از چهلم تو كه برميگشتيم، چند روزي مونده بود انگار به نوروز و قطار براي نماز ايستاده بود. آمدم پايين سيگاري بكشم كه ديدم نم باران ميزنه هوا. پريدم سهراب را آوردم تا مبادا از اين حال محروم باشه. اصلا اگه نميآوردمش تا دستش رو دراز كنه براي گرفتن بارون، عذاب وجدان ميگرفتم. من برم تو بارون حال كنم و پسرم تو كوپه باشه؟
بعد يهدفعه انگار كشف كردم كه چرا هرچي به بهار نزديكتر ميشيم و هوا بهتر، حال پدر بدتر ميشه…
واي، نميدوني هواي بهاري اين سال لعنتي چه كِشي مياد.
نميدوني آقاجان و مامان چقدر شكسته شدهاند.
بهار لعنتي…
Previous Article
Previous Post
Next Article
Recent Comments