هميشه يكي از گلايههاي ثابتش اين بود كه «لابد يه چيزي هست كه احوال منو پرسيدي!» و هميشه هم حرفش را به كرسي مينشاند. يك بار دنبال عكس ميگشتم كه سراغش رفتم، يك بار كه بهش تلفن زنده بودم سوالي را پرسيدم، يك بار رفته بودم همشهري براي مصاحبه كه را ديدمش و هم بار او با ريشهيابيهاي دقيقش كشف ميكرد كه فقط و فقط به صرف پرسيدن احوال او به سراغش نرفتهام. آنقدر هر بار مستقيم يا غير مستقيم اين حرف را پيش مي كشيد كه خودم هم عذاب وجدان گرفتهبودم. خيلي دوست داشتم فرصتي دست بدهد كه “بدون هيچ دليل خاصي” بتوانم احوالش را بپرسم.
از دوران دبيرستان همديگر را ميشناختيم و وقتي تهران، مجردي زندگي ميكردم شبهايي ميآمد پيش من ميماند. دورهاي هم همكار بوديم. هميشه بهش ميگفتم كه تمام خصوصيتهايي كه يك نفر بايد داشتهباشد تا در جمهوري اسلامي به مدارج بالاي مديريتي برسد را دارد. چند روز پيش چندتا از بچههاي قديمي را ديدم و حرف او شد. گفتند كه دارند ويژهنامه نوروزي براي يك روزنامه درمي آورند و مسوول كار هم اوست. تقريبا همسايه از كاردرآمديم. تصميم گرفتم اينبار بي هيچ دليلي بروم و صرفا احوالش را بپرسم. چند بار رفتم و نبود. ايندفعه رفتم و باز هم نبود. به هادي سپردم كه سلام مرا بهش برساند. از در كه بيرون ميآمدم، ديدمش. نگاه سردي بهم انداخت. همانطور كه رد ميشد دستي داد و «حالت چطوره»اي گفت. آنقدر سرد نگاه كرد كه فكر كرديم نشناخته. هادي به شوخي-جدي گفت «محموده!». رفت به اتاق صفحهبندي و مشغوليت و گرفتاري خودش را بهتر نشان داد. دستم را دراز كردم و گفتم «اومده بودم فقط حالتو بپرسم ولي مثل اينكه خيلي سرت شلوغه». همانطور كه داشت با يك نفر حرف ميزد دستش را گذاشت روي سينهاش و گفت «آره ديگه… شرمنده!». تعجب كردم كه چطور تا حالا سردبير همشهري نشده. ازش بيشتر انتظار ميرفت.
خوب شد حالا به مدارج عالی مدیریتی نرسید!
hal kardam hal kardam cheghad zarifane va nokte sanjane halesho kardi too ghooti to bloget
من به عينه ديدم, يکی از موارد لازم برای گرفتن پست و پيشرفت شغلی
احمق بودن و فکر نکردنه.(البته در ايران امروز)