با خودم می‌گویم بد نیست چند تا از مدارکم را هم ترجمه کنم همراهم باشد. وقتی می‌خواهم هزینه‌اش را به دارالترجمه بدهم نفسم از رقمی که می‌گویند بند می‌آید. مدیر دارالترجمه می‌گوید دو هفته پیش دادگستری یک شبه نرخ تمبرش را «ده برابر» کرده است.

مجید از عصبانیت خون خونش را می‌خورد. بعد از پرداخت آنهمه پول به آستان قدس و شهرداری مشهد، بالاخره ساختمان را ساختند اما با رکودی که در بازار هست ضرر کردند و خودش رفت در یکی از واحدها ساکن شد. شهرداری حالا برگ جریمه جدیدی برایشان صادر کرده است که در کوچه هشت متری بیش از حد مجاز ساخته‌اند. مدارک را برده که خودتان اجازه دادید؛ گفته اند اشتباه شده و کوچه هشت متری جریمه دارد. گفته اصلا کوچه بیست متری است و اگر قبول ندارید کارشناس بفرستید متر کند؛ قبول نکرده‌اند. زمین رفته آسمان رفته که بابا این بیست متری است و ماجرا با یک متر کردن ساده حل می‌شود، قبول نکرده‌اند که نکرده‌اند.

هادی خونسردتر است و می‌گوید اگر جای من بودی چه می‌کردی. چند هفته پیش نامه‌ای فرستاده‌اند برای مغازه‌ای که پیارسال بعد از مرافعه حقوقی، مبلغ سرقفلی‌اش را گرفتیم و به مالک تحویل دادیم، و نوشته‌اند بیایید سه میلیون تومان مالیاتش را بدهید. رفتیم گفتیم مالیاتش همان موقع کسر شده چون پول به حساب دادگستری ریخته شد، گفتند این داستانش فرق می‌کند اما حالا که اینطور است یک میلیون و نهصد هزار تومان بدهید، اما بدون چک و چانه والا باید همان سه میلیون تومان را بدهید.

شب می‌رویم که خروجی بریزیم. کارمند بانک می‌گوید چه خوش‌شانسید چون از ساعت دوازده امشب نرخ عوارض خروجی فرودگاه دوبرابر می‌شود. فکر می‌کنیم شوخی می‌کند. بخش‌نامه را نشانمان می‌دهد.

آقاجان می‌گوید به مسئولشان اعتراض کردیم که این پولی که موسسه شما برای زمین ما داده که کوچه درست کند نرخ زمین‌مان نیست و اصلا ما راضی نیستیم. گفتیم کارشناس از خودتان بود و گفتیم که ما بیست سال است اینجا ساکنیم و شما سه چهار سال است که آمده‌اید. گفتند اصلا بروید خدا را شکر کنید که اعلام نکردیم فروشگاه شما صلاحیت همسایگی با یک موسسه وابسته به سپاه را ندارد و حکم تخلیه برایتان نگرفتیم.

صندلی‌های بویینگ 747 ایران ایر را کنده‌اند و از صندلی‌های اتوبوسی گذاشته‌اند. همان صندلی‌های تنگ و ناراحتی که در توپولف‌ها دیده‌ایم. یکی از گرانقیمت‌ترین بلیط‌ها در مقایسه با تمام خطوط مشابه عربی در دستم است و وسایلم را در باکس دیگری می‌گذارم چون باکس بالا سر ما خراب است. هنوز در هوای ایران هستیم. به مهماندار ایران ایر می‌گویم اگر ممکن است یک بالشت اضافه به من بدهد. می‌گوید روی هر صندلی یک بالشت گذاشته‌اند یعنی حق هر مسافر یک بالشت است. از دیگری می‌پرسم چشم بند می‌دهند که لااقل بخوابم، می‌گوید شاید بدهند. می‌گوید نگران نباشید صبحانه هم می‌دهیم! از اینکه مبادا یکوقت متوجه طعنه و تمسخرش نشوم صدایش را کش و تاب می‌دهد و بعدا هم که دارد رد می‌شود می‌گوید چشم‌بندتون رسید بالاخره؟ نیم ساعت بعد که نیم خالی هواپیما را می‌بینم به سر مهماندار اشاره می‌کنم که کارش دارم. اشاره می‌کند اگر کاری داری تو بیا پیش من. می‌روم پیشش و ماجرای بالشت را از سر گلایه می‌گویم. یک بالشت می‌دهد بهم و می‌گوید بیا این هم بالشت.

———–

صبح شده است.

خوابم نبرده است و سرتاسر شب یکی در فضای سرم پرسش‌وار تکرار کرده است: این وطن برای من وطن نبود؟…

0 Points


6 thoughts on “فقط در طول یک شبانه‌روز”

  1. نه! این وطن برای من وطن بود، وطن هست و وطن خواهد بود . . . حتّی با همه ی بدی هایش . . .

  2. Anonymous says:

    وبلاگت را دنبال میکنم دوست من.
    با سپاس

  3. بهزاد says:

    «من نیز چون درخت
    با ذره ذره ی این خاکم، پیوندی است
    پای گریز نیست، توان گریز،
    نیز
    دلبسته ام به خاک وطن»

  4. raya says:

    نمی دانم چرا احساس خشم و غم می کنم از این سطور!
    خداحافظ!تو تنها نمی مانی ،تو را می سپاریم به دلهای خسته، فعلا!

  5. Anonymous says:

    ای بابا

  6. با مطلبي با عنوان جوابيه عجيب و غريب آپم
    خوشحال ميشم سر بزنيد

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *