اصلا از اولش هم قرار نبود کودک با خودم ببرم به تجمع حمایت از گنجی. ولی مگه ول کن بود؟ اونقدر حرف زد و گریه کرد و “اکبرجونم… اکبرجونم” گفت و خودشو زد که مجبور شدم همراه خودم ببرمش.
تو راه خیلی نصیحتش کردم آروم باشه و یه مقدار هم سعی کردم بترسونمش. ترسید و تقريبا ساكت نشست.
با ماشین رفتیم. از توی خیابون 16 آذر پیچیدیم تو انقلاب، از جلوی دانشگاه تهران رد شدیم و ماشین رو توی خیابون قدس پارک کردیم. جلوی دانشگاه خلوت بود. اینو که دید ترسش ریخت ولی خیلی دمق شد. پیاده از جلوی دانشگاه که خلوت (ولی پر از مامور) بود رد شدیم. یکهو علی معظمی رو دید و تند کرد طرفش. مچ دستش رو چسبیدم:
– کجا؟
– پیش علی جون جونم!
– اِ… از کی با آقای معظمی اینقدر خودمونی شدید سرکار؟
– از همون موقع که ساعت دو شب می خوند “گل در اومد از حموم… سمبل دراومد از حموم”! تازه قر هم می داد…
– خجالت بکش بی حیای دروغگو. قر که دیگه نمی داد!
– می داد. الهی خدا کورم کنه اگه دروغ بگم. اون شبی رو می گم که نتایجِ …
داشت کار به جاهای باریک می کشید. ولش کردم. می دونستم هوس کرده سر به سر علی بذاره و بترسوندش. از پشت به علی نزدیک شد. علی شروع به دویدن کرد، اون هم خوشحال بنای دویدن را گذاشت. به علی رسید و یه دفعه مچ دستش رو چسبید. صداش را کلفت کرد:
– آقا اینجا چه کار می کنی؟
علی برگشت. نه ترسید، نه خندید، نه حرفی زد و نه حتی نگاهش کرد. طفلکی از این کار علی خیلی جا خورد. دوباره شوخیش رو تکرار کرد؛ دست کم به این امید که علی یه خوش و بشی باهاش بکنه. دریغ از حتی یه علیک سلام. راهشو گرفت و رفت اونور خیابون!
وقتی بهش رسیدم داشت زار زار گریه می کرد. بلندش کردم. هق هق کنان گفت: “دیدی چطور سنگ رو یخم کرد… دیدی. الهی تیکه تیکه بشه مرتیکه عنق! الهی…” بردمش طرف میدون انقلاب تا یه آبی به صورتش بزنم که دیدم غلغله است.
نگو اون وقتی که ما از جلو دانشگاه رد می شدیم، چند دقیقه بعد از حرکت جمعیت به سمت میدون بوده. دو سه هزار نفری میشدن و برخوردها خشن تر از قبل بود. تا به خودم اومدم دیدم کنده رفته وسط جمعیت و با اون دستای کوچولوش تو هوا، داره شعار میده:
زندانی سیاسی آزاد باید گردد…
گه گاه هم قاطی می کرد.
آدمهای بی کودک اعدام باید گردند!
*******
نمي دونم از اثرات شفابخش باتومه، يا كار علي كه يكي دو روزه كم حرف شده. الهي شكر!
سلام محمود!
من از پيش پليسهايي ميآمدم كه نادر را گرفته بودند و به من هم گفتند ميگيريمت. چند ثانيه وقت داشتم كه فكر كنم چه بايد كرد. تجربه ميگفت كه پيش از هر چيز بايد به دنبال راهي باشم تا ببينم كجا ميبرندش. ببخشيد من تو را ديدم ولي در آن لحظه هيچ چيز ديگري در ذهنم نميگذشت. حتي وقتي با دو از خيابان ميدويدم به اين فكر نكردم كه پايا حرفم را شنيده كه دنبالم بيايد يا نه…در هر حال ببخشاييد قصد بياعتنايي نبود؛ همه حواسم جاي ديگر بود. اما اين دليل نميشود كه با گذاشتن آن لينك دودمانِ خودمان و خودت را به باد بدهي!! (بگويم تا ما هم چيزي براي گفتن داشته باشيم؛ ولي خوب جدي ميگويم از بو يكي بعيد بود).
خدایا این مبارزان فعلی را کمی عقل مرحمت فرما. در کشور همسایه و مسلمان
سربازان تا خر خره مسلح چها که نمیکنند و چه زیبا از سی ان ان که نمایش نمیدهند
هر روز ده ها انسان قطعه قطعه میشوند و بچه های معصوم هم….. اینجا جوانک برای
یک روزنامه نگاری که رودلش!!خواب را بر کاخ-سفید حرام کرده با شامورتی
بازیش دنیایی را مچل خود کرده ازین طرف خامنه ای و شاهرودی و مرتضوی با
ادا و اطوارهای مضحکشان نه با گنجی که سرنوشت یک مملکتی بازی میکنند و دلسوختگان
واقعی این وطن چه مصیبت ها که تحمل میکنند
گور بابای کشور همسایه و مسلمان صفری جان! خیلی علاقه داری تو هم برو اونجا خودت رو منفجر کن!