“ظلم، جهل و برزخیان زمین” محمد قائد، کتابیست درباره خرده فرهنگهای شرقی و برخورد آنها با فرهنگ غرب. همانطور که خود قائد در چند جای کتاب تاکید میکند، اصطلاح “خرده فرهنگ” در این متن به هیچ وجه بار منفی و تحقیرآمیز ندارد. در این کتاب خرده فرهنگ بودن به این معناست که یک نحلهی فکری یا جهانبینی، گرچه قادر به تسلط بر کل جامعه و طرد خردهفرهنگهای دیگر نیست، اما توان دفاع از موجودیت و حفظ ارزشهای خویش را داراست و از سوی رقیبان به رسمیت شناخته میشود.
بهانه نوشتن کتاب گویا ماجرای گفتگوی تمدنها خاتمی بوده است و اشکالی که همان زمان به آن وارد شد: کدام تمدن؟ کدام گفتگو؟ شما که نمیتوانید یک گفتگوی ساده بین خودتان داشته باشید برای تمدنها نسخهی گفتگو میپیچید؟ بیشین بابا اسدالله!
اما اینها فقط چند پاراگراف از کتاب را تشکیل میدهند. قائد این را بهانه قرار میدهد تا نقبی بزند به خرده فرهنگهای ایرانی و اسلامی. تلاشی جسورانه و پرخطر اما دقیق و زیرکانه برای نشان دادن آنروی سکه به ایرانیان و نیز مسلمانان خاورمیانه که به نظر میرسد آنقدر به دنیا درباره خود دروغ گفتهاند که خودشان هم باور کردهاند. در این کتاب او از نقد جانانهای به ادوارد سعید تا پنبه کردن رشته تخیلات کودکانه درباره ماجرای ملی کردن نفت هیچ چیز را فروگذار نمیکند تا با ارائه فکتهای تاریخی نشان دهد که گویا آدمهایی در این سوی عالم گمان میکنند روابط علی-معلولی در دنیای مدرن را میتوان با پناه بردن به عالم پندار (تعبیر از خود قائد) سر و سامان داد. محمد قائد، مثل کاشف جسوری که برای یافتن گمشدهای به دل غار مخوفی زده و تا همه سوراخ سنبهها را نگردد بیرون بیا نیست، چیزی را فروگذار نمیکند. حتی به “فطرت” هم میپردازد. بالاخره باید جایی در این پس و پسلهها ریشه اینهمه افسوسخواری برای چیزهایی که هرگز از ما نبودهاند، احساس حقارت و تکبر همزمان، کرختی در عمل و چالاکی در خیالپردازی، نفرت از غرب در عین آرزومندی دستیابی به آن و همه اشتراکاتی که مردمان اینسوی دنیا – با تمام اختلافات و افتراقاتشان با یکدیگر- در آنها مشترکند را یافت.
این جانانهترین نقدیست که در تمام این سالها درباره خرده فرهنگهای ایرانی و خاورمیانهای نوشته شده است. نویسنده اکیدا از یکی به نعل و یکی به میخ زدن پرهیز کردهاست و به دور از رمانتیکبازیهای محافظهکارانه که “آره همه جا بد و خوب هست” صراحتا مدعی میشود که برآیند خلقیات فردی آدمهای یک خرده فرهنگ میتواند خلق و خوی آن خرده فرهنگ تلقی شود و تلفیق آنها حتی میتواند خصایل بعضا متضادی را باعث شود که جماعتی در دنیا با آن شناخته شوند. ایرانیها در چشم بیشتر مردمان غربی که مدتی در این دیار به سر بردهاند مردمی وطندوست به شمار نمیآیند، یعنی بیشتر ما علیرغم شعارهای غلیظمان برای میهن، پای منافع شخصیمان که بیفتد حاضر به انجام کارهایی بر ضد وطنشان میشویم. برآوردن رگ گردن برای “خلیج عربی” آری، چشمپوشی از واردات فلان محصول که به ضرر اقتصاد و کشاورزی کشور است هرگز. از هفتاد و اندی میلیون نفر نفوس ایران، چند نفر استعداد خدمت در دربار قاجار و بهرهمندی از “مداخل” آن را ندارند؟
فلسطینیها هم خارج از چارچوب دعوا با اسرائیل مردمان جالبی نیستند. در نقد اردوارد سعید و گلایهمندی او از اینکه مهاجران فلسطینی حتی در کشورهای عربی هم وضعیت خوبی ندارند، قائد مینویسد بیشتر مردمان کشورهای عربی حاضر به پذیرفتن و اعتماد به آنها نیستند چون خلق و خوی جالبی ندارند. از این دست در کتاب بسیارند. از مصر تا حجاز و از عراق تا پاکستان و مابینهما – و البته تاکید بر مابینهماست. آیینه به دست آدم کریهالمنظری که علیرغم نک و نال مظلومانهاش که “هیشکی ما رو دوست نداره” خنجری در آستین دارد که محضاللله سینهی بدخواهان و بدگویان و مسخره کنندگان (وای بر مستهزئین) را بدرد، از خودگذشتگی میخواهد.
موضوع تهاجم اقوام صحرانشین به فرهنگ شهری ایرانی هم از آن موضوعاتیست که قائد به دقت آن را واکاویده است و جالب اینجاست که پیش از سال 84 که کتاب برای چاپ راهی ارشاد شده (و شش 7 سالی در آن وزارت فخیمه خاک عدم اعطای مجوز خورده تا در سال 89 از بند رها شود) نویسنده از هجوم خرده فرهنگهای بیابانگرد و روستایی ایرانی به خرده فرهنگ شهری و غلبه بر آن اظهار نگرانی کرده است. فراموش نشود که تفنگچیهای ستارخان و باقرخان مشروطه خواه را اهالی پایتخت به زور تفنگداران سوئدی از شهر بیرون کردند. آنچه در سال 89 از سلطه خرده فرهنگ روستایی ایرانی بر خرده فرهنگ شهری میبینیم فاجعهایست که با نگاهی از منظر مطالعت فرهنگی به تاریخ و جغرافیای مملکت ایران میشد آن را پیشبینی کرد. همین کتاب شاهدی بر این مدعا. رویدادهای هولناکتر برای جهان اسلام، از اندونزی تا فلسطین به برکت اسلامگرایی نوین در راهند.
شک ندارم که این کار محمد قائد از آن کارهاییست که صدایش بعدا درخواهد آمد. متن ضرب المثل البته منفیست: یک نفر دزدی را دید که نیمه شب مشغول اره کردن قفل دکانی بود. گفت چه میکنی گفت کمانچه میزنم. گفت پس کو صدایش؟ گفت صدایش فردا درمیآید. با این حال به نظرم کار درست و درمان، کاریست که صدایش بعدا در میآید. کارهای تاثیر گذار دکارت، هیوم، کانت و مارکس هیچکدام فیالفور سر و صدایی به پا نکردند حتی پیش آمد که مثلا دکارت که از ماجرای گالیله ترسیده بود شبه غلطکردم-نامهای خدمت عالیجنابان کلیسا بفرستد اما گذشت زمان هرچیز را سرجای خویش نشاند. یا دست کم نزدیکتر کرد.
به هر حال آینده را آیندگان خواهند دید. اینجا همینقدر از من بس که به جای اسطرلاب عَلَم کردن بگویم این کتاب، کتابیست بسیار خواندنی که نه فقط محتوای آن آموزنده است که روش تحقیق و نگارش نگارنده هم درسآموز است. فاصله گرفتن از سوژه، رعایت بیطرفی علمی در عین داشتن موضع و لحن مخصوص، ارائه فکتهای تاریخی دست اول، شیوه ارجاع به سایر متون، خلاصه نویسی تا حد مقدور و پرهیز از ردیف کردن مترادفها (علاقه نویسندگان ایرانی و عرب) و دقت فراوان در نگارش درست فارسی به زبان امروزی در عین پرهیز از ژانگولرهایی که امروز ه مد شده است از جمله آنهاست.
قائد در تمام این سالها، هرچند که در رسانههای فارسی زبان قلم زده است اما به نحو شگفتآوری توانسته است از جنجالها دور بماند و کار خود بکند. همین دور بودن از جنجالها و سلبریتی روشنفکری شدن باعث شده است که –دست کم تا امروز- سر به سلامت ببرد و بتواند در داخل ایران زندگی کند. زندگی در آن مرز پرگهر آریایی-اسلامی این مزیت را دارد که تحلیلگر اجتماعی و فرهنگی میتواند از نزدیک سوژه را لمس کند. فاصله گرفتن عاطفی از سوژه برای نقد بهتر آن داستانیست و در لندن و پاریس و لسآنجلس نشستن و برای ایرانیان نسخه پیچیدن داستانی جدا. فرهنگ، به خصوص از نقطه نظر نشانهشناسی، همانقدر که در سیاست و تاریخ و هنر نمود دارد در کوچه و بازار هم جاریست. (در اولین دیداری که با آقای قائد داشتم به مناسبتی برایم تعریف کرد که در مسیر خانه به محل کارش شاهد بوده که هر از چندی سرعتگیرهای پلاستیکی پرچ شده به آسفالت خیابان ناپدید میشوند و چند روز بعد سرعتگیرهای نو جای آنها را میگیرند. به شهرداری منطقه میرود مسئول مربوطه را مییابد و از او ماجرا را میپرسد و… الی آخر)
بعید میدانم آدم خاورمیانهای و به خصوص ایرانی، پس از خواندن این کتاب بتواند درباره خودش درست مثل قبل از خواندن آن نگاه کند. مثل آن میماند که آدمی مجذوب تردستی و شعبدهبازی، به یکباره با پشت پرده و حقههای متدوال آن نمایشها آشنا شود. چنین کسی دیگر لذت قدیم را از آن بازیها نخواهد برد – اگر اصلا حاضر به صرف وقت و پولش برای تماشای آنها باشد.
نویسنده در یکی از درخشانترین بخشهای این کتاب، فصل پنجم، به اصلاحات دینی به عنوان بحثی درون فرهنگی میپردازد و عملا نقدی جانانه و کمنظیر بر اصلاحات دینی و آن جماعتی که “روشنفکران دینی” خوانده میشود مینویسد. بخشی از آن فصل را در ادامه به عنوان نمونهای از ساختار کتاب و کیفیت نوشتار، به نقل از سایت آقای قائد در زیر منتشر میکنم و به همه دوستان مصرا توصیه میکنم این کتاب را از دست ندهند. با این توضیح که تاکیدها از من است و ضمنا ناشر کتاب انتشارات طرح نو است که در تدارک چاپ دوم کتاب است.
بخشی از فصل پنجم کتاب “ظلم، جهل و برزخیان زمین” نوشته محمد قائد، درباره اصلاحات دینی
مخاطراتِ واردشدن در نقدِ محتوايى
برخى دانشگاهيانِ ايرانى كه در كشورهاى ديگر اقامت دارند، بدون توجه كافى به همه جوانب مباحث فكرى و كلاً فضاى ايران، به روشنفكران اين كشور خرده مىگيرند كه چرا مشتاقانه وارد نقد مكتبِ مشهور به روشنفكرىِ دينى نمىشوند. اين سؤال را مىتوان خيلى راحت به پرسشكنندگان برگرداند: انجام چنين كارى در هر جاى ديگر نيز ممكن است، و در محل اقامت آن خردهگيران، كمبود قلم و كاغذ وجود ندارد.
درهرحال، دامنۀ چنين بحثى، چه در ايران و چه هر جاى ديگر، به متن و صفحۀ كاغذ محدود نمىماند. نقد هر تفكرى به بازبينىِ ريشههاى آن، محكزدن به انسجام استدلالها، و به بررسىِ تبعات آن تفكر در عرصه عمل نياز دارد. مكتب ـــ يا خردهفرهنگِ ـــ مشهور به نوانديشىِ دينى معمولاً بحث با سنتگرايان را بر بخشى از زمينۀ سوم متمركز مىكند. سنتگرايان به غايتِ رهايىبخشِ دين در زمانى نامعلوم اعتقاد دارند و مىگويند دين است كه بايد انسان را بيازمايد، نه انسان دين را. نتيجۀ دين قرار نيست با درك انسانِ بهكمالنرسيده همخوان باشد، زيرا انسانِ ناقص قادر نيست نوع كمال مورد نظر را پيشاپيش تعيين كند و به شرطِ نيل به آن غايتِ مفروض به پيروى از دين گردن بنهد. اگر انسان قادر مىبود بداند كمال چيست، در آن حالت نيازى به هدايت از سوى دين نداشت.
در مقابل، مكتب نوانديشىِ دينى استدلال مىكند كه رسيدن به نتيجهاى مشخص در آيندهاى قابلپيشبينى ميسّر است؛ انسان به كمك عقل مىتواند بداند، و مىداند، كه در پىِ چه غايتى است؛ و ديندارى روندى نه تنها تكاملى بلكه تعاملى هم هست كه با دخالت آگاهانۀ انسان ايجاد مىشود. اگر انسان به پذيرش دين فراخوانده شده و مخاطب قرار گرفته است، پس بايد نتيجه گرفت كه شنوندهاى بىاختيار نيست، بلكه بازيگرى فعّال و مختار است. در ميان مسلمانان، بر سر اين اختلاف نظر كه آيا انتسابِ صفتِ عدل به ذاتِ باريتعالى در حد درك و در صلاحيتِ انسانِ جايزالخطا هست يا نه، قرنها بحث جريان داشته و خرخرۀ همديگر را جويدهاند.
يكى از مهمترين جنبههاى دخالتِ عملى، و نه صرفاً نظرىِ انسان در عدل الهى اين است: چنانچه مؤمنان بر بد بودنِ فردى، به هر دليل، اتفاق نظر داشته باشند، آيا ممكن است خداوندْ آن فرد را وارد بهشت كند؟ قادر متعال البته مىتواند از ميان گمنامها كسانى را رستگار گرداند و در بهشت به جاودانگى برساند، اما بدنامها حسابشان روشن است. اگر چنان واقعۀ غيرمنتظرهاى ممكن باشد، باورنكردنى و بلكه كفرآميز است كه بگوييم افرادِ ملعون هم ممكن است سر از بهشت در بياورند. اگر ممكن نباشد، پس افكارِ عمومى كه معمولاً پر از شايعه است و كتابهاى تاريخِ دستپخت انسانهاى فانى كه گاه پر از حبّ و بغض است، از هم اكنون پيشنويسِ رأى محكمه عدل الهى در آخرت به حساب مىآيد.
از اين رو، نوانديشىِ دينى از واردشدن در ريشههاى پيدايش دين و محكزدن به انسجام استدلالهاى ميانى در نقد پديده دين پرهيز مىكند. جريانِ تفكر نوانديشىِ دينى را مىتوان در اين شعار خلاصه كرد: دستيابى به هر هدفى كه دنياى جديد در برابر بشر مىنهد، با پوشش دين و از طريق دين. سنتگرايان با بدگمانى موجّهي مىپرسند از مهمترين آن اهداف كدام است؟ نوانديشان دينى پاسخ مىدهند آزادى و رهايى. سنتگرايان پاسخ مىدهند اما هدفِ دين تسليم و طاعت است، و آن رهايىِ مورد بحثِ نوانديشان نمىتواند جز به معنىِ فاصلهگرفتنِ انسان از دين و مشاهده آن از بيرون و از بالا بهعنوان متن و پديده باشد. انسان قرار است در حيطۀ دين به كمال برسد، نه اينكه خارج از آن به تماشاى دين بايستد. دينْ موضوعى براى بررسى نيست؛ جوهر عالمِ وجود است. بيرون از عالَمِ دين، چيزى وجود ندارد كه بتوان حرف از رهايى زد.
در چنين بحثى، روشنفكران غيرمذهبى چه بايد بكنند و چه مىتوانند بگويند؟ اول، در نقد نوانديشى دينى بحث را بايد بدون مقدمات آغاز كنند و، بدون پرداختن به روش بحث در سطح ميانه (محكزدن به انسجام استدلالها)، به نتايج مورد نظر بپردازند: اينكه اهداف مورد نظر جهان جديد چيست و آيا از طريق دين قابل حصول است يا نه. ماجراى بزرگ تازه در پيش است: چنانچه منتقد بتواند نظر نوانديشِ دينى را ابطال كند، چنين نتيجهاى به چه معنى خواهد بود و چه تبعاتى در پى خواهد داشت؟ براى مثال، مسير بحث على شريعتى در جادۀ بسيار باريك و لغزانى پيش مىرود كه يك طرف آن مفهومِ توحيد است و طرف ديگر آن، مفهوم انتظار. تا وقتى بازكردنِ اين دو مفهوم، جز با تأييدِ مطلق و پيشاپيش، ميسّر نباشد، تحليلى انتقادى از گفتههاى آن سخنرانِ فقيد بايد بر چه پايهاى قرار گيرد و با چه روشى انجام شود؟ در فقدانِ اين نكات اساسى، نظر على شريعتى دربارۀ متفكّرانِ فرانسوى آنچنان موضوعيتى ندارد كه لازم باشد كسى به نقد آنها بپردازد.
دوم، در واقعيت امر، سنتگرايانْ وجود نوانديشان دينى را از سر اين ضرورت تحمل مىكنند كه اين مكتب كمك مىكند نوجوانانى كه بدون دستۀ اخير ممكن بود به مكتبهاى ديگر رو بياورند در حيطۀ دين بمانند. وجود نوانديشان دينى بهعنوان علاقهمندانى جانبى كه به رونق بازار دين كمك مىكنند تحمل مىشود، نه افرادى داراى فكر اصيل و قابل احترام. از اين رو، در هر برخوردى كه به نتايج قاطع و تعيينكننده بينجامد، سنتگرايان رأسا وارد عمل مىشوند. به بيان ديگر، نوانديشان دينى مبلّغانى فرض مىشوند كه دين را به عاريت گرفتهاند و حقِ باختنِ عرصه عاريتى را به منتقدانِ لاكتاب ندارند، زيرا مالك آن عرصه به حساب نمىآيند. در نقد نوانديشىِ دينى تا حد بسيار محدودى در نقدِ فردِ نوانديش مىتوان پيش رفت. عبور از اين مرحله و ورود به محتواى تفكر، به معنى نقد نهاد دين و پاگذاشتن به وادى پرخطرى خواهد بود كه ممكن است به اعلام ارتدادِ منتقد ــــ و عواقب آن ــــ بينجامد. شكست منتقد در هر بحثى به معنىِ پيروزى نوانديشِ دينى خواهد بود، اما پيروزى منتقد به سعى خباثتآميز او در به چالشكشيدنِ نهاد دين تعبير مىشود.
سوم، در حالى كه كندوكاو پديدۀ دين خطرناكتر از آن است كه عملى باشد، از بحثى ادبىـ فلسفى با نوانديشان دينى نتيجۀ دندانگيرى عايد نخواهد شد. اهل اين جريان در حُكم ِ دستفروشهاى ايدئولوژيكاند كه طبق نياز فصلْ جنس عرضه مىكنند. انتظارها، خواستها و دستور بحث كه مشخص شد، نوانديشِ دينى دست به كار مىشود تا توجيه فراهم كند. از اين رو، نه اصوليون به نوانديشانِ دينى اعتماد چندانى دارند، و نه روشنفكران غيرمذهبى اين جريانِ فرهنگى را جدّى مىگيرند.
نوانديشانِ دينى معمولاً پا از حريم امن بيرون نمىگذارند و وارد حيطۀ فكرِ تجربى نمىشوند زيرا مىدانند در آن ميدانْ بخت پيروزى ندارند. پس صلاح كار را در اين مىبينند كه وانمود كنند بيرون از قلمرو فلسفىِ توحيدـ انتظار چيز قابل ذكرى وجود ندارد. براى مثال، در برابر اعتراضِ برخى سنتگرايان به بالاتربودنِ نرخ بهره در ايران نسبت به كشورهاى سرمايهدارى، ساكت مىمانند. صحيحتر اين مىبود كه محققانى به بررسىِ پيشينۀ تورم در ايران و جهان از ديدگاه اصول دينى بپردازند. نخستين تورّم مهم در پانصد سال گذشته، در عصر صفويه، به سبب ورود سيل طلا و نقره از قاره جديد به اروپا اتفاق افتاد. در سال 1905، جنگ روسيهژاپن سبب تورّم قيمتها و كمبود كالاهايى از جمله قند شد و زمينهسازِ تحولاتى همزمان با نهضت مشروطيت گشت. هفتاد سال بعد، شديدترين تورّم تاريخ ايران به سقوط رژيم پهلوى كمك كرد. اهل ديانت دستكم چهارصدسال فرصت داشتهاند با تحولات تاريخىاجتماعى آشنا شوند.
اما در حالى كه پرداختن به فلسفه و فيلسوفانِ غربى در جامعۀ ايران سرگرمىِ رايجى است، نوانديشانِ دينى هم از اين اعتيادِ عمومى بركنار نيستند. حتى مىتوان گفت به شيوعِ مشربِ فيلسوفىگرى كمك كردهاند. بسيارى از پاياننامههايى كه نوانديشانِ دينى براى دريافت درجۀ دانشگاهى در سالهاى اخير نوشتهاند حول موضوعهايى تكرارى، خيالى و خالى از نتيجۀ واقعى دور مىزند. اگر طرز فكر ملاصدرا در عصر صفويه را مىتوان با دستاويز قراردادنِ كانت و هگل ادامه دارد، پس چه جاى انتقاد از تشيّع صفوى، چه سود از اين دانشگاهها، و چه وجه تسميهاى براى عنوانِ نوانديش؟
ورقزدنِ پرونده ماركس و سارتر دشوار نيست اما نوانديشانِ دينى مىتوانستهاند وظيفه مبرمترى براى خود قائل شوند: نقد اصولىِ آنچه پيرامونشان اتفاق مىافتد. در فصل اول اشاره كرديم كه سکوت جهان اسلام در برابر طالبان کرکننده بود. (جملهی بولد شدهی اخیر در متن کتاب هست اما بر روی وبسایت آقای قائد به جای آن این جمله نوشته شده است: “این برخورد جهان اسلام به پديدۀ القاعدهــ طالبانْ سرشار از دودلی و ترديد و رياكاری است”). سكوت پاپ در برابر موسولينى و هيتلر را سالهاست بهعنوان همداستانى و بلكه همدستىِ واتيكان با فاشيسم و نازيسم محكوم مىكنند. نتايج سكوت اخير نيز رفتهرفته واضحتر شنيده خواهد شد. در ايران، نه سنتگرايان حاضر به اظهارنظرى مبسوط در اين باره شدند و نه نوانديشانِ دينى.
ملاعمر اخطار كرده بود چنانچه كسى از شيعيان لقبِ «ولّىِ امرِ مسلمين» را به كار ببرد مهدورالدّم اعلام خواهد شد. اما بحث در حقانيّت يا بطلان آن دعاوى بايد بر پايهاى محكمتر از اين حرفها باشد. اين خردهگيرى كه مىگويند متفكرانِ ملل اين منطقه بايد با يكديگر ارتباط بيشترى داشته باشند مبتنى بر واقعيات نيست. مفتيان حجاز و مصر و پاكستان، طالبان را تأييد مىكردند و در ايران كمتر كسى وارد بحثى اساسى در آن باره شد زيرا حرف آن بربرها در وجه نظرى قابل ابطال نبود. بعيد است كه در پاكستان حتى يك مقاله ارزشمندِ انتقادى در اين باب منتشر شده باشد. هر تحليل انتقادى در اين زمينه، بيرون از جهانِ اسلام بوده است و يقيناً نوانديشان دينىِ ايران هم زمانى اقدام به نقد طالبان خواهند كرد كه اين كار براى همه ميسّر شده باشد. جا داشت كه آن همه ستايش از «تشيّع علوى» با دعاوىِ طالبان نسبت به بازگشت به ريشهها محك بخورد.
اگر متفكّرِ ديندار در اين منطقه خطرناك قادر نيست يا جرئت ندارد در اظهار نظر پيرامون آنچه واقعاً به او مربوط است پيشقدم شود، اهميت چندانى ندارد كه نظر «دكتر» و ساير نوانديشانِ دينى دربارۀ امپرياليسم و مدرنيته و هايدگر و پوپر چيست. چراغى كه نتواند وظيفه اساسىاش را انجام دهد و خانه را روشن كند بعيد است كه بر راههاى پرپيچوخم و صعبالعبور پرتوافكن شود. هايدگر در زبان انگليسى به سبب عضويتش در حزب نازى و دوستىِ مبهمش با هانا آرنت (رابطهاى رؤيايى براى يك پرُفسورِ فيلسوف) موضوعيت دارد، و هانا آرِنت ده سال پيش از پذيرفتهشدن دانشجوی دختر در پرينستون، نخستين استاد زن در آن دانشگاه شد و كتابهايش جايى براى خود يافت. در حالى كه صليب شكستۀ نازيسم همچنان در سقف ايستگاه راهآهنِ تهران خودنمايى مىكند و تهران داراى محلهاى به نام نازى آباد است، محتويات ثقيلِ نثر فلسفىِ آلمانى كه در زبان فارسى نمىگنجد در اين اقليم از آن هم بلاموضوعتر است. اقبال لاهورى زمانى صحبت از «اسرارِ بيخودى» كرد. در چنين اوضاع و احوال گيجكنندهاى، موضوعهايى مبرم آشكارا ناديده مىمانند، اما سودائيانِ عالمِ پندارْ موضوعهايى خودبافته را بيخودى بهعنوان اسرارِ معرفت جا مىزنند.
در سنت فكرىِ غربيان، اصطلاح ‘آكادميك`، علاوه بر معنىِ مربوط به دانشگاه و كلاس و درس، در مفهوم مباحث بىانتها نيز به كار مىرود. در نقد نهادِ دين، بحثْ هرچند آكادميك بنمايد، تبعاتى عملى و بسيار واقعى در پى دارد. اين شرايط منحصر به ايران نيست. تقريباً در همه جوامع خاورميانه، شامل پاكستان، و شمال آفريقا وضع بر همين منوال است. در ايران، در ابتداى دهۀ 1350، بحثى بر سر واقعه كربلا، كه ظاهراً آكادميك مىنمود، به قتل انجاميد. در فصل پيش اشاره كرديم كه در مصر، در دهۀ 1990، محتواى كتاب يك مدرّس دانشگاهى چنان خشم علماى الازهر را برانگيخت كه تا مطلـّقّه اعلامكردنِ همسر او پيش رفتند و او به غرب پناه برد.
بانيان نهاد دينْ اصوليوناند. هرگونه نوانديشى در دين بايد با توجه به قدرت اجتماعى اين بانيان و متوجه يك هدف باشد: اختيار در دين به رسميت شناخته شود. آزادىِ انتخاب تابعيت و گرفتن گذرنامه سبب نشده كه كشورى خالى از جمعيت شود و دستكشيدن كليساى كاتوليك از صدور حكم ارتداد به تعطيل مسيحيت نينجاميد. نوانديشانِ دينى البته از اين نكته غافل نيستند و استدلال مىكنند كه با برخوردى عقلانى و اختيارگرايانه به دين، نيازى به سختگيرى در ماندن يا رفتنِ تكتك افراد نخواهد بود و اگر متاعِ كفر بىمشترى نيست، دليلى ندارد كه متاع دين چنين باشد
عرش بهمثابه نوعى سلفسرويس
وقتى ابزارى مانند كامپيوتر به بازار مىآيد، نخستين كسانى كه كاركردن با آن را بياموزند و بياموزانند ممكن است نامشان در تاريخ علوم و حتى تاريخ تحولات اجتماعى ثبت شود. به همين ترتيب، وقتى مهارتى مانند زبانى خارجى مطرح است، كسانى براى آن زبان فرهنگ لغت مىنويسند و از ميان آنها كسانى شاخص مىشوند. بر اين قرار، بىمعنى است كه اصرار ورزيم گرچه خدا و دين و متن و تأويل متن دينى لازم است اما نبايد كسانى بهعنوان كارشناس دين شناخته شوند چون بعداً ادعا خواهند كرد رابط ميان خدا و انسان هستند. اين از جمله مواردى است كه بيش از تأثيرگذاشتن بر حوزۀ دين، راه را بر بحث فرهنگ دينى و فرهنگ غيرمذهبى مىبندد، زيرا گروه اخير احساس مىكند در اين بحث حرفهايى هست كه بر زبان نمىآيد.
بحث را اين گونه طرح كنيم: جامعه بشرى ميل به تقسيم كار دارد، اما روشنفكران از قديمالايّام تمايل به ذوفنونى و همهدانى داشتهاند. دربارۀ ابنسينا، سنگينوزنترين دانشمند ايران و كلّ جهان اسلام، نوشتهاند كه فقط از رقص سررشته نداشت. يكى از ايرادهايى كه به جامعۀ علمى آمريكا مىگيرند اين است كه اهل آكادمى دربارۀ موضوعى محدود اطلاعات فراوانى دارند. ادوارد سعيد به دانشگاهيانِ آمريكايى مىتاخت كه در رشتۀ خويش، مثلاً تاريخ قرن هجدهم، سنگر مىگيرند و حاضر نيستند از آن حيطه قدم بيرون بگذارند، مبادا ناچار از موضعگيرىهايى دربارۀ زمان حال شوند كه موقعيت شغلىشان را به خطر بيندازد. وقتى يكى از مدرّسانِ تخصصگراى دانشگاهى در آلمان به ماكس وبر ايراد گرفت كه از فيلد خويش خارج شده است، وبر با تمسخر گفت: «من الاغ نيستم كه فيلد داشته باشم.»[1]
بهرغم پوزخند وبر به فيلد و چراگاه در نود سال پيش، امروز مىبينيم كه حتى تخصص كافى نيست، بايد فوقتخصص داشت ـــ يعنى اطلاعاتى فراوان در يك زمينۀ بسيار محدود. از يك سو، جامعه در مسير تقسيمِ هرچه بيشترِ كار پيش مىرود. از سوى ديگر، از روشنفكران، جز در آمريكا، انتظار مىرود همه چيز را دربارۀ همۀ موضوعها بدانند تا بتوانند پديدهها را به يكديگر ربط بدهند و تصويرى جامع از جهان فراهم كنند. از همين رو، اظهارنظرهاى نوآم چامسكى، يكى از معدود دانشگاهيانى كه در آمريكا پا در حيطههاى متعددى مىگذارند، احتمالاً بيرون از كشورش بيشتر خوانندۀ علاقهمند دارد تا در خود آن.
منطقاً بايد انتظار داشت حيطۀ ماوراءالطبيعه نيز كارشناسانى داشته باشد. حتى اگر پيشتر نمىداشت، امروز بايد كسانى در اين رشته صاحبنظر مىشدند، تا چه رسد كه اين حرفه يكى از مشاغل باستانىِ جهان باشد. بدين قرار، اين بحث كه براى ارتباط با خداوند نيازى به رابط نيست، از نظر تقسيم كار اجتماعى نادرست است. از تكتك مردم نمىتوان انتظار داشت شخصاً در همۀ امور، چه تعقّلى و چه عملى، به درجهاى قابلتوجه از مهارت برسند. اما وقتى روشنفكران، يا كلاً تحصيلكردهها، ادعا مىكنند نيازى به رابط ندارند، حرفشان قابل تأمل است.
دشوارى در همۀ جوامع از آنجا آغاز شده كه مهارت در تبيين امور ِ تعقلى ِ ماوراءالطبيعه تبعاتى در حيطه زندگى روزمره يافته است. به بيان ديگر، فقط يك تفسير رسمى از اين حيطه حق اظهار بيابد و قدرتِ ناشى از يك شغل و خردهفرهنگِ ملازم آن تبديل به حق مالكيتِ انحصارى بر حقيقت شود. ادوارد سعيد در اين باره نوشت: «با آمرانى كه به بهانۀ دفاع از فرمانِ لاهوتى مدّعىِ حق ناسوتىاند، در هركجا كه باشند، نمىتوان گفتوگو كرد» و در ادامه افزود: «اما هستۀ اصلى فعاليت روشنفكرانه را گفتوگوى جدى و دقيق تشكيل مىدهد و در اين مرحله و موقعيت است كه روشنفكران بدون توسل به نيروى وحى فعاليت خويش را سامان مىدهند.»[2]
در چنين اوضاع و احوالى، ايراد به اهل قلم و نظر در ايران كه چرا براى دخالت در مباحث جارى ميان حافظان سنتگراى دين و نوانديشانِ دينى اشتياق نشان نمىدهند وارد نيست. نتيجۀ چنين مباحثى در عمل و در عرصۀ موازنه خردهفرهنگها در سطح جامعه تعيين خواهد شد، نه طى مجادلاتى فلسفى. احتمالاً بخشى از مسئله ناشى از اين سوءتفاهم است كه گويا فلاسفۀ غرب به فكر مردم شكل دادهاند. در واقعيت امر، جوامع غرب راهى را مىپيمودند كه به بركت تجارت و صنعت و البته اعزام قواى نظامى به پنح قارّه گشوده مىشد، و در آن زمان براى هيچكس روشن نبود كه آن چه راهى است و به كجا خواهد رسيد. در آن ميان، فلاسفه هم حرفهايى مىزدند. خطاست كه گمان كنيم نظر كانت و امثال او تعيين مىكرد جامعۀ آلمان به كدام مسير برود. تحولاتى اتفاق مىافتاد و آن گاه فيلسوفان دربارۀ ماهيت و چرايى ِ برخورد انسان به فكرهايى كه از شرايط جديد زاييده مىشد نظر مىدادند و آن فكرها را مدوّن مىكردند. بدون پايههاى واقعىِ فكر، ورود انديشه فلسفىِ ناب هم كارگشا نيست، يا به آن اندازه مؤثر نيست، يا براى تأثيرگذارى نياز به زمانى بسيار بيش از آن دارد كه ابتدا تصور مىشود.
حتى اگر نوانديشان موفق شوند حرفشان را به كرسى بنشانند، «به كوى عشق بى دليل راه» قدم بنهند و هر مؤمنى بتواند شخصاً و مستقلاً در دالانهاى سماوى به گشتوگذار بپردازد، باز هم كسانى ــــ اين بار، خود آنها ــــ دست بالا را خواهند داشت. و براى گفتگويى خالى از دغدغه با كسى كه دست بالا را دارد، به موازنۀ قواى اجتماعىِ خردهفرهنگها نياز است، نه فقط به بحث فلسفى. زمانى احتمالاً تصور مىشد موبدانِ زردشتى به كسى مجال نفسكشيدن نمىدهند زيرا بسيار قدرتمندند، و اگر ايدئولوژى آنها از اريكۀ قدرت خلع شود مشكل حل خواهد شد. اما همچنان كه جرج اورول در داستان مشهورش، مزرعۀ حيوانات، نشان مىدهد، فكر آدمها مدام به شكل جايگاهشان در مىآيد تا خلأ قدرت را پر كند.
[1] Feld در آلمانى (و field در انگليسى) بهمعنى زمينه، حيطه، رشته، و نيز مزرعه، ميدان، چراگاه.
[2] نشانههاى روشنفكران، ص 107.
برخورد انتقادى به خدا
ايرانىها از اصلاحات مكرر در دين، با نتايجى قابل بحث، خوددارى نكردهاند. شايد هم در اين كار زيادهروى كرده باشند. مذهب شيعه مدعىِ اصلاحات بود؛ فرقۀ اسماعيليه مدعى اصلاحات بود؛ احياى سنت شيعه در عهد صفويه به قصد اصلاحات بود؛ و بدعتهاى قرن نوزدهم و ايجاد بابيگرى با ادعاى اصلاحات بود. پرسش اين است كه اين كار تا چه وقت و چند بار مىتواند تكرار شود: دين قرار بود بشر را اصلاح كند، يا بشر تمام همّ خود را مصروف اصلاح دين كند؟ در اين آشفتگىِ ذهنى و فلسفى، تعجبى ندارد كه برخى اصلاحگران دينىِ بعد از شريعتى اين بار به سراغ خود خداوند بروند و كمر به انتقاد از او هم ببندند.
كسانى از دينداران نوانديش با اين پيشنهاد موافقند كه اهل ديانت، با الهام از معتزله، به خدا از زاويهاى انتقادى برخورد كنند. در اين باب هنوز توضيحى روشنگر داده نشده اما احتمالاً منظور از «برخورد انتقادى» اين است كه اگر خداوند نظر داشت بشر به چنين موقعيتى برسد، پس اين تقديرى مكتوب در لوح ازلى است و بشر مسئوليتى در قبال وضع موجود ندارد. چنانچه خلاف انتظار خداوند است، پس او نيز بايد مسئوليتى در اين آزمايش و خطا بپذيرد.
اما انسان اگر به حدى از رشد رسيده است كه بتواند به نقد خداوند بپردازد، پس چه بهتر كه به بهبود امور خويش همت بگمارد و مزاحم خداوند نشود. در كمتر جنبهاى از تمشيت امور بشرى است كه برخى از مردم، يا بسيارى از آنها، گرفتار ندامت و پشيمانىِ ناشى از آزمون و خطا نباشند، و كمتر اقدامى، حتى با رجوع به عقل جمعى، نتايجى ناخواسته به بار نياورده است. مردم ايران تقريباً در هر تغييرى طى تاريخ صد سال اخير خود عيبها مىيابند. با كارنامهاى چنين درخشان، اول، دشوار بتوان به دخالت در امور آفرينش پرداخت و از قادر متعال هم انتقاد كرد، كه مثلاً چرا منظومۀ شمسى را گويى به حال خود رها كرده است.
دوم، چنانچه انتقادى بر ذات كبريايىِ پروردگار وارد شود ـــ مثلاً به اين سبب كه فرامين ظاهراً ضد و نقيض او در منطقهاى كوچك در شرق درياى مديترانه قرنهاست مردم جهان را به جان هم انداخته و بيشتر مسئله بوده است تا راهحل ـــ با توجه به مسدودبودن باب وحى، قادر متعال چگونه بايد توضيح بدهد؟ پيداست كه ارائۀ هر توضيحى از سوى بشر به نيابت از جانب خداوند، فقط به پيچيدگىِ مسئله خواهد افزود.
انسان، پيش از نقد الوهيت، وظايف مهمترى در برابر دارد. يكى از آنها، درك مفهوم عدالت است. منظور، مديحهسرايى در ستايش عدالت نيست؛ اين نكته است كه تعريف عدالت چيست و چگونه مىتوان آن منظور را به اجرا درآورد. نظر غالب اين است كه موضوع را به رأى بگذارند، يعنى ايجاد موازنۀ قواى اجتماعى با مراجعه به آراى عمومى. يكى از دستاوردهاى روشنگرىِ قرن هجدهم اين بود كه نشان داد دانشِ عالى، يعنى حقيقتى كه نزد اقليتى است، ترجيحى بر دانش عادىِ اكثريت ندارد. اما عدالت، مفهومى است داراى بار ذهنى. تا زمانى كه فرد احساس رضايت نكند عدالت برقرار نشده است. و با هر اقدامى براى همراهكردن فكر او، عملاً متغيرهاى مسئله را دستكارى كردهايم. عدالت اجتماعى وابسته به عدالت اقتصادى است. اما خود اقتصاد سياسى گرچه پايههايى در رياضيات و در فيزيك دارد، نهايتاً به طرز فكر افراد ختم مىشود. اگر به فردى كه كفش به پا ندارد يك جفت كفش بدهيم، راضى خواهد بود فقط تا زمانى كه نداند كسانى دو جفت كفش دارند. و زمانى كه فرد ده جفت كفش داشته باشد، در انتخاب يازدهمى به مرغوبيت و شيكبودن توجه خواهد كرد، نه صرفاً مالكيت يك شىء بهعنوان پاپوش. مرغوبيت و شيكبودن يعنى تمايز و پيوستن به جرگه متمايزها، و يعنى ارتقاى شىء به حد نشانه تمايز.
بنابراين، در طيفى از رنگها، نور ـــ بگوييم نور عدالت ـــ چنان تغيير شكل مىدهد كه بازشناختنى نيست. مؤمنان ترديدى در عدالت پروردگار ندارند و پيروان مذهب شيعه آن را از اصول دين مىدانند. نكته اين است كه بشر چگونه مىتواند عادل باشد، و اصلاً عدالت چيست. رقابت نوانديشان دينى با سنتگرايان در حيطه دين كمكى به درك اين مفهوم نخواهد كرد زيرا نهايتاً در حيطه جامعه است كه عدالت معنى مىيابد، نه در حيطه ماوراءالطبيعه. صفات چپ و راست و ميانه در كنار هم و وقتى با هم مقايسه شوند، و نه به تنهايى، خطكشى درست مىكنند كه نشان مىدهد اين فرد معين فعلاً از نظر يك ناظر معين عادلتر است (نه اينكه مظهر عدل است)، بدون اينكه مفهوم فرّار ِ عدالت يك بار براى هميشه روشن شده باشد.
از تكيهكلامهاى مورد علاقه نوانديشان دينى يكى هم «عقلانيت» است. همچنان كه در هيچ زمانى مردم احساس نخواهند كرد به ارزشهاى متعالى پايبند نيستند، به گفتۀ سعدى، «گر از بسيط زمين عقل منعدم گردد/ به خود گمان نبرد هيچكس كه نادانم». اينها مفاهيمى فرهنگى و زبانى و داراى بار مثبتاند. بسيارى از مردم اين نظر را كه اخلاق، ارزش، متعالى و عقل امورى قراردادىاند رد مىكنند و ميل دارند معتقد باشند زندگى حاوىِ معنايى است والاتر از واقعيتهاى حقير روزمرّه. روشنگران قرن هجدهم گمان مىكردند عقل گره از مشكلات بشر خواهد گشود. اين پيش بينى، يا آرزو، البته تحقق يافته است، اما فقط تا حدى. در دو قرن گذشته، عقل بشر گره از معضلات بسيارى گشوده است، اما بيدرنگ معضلاتى جديد جاى معضلات قديمى را گرفتهاند. و حل معضلات جديد باز هم به عقل، و به عقل بيشتر، نياز دارد.
