“زن به شیشه ها کوبید، یک بار، سه بار ، ده بار . و صدای شیشه ها که خرد میشد و به زمین می ریخت ، نفس همه رو بند آورده بود. خونی که بیرون می پاشید مادرم رو وحشت زده فرستاد توی اتاق. من اینقدر ایستادم تا النگو های نازک طلای زن ، سرخ سرخ شد. فرشته ها فقط نگاه میکردن. مثل من و بچه های کوچه. و زبونشون بند اومده بود. وقتی نه شیشه ای موند و نه توانی برای شکستن ،” زن دیوه” دستهاش رو بلند کرد مچ های خونیش رو به مرد نشون داد و در حالیکه می لرزید رفت توی خونه. صدای صلوات کوچه رو پر کرد. و مرد خجالت زده با آب ، خون جلوی درو خرده های شیشه رو شست.”
شرح کامل اين خاطره جذاب از بابونه را در اينجا بخوانيد.
من که خيلي از اين کارها کردم. يک بار براي ادب کردن داداش بزرگم سي چهل تا ديازپام خوردم و اگه زود مادرم نفميده بود الان خدمتتون نبودم. ده سال هم نداشتم!

0 Points


Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *