محمد قائد در آخرین یادداشت بلندش (بیان سیاسی ِ تشویق جنازه) ادعایی را مطرح کرده بس عجیب:
«مدتی پس از انتشار مصاحبه با شجریان، هوشنگ ابتهاج که از چندین سال پیشتر به جای داود پیرنیا سرپرست موسیقی سنتی رادیوتلویزیون شده بود مرا به دیداری دعوت کرد و دربارهٔ دو نوار کاست حرف زدیم که شجریان پس از ترک صداوسیما [!؟] مستقلاً تولید و تکثیر کرده بود. جزئیات صحبت دقیقاً یادم نیست جز اینکه همعقیده بودیم بعید و بلکه محال است رادیوتلویزیون نوار سطح پائین بازاری او را حتی چکی بخرد، تا چه رسد که به سبک خارجه حق پخش بپردازد. نظرم را قاطع اما ملایم در مطلبی نوشتم. ظاهراً شجریان متوجه اشتباهش شد و تولید چنان چیزهایی را ادامه نداد.» (کروشه از من)
اینکه هوشنگ ابتهاج با آن دبدبه و کبکبه آن زمانش جوانی بیست و چند ساله به نام محمد قائد، که هیچ نام و نشانی در شعر و موسیقی نداشته را به دفترش دعوت کرده باشد و پشت سر محمدرضا شجریان صفحه گذاشته باشد (‘آره جون ممد… دلم خونه از دست این ممدرضا… دیدی به خودش چه کرد؟… یه چایی دیگه بگم بیارن؟… به حرف ما که گوش نمیکنه مگه از تو کاری بیاد’) همانقدر غریب و مضحک است که شجریان با نقد «قاطع اما ملایم» قائد، مثل داستانهای پندآموز ناگهان به خود آمده باشد و از راه نادرست بازگشته باشد. با این حال درباره تنها چیز قابل راستیآزمایی این نوشته، ادعا را از طریق داریوش محمدپور با هوشنگ ابتهاج مطرح کردم و پاسخ، تکذیب قاطع آن بود. هوشنگ ابتهاج میگوید مطلقا چنین چیزی روی نداده و اصلا محمد قائد را نمیشناسد.
اشکال این یادداشت اما منحصر به این ادعای بزرگ تکذیب شده، یا اشتباهات کوچکتری مثل اشاره به انتخابات ریاستجمهوری در سالهای ۸۲ و ۸۶ نیست (آن را در کامنتی تذکر دادم. قائد بدون هیچ پاسخ یا اشارهای متن را تغییر داد. کاری که علاوه بر بینزاکتی نسبت به نظردهنده، تذکر او را پرت و نادرست جلوه میدهد). همانطور که خود آقای قائد بارها در مقالاتش یادآور شده حافظه انسان غیرقابل اعتماد است و نه فقط در جزییاتِ یادآوری خطا میکند بلکه آزمایشهای روانشناختی فراوانی نشان دادهاند که حافظه فرد قادر است بر اساس آرزوها، عشقها، نفرتها و سایر امیال و عواطف، خاطراتی را بسازد که هرگز وجود نداشتهاند. مساله این است که اگر صاحابحافظه چنان قاطع (و غیرملایم!) نظرات و خاطرات و اخبار و نقدها و تمسخرهایش را مخلوط کرد که جای سند و تاریخ نشست، باید در برابر آنها پاسخگو باشد. «فضلیت فروتنی» که آقای قائد بارها با افتخار اعلام کرده «از آن بیبهره» است اتفاقا همینجاها بهکار میآید؛ به طور کامل در عذرخواهی و تصحیح اشتباه، و به طور قابل قبول در آنجا که شخص حاضر است مورد پرسش و نقد قرار بگیرد و توجیهاتش را بیان کند (چنان که گاه مسعود بهنود میکند).
یادداشت کذا در واقع فحشنامهایست علیه محمدرضا شجریان که محمد قائد ظاهرا هرگز صدایش را دوست نداشته و ربنایش هم به گوشش ضجه گربه میآید. دوست داشتن یا نداشتن یک صدا یا موسیقی به خود شخص بستگی دارد و در فقره گربه هم میتوان به آقای قائد غبطه خورد که در داوودآباد یا جای مشابهی با گربههای آشنا به تمام ردیفهای موسیقی ایران زندگی میکند. اما در مورد اظهار نظرهای موسیقایی ایشان و اینکه شجریان کلمات را بریده و جویده تلفظ میکرد جا دارد توصیه بسیار درستی از یک بزرگوار را نقل کرد که به کرات یادآور شده ‘گوش دادن، درک و لذت بردن از موسیقی کلاسیک اروپایی نیازمند گوش تربیت شده است’ و اضافه کرد موسیقی پاکستانی و ژاپنی و آفریقایی و شمنی و ایرانی نیز همچنین. نام بزرگوار مذکور محمد قائد است.
