لحظه دیدار نزدیک است
باز من در آشپزخانهمان هستم
آنقدر خوردم که گیجم دیوانهام مستم
گروهبان گارسیا نیستم
سرلشکر حسن هستم!
لحظه دیدار نزدیک است
های بچه با تو من هستم
بیا این را بدور باسن بابا حسن برپیچ
ورنه میافتد ز پا تنبان این سرلشکر معْظَم
(معظَم، همچو “برمایه” – گاو شیریِ رستم)
باز مانده بند این تنبان خاکآلود
بر دستم!
منم من پیل پیکر فیلدمارشال این سامان
سردار حنایی رنگ سرداران
فرمانده کل نظامیهای کشورِ
جیم الف ایران
و البته
بیطاران!
لحظه دیدار نزدیک است
موقعیت استراژیک است
ای توی که آن سر میزی
به تو فرمان میدهم – رسما
ز جای خویش برخیزی
بکوبی سخت
دشمنی که هست
توی آن دیزی
سپس با رمز یا مولا
همه را در تغار پیش روی سرورت ریزی
لحظه دیدار نزدیک است
های نپریشی ریش و پشمم را تو ای تیزی!
کجا رفتی پسر؟ از صفحه رادار بابایت مشو خارج
فقط چرخی بزن بدور من
مشو بر سرعتت مغرور
پدر را باز گو آخر
چه شد انتهای بند تنبانم؟
بیا جانم زودتر که من امروز
مراسمی مخصوص را
مهمانم
بفرموده، این یعنی
جنگ، حمله، بمب
دژمن
میدانم
اما
کجا شد این پسر که رفت
دور من
تا بپیچاند به گردم
بند تنبانم؟
نمیدانم
استرس دارم
باز ناچارم
بلمبانم
چیزی درون مطبخ آیا همچنانم هست؟
لحظه دیدارنزدیک است
وضعیت تراژیک است
دشمن در کمین و
راه تاریک است
ولیکن دل قوی دارید
ما را چستی و چالاکی و نظم و بصیرت
این چنین مشهود
تاکتیک است!
سلام
خیلی چرت و پرت است ابرو بردی این طنز است یا هجو ، ای یعنی هنر مند