يكى از نمودهاى عقل، درك مصلحت است و از جمله مصاديق مصلحت، كوتاهآمدن در برابر خواست اكثريت است، حتى اگر چنين اتفاقنظرى نزد اقليت غيرعاقلانه بنمايد. بر اين قرار، وقتى نوانديشان دينى به واژه عقلانيت پسوند «جمعى» مىافزايند مسئله را حل نمىكنند؛ فقط موضوع را پيچيدهتر مىكنند. سنتگرايانْ «خرد جمعىِ» آنها را تلاشى غيرعقلانى براى دستكارى در اصول مسلّم و محكخورده مىدانند. و معتقدان به آراى عمومى، آنان را قشرى از درسخواندههاى نوجو مىبينند كه مىكوشند به خردهفرهنگ آشناى خويش رنگ و لعاب تجدد بزنند.
آنچه اكنون اتفاق مىافتد تحولى است در حيطۀ فرهنگ ـــ به بيان دقيقتر، در جهت يكسانشدنِ فرهنگها ـــ و در طرز نگاه مردم به جهان. انسان اگر تاكنون نتوانسته است خداگونه شود و اميد چندانى هم به موفقيت در اين كار ندارد، دليلى نمىبيند كه خدا را انسانگونه نكند. اگر پيرو مثلاً كليساى انجيلى مىتواند به خدا و مسيح اعتقاد نداشته باشد كشيشها هم مىتوانند مثل بقيه مردم هُرهُرىمذهب باشند، ديگران نيز از اين ابتلا مصون نخواهند ماند.
بسيار پيش از ايجاد كليساى اِنجيلى، ايرانىها هم در خودمختار فرضكردنِ جهان تمرينها كردهاند. مفهوم رند در ادبيات ايران را وقتى خوب حلاّجى كنيم به اين نتيجه مىرسيم كه شاعر مىگويد شريعت را زاهدانِ رياكار غصب كردهاند و بايد مستقيماً به آفريدگار متوسل شد. آفريدگار هم يك سر است و هزار سودا. پس ما، يتيم و بىسرپرست، عملاً به حال خود رها شدهايم. حافظ با بيحوصلگي اعلام كفايت مذاكرات مى كند و پيشنهاد زنگ تفريح مىدهد: «ما شيخ و واعظ كمتر شناسيم/ يا جام باده يا قصه كوتاه»؛ زاهد را با ديو برابر مىنهد: «زاهد ار رندى حافظ نكند فهم چه باك/ ديو بگريزد از آن قوم كه قرآن خوانند»؛ و با اداى غلوآميزِ آدمى بسيار نگران مىسرايد: «پياله بر كفنم بند تا سحرگهِ حشر/به مِى ز دل ببرم هول روز رستاخيز»؛ يعنى همه اهل بخيهاند و در شلوغپلوغىِ صحراى محشر هم مىتوان كارهاى همين جهان را ادامه داد. اگر اصول شريعت و معاد را صراحتاً انكار كند ممكن است سرش به باد برود؛ اگر وانمود كند منظورش اين است كه ‘ما آدمهاى چموش هم مثل پيشنماز شهر با هيچ نوع تنبيهى اصلاحشدنى نيستيم،` ممكن است تا اطلاع ثانوى جان به در ببرد. اما چه در قرن هشتم و چه امروز، نبرد اصلى در فرهنگ آريايىـ اسلامى ايران، نه بر سر معاد، كه بر سر رابطهاى انسان و خدا بوده است.
بحث غصبِ شريعت از سوى زاهدانِ رياكار از جمله مواردِ جدلآميز در ادبيات منظومِ فارسى است (به نثر تقريباً هرگز). اگر منحنىِ طبيعىِ اهلِ آمار را در اينجا هم مبنا بگيريم، مىتوان تصور كرد كه چه در روزگار قديم و چه امروز شمارى از زاهدان هر آنچه را مىگفتهاند از صميم قلب باور داشتهاند. در آن سوى منحنى، درصد كمى به آنچه مىگفتهاند كمترين اعتقادى نداشتهاند. در ميانۀ منحنى، اكثر مؤمنان و زاهدان به درجات مختلف به آنچه مىگويند قلباً، و نه تنها از سر مصلحت، اعتقاد دارند.
اساساً اين تصور غيرمنطقى است كه يك نظام فرهنگى، يا دين يا ايدئولوژى، طى ساليان نتواند كسانى را بپروراند كه به آنچه موعظه مىكنند اعتقاد داشته باشند. انسان تمايل به همخوانكردنِ فكر خويش با واقعيتهاى زندگى و با منافع واقعى دارد و دستيابى به حدى از انسجام، يعنى عدم تفاوت اساسي ميان فكر و عاطفه و عمل، براى سلامت روانى ضرورى است. خردهفرهنگِ طريقت، در رقابت با اهل شريعت، به نفىِ انسجام در شخصيت تمام كسانى كه در آن حرفهاند توسل مىجويد. اين ادعا كه كسانى شريعت را غصب كردهاند و آنچه را موعظه مىكنند باور ندارند يكسره جدل است و مبناى عقلى يا تجربى ندارد. تأثيرگذارىِ فرد و نهادهاى اجتماعى بر يكديگر همواره دوجانبه است.
شريعتى به روشنفكران متجدد فرانسوى بسيار توجه داشت اما حرفى از اسقفهاى آن جامعه نمىزد، چون آنها را نمىديد و نمىخواست ببيند. به مقايسهاى بين روحانىِ پاريسى و روحانىِ مشهدى هم علاقهاى نداشت، شايد چون او هم عادت كرده بود به مسيحيت بهعنوان مذهب منسوخ نگاه كند. پيشينيان اسقف فرانسوى، تا زمانى كه مىتوانستند، از فشار بر مؤمنان و ستم بر كافران خوددارى نكردند، اما امروز نفوذ او نه بر پايه قدرتِ لـُخم و لـُُخت، بلكه بر پايۀ احترام و رضايتِ مؤمنان، همراه با سكوت و تحمل از سوى مخالفان دين است. كليساى فرانسه هم، مانند كليساى انجيلىِ بريتانيا، نهادى است مانند همۀ نهادهاى ديگر جامعه، بىهيچ قدرتى براى صدور حكم ارتداد و تحريم و مرگ. تمام اين نهادها طى دويست سال گذشته بخشى از قدرت پيشين را از دست دادهاند اما قدرتهايى جديد به دست آوردهاند كه تثبيتشده و (فعلاً) بلامنازع است. بخشى از قدرت را از كف نهادهاند تا بخشى ديگر را حفظ كنند.
دهههاى 1330 و 40 عصر احياى دين در ميان درسخواندههاى ايران بود. اصحاب مكتب مهدى بازرگان مىكوشيدند بنياد اعتقادات دينى را با استفاده از يافتههاى تجربى تقويت كنند. در نوشتههاى آن دوره براى اثبات اعتقادات دينى كراراً به نظر «دانشمندان» استناد مىشد. بسيارى از آن دانشمندان مورد نظر در واقع نويسندگان رسالههاى پاياننامههاى دكترا در دانشگاههاى بزرگ بودند. نتيجهگيرىِ برخى پاياننامهها امروز نيز همچنان وارد سرخط اخبار مىشود: كه از پيدايش جهان چند ميليارد سال مىگذرد؛ كه آيا منظومه شمسى در حال حركت به سوى مقصد ناشناختهاى است (والشمسُ تجرى لمستقر لها)؟ كه پرندگان آسمان زمانى ماهيانى در دريا بودهاند، يا بالعكس. بسيارى از اين فرضيهها در قفسه كتابخانه دانشگاهها خاك مىخورَد تا زمانى كه با يافتههاى پاياننامههاى ديگرى ابطال شود. توسل به نتايج تجربى بهعنوان برهان اعتقادات ماوراءالطبيعه فقط نشانه شتابزدگى بود. انتظارات دينداران از دين بهدستدادنِ دركى كلگرايانه از علت غايىِ حضور انسان در جهان است، نه ابطال يا اثبات خردهريزهايى كه اهل تحقيق وقت صرف آنها مىكنند. «مهندس» هم دو حيطه علمى و اعتقادى را مخلوط مىكرد تا «بچهها» را قانع كند.
پس از گذشت نزديك به نيمقرن، كسانى همچنان از ظهور نمازخانه در دانشگاه تهران در ميانه دهه 1320 با شگفتى ياد مىكنند. كسانى از شنيدن اينكه در دهۀ 1340 دانشجويان دانشگاه پهلوى شيراز انجمن اسلامى داشتند حتى بيشتر به حيرت مىافتند. اما حيرتانگيزتر اين واقعيت است كه آن دانشجويان هم سرانجام به همان جايى رسيدند كه از آن شروع كرده بودند: قدرت واقعى در دست كسانى است كه آماده دستزدن به خشونتاند. على شريعتى، در تلاش براى دستيافتن به آن قدرت واقعى مىگفت: «يا بميران (جهاد)، يا بمير (شهادت).» فراموش نبايد كرد كه شعار مارتين لوتر كينگ، در همان زمانها در آمريكاى دهه 1960، اين بود: «كسى كه چيزى ندارد كه مشتاق مردن براى آن باشد حق زنده ماندن ندارد.» گوينده اين جملۀ خونبار هم ترور شد.
اما همۀ شخصيتهاى پيكارجويى كه ترور شدند در توجه به جنبههاى ذهنىِ زندگى تا اين حد سخت نمىگرفتند. روبسپير و دانتون در انقلاب كبير فرانسه بر اين عقيده بودند كه مباحث فلسفى بهتر است در كتاب و كلاس فلسفه باقى بماند، مباحث خواصفهم را نبايد به كوچه و بازار كشاند، و بىخدايى ِ فيلسوفان پشت درهاى بسته آكادمى، ربطى به واقعيات زندگى مردمى كه اعتقاد به معنويتِ برترْ بخشى از عادات نيروبخش و روزمره آنهاست ندارد. روبسپير مىگفت:
هر فيلسوف و هر فردى مىتواند هر عقيدهاى را كه مايل است درباره انكار وجود خدا بپذيرد. آن كس كه بخواهد چنين عقيدهاى را جنايت بشمرد سخنش نامعقول است، اما سخنِ فردى از عوام يا قانونگذارى كه راه و رسم بىخدايى را برگزيند صدبار نامعقولتر است. الحادْ مفهومى اشرافى است. فكر اينكه قادرى متعال وجود دارد كه ناظر بر حال بيگناهان ستمديده است و جنايتكارانِ پيروز را مجازات مىكند اساساً فكر مردم است…. اين فكر نه مربوط به كشيشها، نه مربوط به موهومپرستى و نه مربوط به تشريفات است، بلكه تنها ناشى از درك نيرويى غيرقابل فهم است كه بدكاران را مىهراساند و پناه و پشتيبانِ پرهيزگاران است
و نتيجه مىگرفت كه «دولت بايد از يك مذهب خالص و ساده حمايت كند.» اما همۀ انقلابيون موافق نبودند كه قادر متعال وجود دارد و روحِ آدمى فناناپذير است. يكى از نمايندگان مجلس انقلاب به روبسپير خرده گرفت كه «دارى مرا با اين قادر متعالت خسته مىكنى.»[1]
در عصر شكوفايىِ علم به معنى تجربه و دائرۀالمعارف، جان كلامِ روبسپير اين بود كه براى انكار وجود خدا بايد به همان اندازه وقت و نيرو گذاشت كه براى اثبات آن. بهعنوان حقوقدان توجه داشت كه، گرچه بيّنه با مدّعى است، از سعى در ابطال نظريۀ وجود خدا چيزى عايد دولت نمىشود. پس بهتر است به شرايطى بينابينى تن داد و بهعنوان دولت، وجود پروردگارى خيرخواه را پذيرفت. اگر ملكوت آسمان نيز مانند همه نهادهاى اجتماعى مراجعانى دارد، بايد به اين نياز پاسخ گفت. اعتقاد به وجود خدا البته لزوماً به معناى تندادن به نهاد دين نيست. در انگلستانِ قرن شانزدهم، كليسا را از دست خدا در آوردند و در فرانسه قرن هجدهم، خدا را از دست كليسا نجات دادند.
اين نوع الهيات لائيك و نظريه وجود پروردگارِ بىآزارى كه جهان را به حاكميت قوانين طبيعت رها كرده است رفتهرفته در سراسر جهان غرب پذيرفته شد و ارادۀ الهى جاى خود را به نظريۀ «صداى مردمْ صداى خداست»[2] داد. تبديل خدا از نيرويى قهّار به نهادى فرهنگى، نه حاصل سليقه و ارادۀ افراد، كه نتيجۀ موازنۀ قوا و برآيند نيروها بود. نه كشيشها مىتوانستند بر پايۀ كتاب مقدس ثابت كنند خدا وجود دارد (زيرا فرد بايد پيشاپيش مسيحىِ مؤمنى باشد تا بتواند آن كتاب را بهعنوان حَكـَم بپذيرد)، و نه اصحاب دائرۀالمعارف مىتوانستند ثابت كنند كه وجود ندارد (زيرا علم آنها مبتنى بر تعريف موضوع و ابطال يا اثبات آن است، و آنچه را تعريفبردار نيست نمىتوان ابطال كرد).
از اين رو، روبسپير و همفكرانش، گرچه به سركوبىِ خونينِ كشيشها شهرت يافتند، از نظر علمى منطقىتر مىديدند كه نفىِ آنچه قابل ابطال نيست مبناى مباحث اجتماعى و پايۀ سياستهاى فرهنگىِ دولت قرار نگيرد. آن انقلابيون وقتى در موقعيت رهبرىِ جامعه قرار گرفتند به نحوى خلاف انتظار سر از قبول احتمالِ وجود خدا در آوردند، نه از آن رو كه بهعنوان فرد باور داشتند جهان تحت كنترل است، بلكه چون از راه علم قادر به ابطال چنين نظريهاى نبودند.
«مذهب خالص و ساده»، بهمعنى انعكاس صداى خدا در خواست مردم، همان هدفى است كه اصلاحگرايانِ دينى در همه جوامع در پى آن بودهاند. مخاطبان اصلاحات دينى طرفداران اصلاحات در دينند، اما اينها تعيينكننده نيستند. تعيينكننده كسى است كه «بمير يا بميران» و «حق زندهماندن» را واقعاً به اجرا در مىآورد و طرز فكر او را با دعوت به برخورد انتقادى به قادر متعال نمىتوان عوض كرد. كسانى نگرانند كه كمرنگشدنِ خطر ارتداد سبب كسادىِ بازار دين شود. تجربه نشان مىدهد حتى وقتى گذرنامۀ متقاضيان را به در خانهشان مىبرند و تحويل مىدهند، كشور از جمعيت خالى نمىشود: كسانى مىآيند، كسانى مىروند، كسانى در رفت و آمدند و كسانى ماندنىاند، و آنها كه ماندنىاند قاعدتاً حاضرند در برابر مطالبه حق، مسئوليت هم بپذيرند. در دنيايى كه امكان بالقوۀ انتخاب وجود دارد، تحميل شرايطى كه به ارث رسيده احساس مسئوليت را تقويت نمىكند.
روبسپير كه علاقهاى به كشيشها نداشت معتقد بود براى جامعه خوب است كه مردم به ياد مفاهيم خير و شرّ باشند. تجربۀ ديگر جاها نشان مىدهد كه «كليساى لائيك» هم در جاى خويش پديدهاى است و پايبندى كسانى كه گرويدن به چنين نهادى را انتخاب مىكنند كمتر از آنانى نيست كه صرفاً وارث عقايدند. پيشتر ديديم «طبيعت» و «فطرت» و غيره تا حد زيادى بازى با كلمات در حيطه زبان و عادت است ــــ عادات قشر معينى كه فردِ ناظر در آن بزرگ شده ــــ و تاب نقد و تحليلِ جدى ندارد.
طلبهاى كه در انتهاى دهۀ 1330 براى تحصيل و تدريس و تبليغ علوم اسلامى به غرب رفت در خاطراتش مىگويد:
در دورۀ ليسانس فلسفۀ غرب در دانشگاه جرج تاون . . . به هيچ وجه خودم را ديگر آشنا به فلسفۀ اسلامى نكردم. تا آن وقت بيشتر عمرم را در فلسفۀ اسلامى و در تفكر اسلامى به سر برده بودم. ولى همه را گذاشتم كنار. پيش خودم گفتم ما اگر بخواهيم از زيربنا شروع كنيم و با سيستم زيربنيادىِ غرب آشنا بشويم بايستى به كلى از آن متدولوژى خودمان صرفنظر كنيم و اصلاً روز از نو، روزى از نو.[3]
مشكل بتوان نتيجه گرفت گويندۀ جملات بالا، كه فرزند روحانىِ بسيار معتبرى بود، فطرت خويش را وانهاد يا به ارتداد گراييد. مىتوان گفت كه بخشى از فرهنگى ديگر را جايگزين بخشى معادل از فرهنگ خويش كرد.
در جهان خاكى، اكسير اعظم وجود ندارد و هيچ دارويى از تأثيرهاى جانبى عارى نيست. حكم ارتداد، اگر هم دارو باشد، عوارضى در كل سيستم ايجاد مىكند. در زمان حكومت اعراب بر آندلس در قرن نهم ميلادى، طغيانى درگرفت كه آن را «مسابقۀ مرگ» ناميدهاند: مسيحيانِ اسپانيا با توهين به مقدسات مسلمانان دست به خودكشى مىزدند و شمار داوطلبان مرگ به 44 تن رسيد.[4] تجربۀ مسيحيت نشان مىدهد وقتى كليسا دست از تهديد مخالفان برداشت، يا ديگر قدرت چنين تهديدى نداشت، منتقدان هم به خردهگيرى در زمينۀ الهيات ادامه ندادند. اصلاحات در كليسا به معنىِ ايجاد توازنى در قدرت اجتماعىِ نهادها بود، نه اصلاحِ قلمِ صنع. امروز كليسا، به جاى توسل به تهديد، به تشويق روى آورده و شمار قديسهاى جديدِ كليساى كاتوليك در ربع پايانىِ قرن بيستم از كل شمار كسانى كه از زمان پيدايش آن تاكنون مقدّس اعلام شدهاند بيشتر بوده است. عصرى كه ايمان به ملكوت خداوند نتيجه ترس از حكم ارتداد نباشد مدتهاست آغاز شده.
انسان در گذر زمان نه تنها عقايد بلكه خاطرات خويش را هم بازسازى مىكند بىآنكه طىّ يكى دو نسل متوجه چنين تغييرهايى شود. آنچه به نظر مؤمنان ِ امروزى عادى مىرسد زمانى غيرقابل تصور بود. در سال 1358، شيخ صادق خلخالى، در مقام قاضىالقضات، پيشبينى كرد نظام جمهورى اسلامى 10,000 سال دوام خواهد آورد. طى دورهاى چنين طولانى، نه تنها ممكن است فكر مؤمنان اساساً تغيير كند، بلكه خاطرات جمعىشان هم دگرگون شود. جامعه به شكل سرزمين، و فكر به شكل جامعه در مىآيد. با تغيير طرز فكر مؤمنان در نتيجه تغيير شرايط زندگى، بسيارى از تفسيرهاى نوانديشان دينى نيز براى خود جايى خواهد يافت و شايد بهتر باشد نوانديش دينى همچنان نقش منتقد ايفا كند.
با نتيجهگيرى از آنچه در صد سال گذشته در ايران اتفاق افتاده، در مجموع مىتوان گفت جاى صحيح دينِ سنّتى در موقعيتِ تقيه، و موقعيت مناسبِ نوانديشىِ دينى، موضعِ سخنرانى است: اولى در برابر بدعتهاى دومى مقاومت مىكند و محكم «نه!» مىگويد، اما رفتهرفته آنها را مىپذيرد و چنان بهعنوان روش جارى جا مىاندازد كه گويى از روز ازل چنين بوده است. تعادل مطلوبِ اجتماعى بيشتر نتيجه توازن قدرت خردهفرهنگهاست تا حاصل مباحثاتى يكسره فلسفى.
[1] ويل و آريل دورانت، تاريخ تمدن، جلد يازدهم، عصر ناپلئون، ترجمه اسماعيل دولتشاهى (انتشارات علمى و فرهنگى، 1370) ص 5ـ 94 و 102.
[2] vox populi vox Dei
[3] مهدى حائرى يزدى، طرح خاطرات شفاهى (نشر كتاب نادر، تهران، 1382)، ص 29.
[4] تاريخ عرب، ص 661.
به تجربه می گویم در این دوره و زمانه، هرکسی بیشتر از صد کلمه حرف بزند حتما جایی در استدلال ها و جزییات اشتباه کرده است. خیلی سخته آدم حرف کاملا درست بزنه. آقای قائد هم محصول همین خرده فرهنگ هاست و من به همین چند جمله ای که نقل کردید انتقاداتی دارم. البته حرف کلی ایشان درست است: مخصوصا در مورد ایرانیها: بی دقت و بی مبنا و بر اساس احساسات حرف می زنند و کلی گویی می کنند. کو کسی که جزییات رقا هم بنگرد و با تیغ مو را ۴ بخش کند؟ (البته منظورم آن جمله “خوب هست بد هست”ی که شما گفتید نیست که آن هم کلی گوییست.
برای این گفته خودم می توانم مثال های زیادی نقل کنم. متاسفانه ایشان در این آشفته بازار بازی با کلمات نقش خود را بازی کرده اند:استفاده از کلمه ای و به دلخواه معنی به آن نسبت دادن که با معنی ی که تا آن زمان در بین مردم مصطلح بوده متفاوت است و سپس هر دو معنی را به یک چوب راندن.
مثال:
ا”گر طرز فکر ملاصدرا در عصر صفویه را مىتوان با دستاویز قراردادنِ کانت و هگل ادامه دارد، پس چه جاى انتقاد از تشیّع صفوى…”
من نمی دانم چه کسی خواسته طرز فکر ملاصدرا را با دستاویز قرار دادن کانت و هگل ادامه دهد- و اگر اینکار را کرده اند مسلما راه اشتباهی است.ولی آیا مطابق تعریف تشیع صفوی- آنچنانکه شریعتی تعریف کرده بود- ملاصدرا مصداق تشیع صفوی است؟ چون در عصر صفویه می زیسته، و شیعه بوده؟ این چه جور حق مطلب را ادا کردنی است؟ آیا این بازی با کلمات و آشفته بازاری نیست؟
برای دفاع از به اصطلاح نو اندیشان دینی نمی نویسم. برای دفاع از ملاصدرا هم نمی نویسم. ولی اعتقاد دارم مقایسه ملاصدرا با مصداق آنچه مصطلح تشیع صفوی است (تشیع خرافی ، دگم و ّغالی) بی انصافی و راه گم کردن است. اگر کمی آرای ملاصدرا را مطالعه کرده بودند، ملاصدرای که برای یک مثال می گوید هر کسی مطابق دین خودش محشور می شود ، ملاصدرایی که از فقها و خشکه مذهبان دوران خودش خود را به بیابانهای قم تبعید کرد،ملاصدرایی که ادامه دهنده سنت ابن عربی و سهروردی است، چنین جمله ای نمی باید در نوشتار ایشان پدیدار میشد. باز هم می گویم، نمی خواهم از سنت ملاصدرا یا ابن عربی ووو دفاع کنم. می خواستم توجه شما را به این نکته جلب کنم که روشنفکر ما هم هنوز همان درد را دارد که عامهَ َی مردم ایران:حرف بی مبنا وبی دقت زیاد می زند یا ندانسته و از سر کم خوانی سوتی می دهد. این مسئله همه جا هم ظهور دارد. همین هم هست که داد آقای عباس عبدی را در مصاحبه آخرش در آورده.
کتابش عالیه و پر از حرف حساب .
من با خواندن نقد شما آن را خریدم و 3 روزه خواندم . متشکرم که کتاب به این خوبی معرفی کردید . شک ندارم از دستشان در رفته .
http://countdowniri.wordpress.com/2010/09/14/%D8%AF%D9%88%D9%84%D8%AA-%DA%A9%D9%88%D8%AF%D8%AA%D8%A7-%D9%85%D9%88%D8%B1%D8%AF-%D8%AD%D9%85%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%84%D8%AA%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA/
حالا که دست و بالتون ازاده چرا دیگه از اون طنزای ظریف و قشنگتون نمیزارید.یه مطلب گذاشته بودید در مورد بیضه های اقای هاشمی .. ارشیو رو گشتم پیدا نکردم . اگه کلا حذف نکردی لینکشو مرحمت کن همینجا