نثر قائد که با پرهیز عامدانه از بسیاری جملات و عبارت و حتی کلماتی توصیفی و معترضه و ربطی، روشنی خاصی داشت و از ابهامات معمول فارسینویسی دور شده بود امروزه گاه به ضد آن منظور بکار میرود. در جایی از همان یادداشت، پاراگرافی کامل اینگونه است:«اما کلاً طرز کار دستگاه و سیستمی که قاری یکلا قبای پسکوچهٔ مشهد را به برنامهٔ گلها میبـَرد و با سلام و صلوات در تالار رودکی و حافظیه مینشاند و در بالاترین سطح ملی و مملکتی به شهرت و عزّت میرساند شباهتی به تولید موسیقی در آمریکا و اروپا نداشت که هزارها هنرمند و هنرجوی بومی و مهاجر از سراسر دنیا نوار و صفحه پُّر میکنند و هر کدام در رادیوی محلی گـُل کند به تلویزیون محلی و سپس شبکههای تلویزیون سراسری و در نهایت به فیلم سینمایی راه مییابد.»مشخص نیست که چنین قضاوت نادرست و توصیفات تحقیرآمیزی محصول نگاه و اندیشه خود قائد است یا نقل غیرمستقیم کناییِ آنچه که به نظر نویسنده در ذهن مدیران رادیو و تلویزیون میگذشته. در هر حال چیزی از بیانصافی و بلاهت گوینده کم نمیکند (شجریان مگر در مسابقه استعدادیابی کشف شده بود؟ ذرهذره، بدون رابط و پارتی، و در مسیر درست بالا رفته بود) اما بد نیست مخاطبی که علاقه چندانی به بازیهای کلامی و بندبازیهای ادبی ندارد بداند کی چی میگوید.
نوشتههای قائد سالهاست که از آن آبجکتیویتی پیشین که با نثری پالوده و گاه طنزی گزنده و مفرح، به یادداشتهای درخشانی منتهی میشد فاصله گرفته؛ و به موازات، مریدانی گردش را گرفتهاند عموما چنان تحت تاثیرش که در کامنتها جز با تقلید ترحمانگیز نثر او، مدح و ثنا و تاییدش نمیکنند. خود قائد هم ظاهرا جز به کسانی که التزام عملی به قیادت داده باشند پاسخ نمیدهد. اگر میداد، شاید میشد در ارتکاباتی متقدم، مثلا وقتی که او متنی نه فقط توهینآمیز بلکه غلط و بهتانزن را علیه ایرانشهریها منتشر کرد، با او وارد گفتگو شد و متوجهش کرد. افسوس که چنین فرصتهایی در هیاهوی سینهزنان هر دو طرف، و اعراض کلی صاحب مجلس (و حتی سکوتهای تایید آمیز قمهکشیهای مجازی مریدان محضرش علیه منتقدان) از دست میروند. عنیفتر، اظهارنظرهای نژادپرستانهای است که اینجا و آنجا در نوشتههای قائد ظاهر و از آفریقاییهای قحطیزده تا الجزیرهایهای پاسپورتبدست را شامل میشود. اینها البته بجز تحقیرهای مداوم قائد است مر ساکنان این «نیرنگستان آریایی-اسلامی» که کارشان «ایرونیبازی» است. (نیرنگستان مذکور اتفاقا هر بدی داشته باشد این خوبی را دارد که ساکنانش از اظهار نظر بهروشنی نژادپرستانه روشنفکر طراز اول مملکت با شوخی و حالاسختنگیر و منظورشودرستنفهمیدی و اصلاهمینهنمی خواینخون و… [‘ایرونیبازی’ دیگه!] میگذرند. قیاس کنید با سناریویی که روشنفکری معادل در انگلیس، کشتهشدگان جنگ جهانی را «گوشتدمتوپ» و مبتلایان به ایدز در آفریقا را «گلههای آدم اضافی» خطاب کند، و ناایرونیبازیهایی که بعد از آن گریبانش را تا آخر عمر خواهد گرفت)
شخصا نه با خودستایی مشکلی دارم و نه توهین به هنرمند و شاعر و فیلمساز و نه حتی نفرت از موسیقی و هنر و ادبیات هر چیز ایرانی برایم غیرقابل تحمل است. احساسات آدمها دست خودشان است و تا وقتی به نتایج زیانبار عملی ختم نشود تابع شعور و درک ادبیهنری و وضعیت روحی و روانیِ شخصی [و اصلا چه میشود کرد اگر کسی صدای بنان و شجریان برایش حکم عرعر داشته باشد؟]. ساختن خاطره و روایت و تاریخ، و دامن کشیدن از پاسخگویی و قبول مسئولیت اما حرف دیگریست.
در حکایات عربی عبید است که ‘مردی ناخوبروی در آینه نظر کرد و خدا را سپاس کرد که او را بدین خوبی آفریده. غلامش بیرون رفت. یکی پرسید اربابت کجاست و چه میکند. گفت در خانه است و به خدا دروغ میبندد.’خودستایی مباح، اما دروغ بستن به خدا هم روا نیست چه برسد به چیزهایی که واقعا وجود دارند و همین الان پای تلفن هستند. به قول خودِ بزرگوار، آدم بهتر است اسباب خنده باشد تا ماﻳﮥ عبرت.