش که معلوم شد طرف سربازی‌ست اهل دعوا و فقط در یک فقره، به خاطر شکستن بینی رفیقش چند ماه اضافه خدمت خورده و تبعید شده به یک پادگان مخوف و الان به تازگی برگشته. گویا طرف آنقدر خوشنام بوده که تا به حال هم هیچ قسمتی قبولش نکرده و خلاصه روغن ریخته ای بود که وقف ما شده بود!

چند روزی گذشت تا اینکه روزی جوانی با یک وجب و نیم ریش، دکمه های باز، کفش های کثیف، سه تا انگشتر عقیق خیلی بزرگ در انگشتهایش ولهجه غلیظ شیرازی آمد به اتاق من. فهمیدم طرف خودش است اما بر خلاف انتظارم، یک نوع حس خوبی را منتقل می کرد. تا حدودی خشن بود، اما در عوض با معرفت هم بود. بر عکس خیلی از سربازها، به افسرهای وظیفه حسودی نمی کرد وضدحال نمی زد، در عین حال اهل تملق هم نبود. از زیر کاری که قبول می کرد بکند، در نمیرفت و خیلی خوب اتاق را تمیز می کرد. احترام محترام حالیش نمی شد ولی بددهنی هم نمی کرد. از چیزی باک نداشت و یک بار تو روی یک سرهنگ که بهش گفت فلان کار را بکند وایساد و گفت نمی کنم، ولی در عین حال مرام داشت و اگر من ازش می خواستم برای من و میهمانم چای بریزد، می‌ریخت. (درخواستی که ممکن بود از طرف سربازهای دیگر با بیلاخ –و بدترش!-هم مواجه شود)

قلقش زود دست من آمد و خط قرمزهایش را می‌شناختم. خیلی مغرور بود و با اینکه وضع مالی خوبی نداشت، چیزی را قبول نمی کرد مگر اینکه تلافی می‌کرد. مثلا اگر من نان و پنیرو گردو از بیرون می گرفتم و می بردم، او نمی دانم از کجا حتما کره و مربا می‌آورد. یک روز چندتا شکلات توی جیبم بود، دادم بهش و گفتم بخور. گفت نمی خورم. گفتم خفه شو بخور! ( توجه داشته باشید که مش علی یک بار یکی از سربازها را که با انگشترش شوخی کرده بود، می خواست خفه کند!) شکلات را خورد ولی اخمهایش تو هم بود. من می دانستم چرا. فردایش دیدم توی اتاق دارد قدم می زند و می خواهد چیزی بگوید. منتظر ماندم. انگار که کاملا اتفاقی دستش توی جیبش به چیزی خورده باشد (مثل دیروزِ من) گفت: “ئه! یی دونه شکلات. بیا بخور!” و پرت کرد روی میز من! اینقدر بچه مغروری بود، مش علی.

مش علی آنقدر ریشش بلند بود که با وجود اینکه در پادگان ما تراشیدن ریش ممنوع بود، چند بار بهش تذکر داده بودند که ریشش را بخاطر تشبه به طالبان کوتاه کند! در عوض او هر روز می رفت جلوی آیینه شکسته‌ای که توی اتاق دورافتاده مان به دیوار چسبانده بودیم، شانه پلاستیکی کوچکی را از جیبش در می‌آورد و توی ریشش فرو می‌کرد و با افتخار خودش را نگاه می‌کرد. می‌گفت مرد باید ریش داشته باشد و او از کودک آرزویش این بوده که روزگاری آنقدر ریشش بلند شود که شانه تویش بماند و نیفتد!

مش علی با اینکه هفت هشت سالی از من کوچکتر بود، نصیحت هم کم نمی کرد مرا. من معمولا با علاقه به نصیحتهای مش علی گوش می دادم و یاد می گرفتم که مرد باشم و با مرام باشم و خدا خیلی خوب است و امام حسین خیلی آقاست و هرچه که مقدر باشد همان می‌شود و… .

مش علی باید علی القاعده خدمتش زودتر از من تمام می‌شد اما به خاطر اضافه خدمتهایش، چند ماهی باید بیشتر می ماند. اضافه خدمت به حرف ساده می‌آید و خود من به خاطر فقط سه روز اضافه (که آنهم به خاطر غیبتهایم بود) داشتم آن روزهای آخر قاطی می کردم، اما مش علی بی خیال این حرفها شده بود. اصولا او بی خیال خیلی چیزها شده بود. یک روز ساعت 8 آمد سرکار و وقتی جناب سروانمان توبیخش کرد و تهدید کرد که دیپورتش می کند به منابع انسانی، خیلی بی خیال دستهایش را کرد توی جیبش و خیلی جدی گفت “همینه که هست! نامه منو بنویس برم!” بعد هر چقدر من خواستم پادرمیانی کنم، کوتاه نیامد. آخرش جناب سروان کوتاه آمد!

یکی از حرفهایی که مش علی بهش حساسیت داشت، کلمه “لُر” بود. یکبار با توجه به شیرازی بودنش ازش پرسیدم “تو از لرهای فارس هستی؟” خیلی عصبانی شد و گفت “بل نسبت عامو!” و ممکن نبود که به شوخی یا جدی حرفی از لری مش علی به میان نیاید و او این “بل نسبت عامو” را نگوید. بین هم تیپ های خودش، نقاشی های مش علی طرفدار داشت و کلی شعرهای جاهلی بامزه از حفظ بود که قاطی می کرد با نقش هایی از دریا و غروب و کوه و جام شراب و چشم اشکبار و این جور چیزها و به قول هنرمندها “نقاشی-خط” می آفرید! خلاصه کاراکتری بود برای خودش این همخدمتی عزیز من که جدا برای من منبع الهام بود. این یادگاری را روزهای آخر به خواهش من قلمی کرد. قشنگ نیست؟ خاطره انگیز چطور؟

 

0 Points

Previous Article

Next Article


4 thoughts on “مش علی”

  1. شهرام صاحب الزماني says:

    با سلام و احترام
    محمود خان خاطره انگيز که خيلي است اما شخصا” کار کردن با کاراکتر هاي خاص و پيچده را خيلي دوست دارم و بعد از فتح مغزي آنها و تسلط بر اخلاق و رفتارشان و قلق گيري احساس با شکوه فتح کوهي بلند ( نسبت به شخصيت طرف ) و يا احساس لذت از حل جدولي پيچيده ( نسبت به مغز طرف ) بهم دست مي دهد .
    اما اکثر افراد از کار کردن با افراد خاص اجتناب مي کنن و خود را از لذت ها محروم .
    حس شما چي بود ؟
    با تجديد احترام
    شهرام صاحب الزماني اراک
    راستي پيشاپيش شب چله تون مبارک

  2. دبش دونبش! بهش مي گفتين مش علي يا مشدعلي؟

  3. محمد says:

    سلام , خاطره جالبی بود ولی اگر ممکن است طوری بنویسید که کاربری که می خواهد آن را بخواند کور نشود. من که واقعا چشمم درآمد تا بتوانم همه را بخوانم , ولی بسیار جالب بود , ممنون

  4. فافان says:

    اگر هم مثل مش علي بودند يعني ظاهر و باطنشون يكي بود ايران زمين امروز كه جهنم شده گلستان مي شد.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *