اولش ما درست نفهمیدیم که چرا هر کس ترکیب ما را می فهمد می زند زیر خنده و میگوید " دِ آخه باباتون رو چرا دنبال خودتون راه انداختین؟!" البته حقیقتش این بود که ما آقاجان را دنبال خودمان راه نینداخته بودیم؛ بلکه مهدی یا شاید هم هادی، میرود محض خالی نبودن عریضه پیش آقاجان که "ما داریم میریم چین. شما که نمی یاین؟" و آقاجان هم می گوید "هر جا میرید منم با خودتون ببرید باباجان!"
این آقاجانی که میگویم 67 سال سن دارد و حدود 90 کیلو وزن. چندبار مکه رفته و سالهاست که سرهیات عزاداریهای ماه محرم یکی از محلات زادگاه پدریمان است. اما اگر با این تفصیلات تصویر یکی از آن حاجی بازاریهای باسمهای به ذهنتان آمده اشتباه کردهاید. یا دست کم زود قضاوت کردهاید. چون درست است که این آقاجان بیست سالی میشود که توی بازار است اما سابق بر آن کارمند بودهاست. آن هم چه کارمندی! کراوات میزده با گرهی اندازهی کلهی من، کت شلوار گاباردین میپوشیده همرنگ ماشیناش، انگلیسی هنوز هم بلد است حرف بزند… و از همهی اینها مهمتر: شدیدا با حال.
هادی و مهدی اولش که به من هم زنگ زدند همین را گفتند. یعنی گفتند می خواهیم برویم چین. گفتم من را که میشناسید پای ثابت سفرم، ولی پول هیچی ندارم. گفتند اگر مشکلت همین است راهت می اندازیم. قرضت می دهیم.
همسفران
این هادی و مهدی برادرهای بزرگتر من هستند. هادی سال دیگر میشود 40 ساله و مهدی سه سال از او کوچکتر و پنج سال ازمن بزرگتر است. مهدی از بدو تولد یکی از شیطونترین بچه های روزگار بوده. خدا و مادرم گواه اینند و از نه، ده سالگیاش را خودم شاهد و گواهم. تقریبا هیچ شیطنت کودکانهای نبوده که مهدی نکرده باشد. از شاشیدن روی پشت بام توی ناودونی که زیرش داشهای محل نشستهبودند تا دست انداختن حاجی بداخلاق همسایه به طوریکه زنش گریهکنان بیاید پیش مادرم، تا دعوا با مدیر دبستان من (در حالیکه خودش اول راهنمایی بود!) تا کارهای خیط و پیت توی اتوبوس شرکت واحد…! و خلاصه هر کاری که فکرش را بکنید. بزرگتر هم که میشد شیطنتش همان بود که بود، فقط شیوههایش عوض میشد.
هادی در عوض خیلی خشن و جدی بود و روزی نمی شد که مهدی را یک فصل کتک جانانه نزند. اگر من صد تا تصویر مشترک از هادی و مهدی در سال های کودکیام در ذهن داشته باشم نودتای آنها تصاویریست که هادی چاق و گنده و سیاه داشت مهدی ریزه میزه و شوخ و خندان و شر را کتک می زند. آن ده تای دیگر هم مربوط به فرار مهدی از دست هادی، یا پرتاب اشیا به سمت همدیگر است!
سالها بعد، یعنی مدتها بعد از اینکه مهدی رفت سربازی و هادی دبیر فیزیک شد و هر دوی این برادران زن و بچهدار شدند، دست تقدیر این دو تا را کرد همکار. همکار در یک شغل آزاد. و فکر میکنید چی شد؟ بیشتر از ده سال است که این دو تا داداش ما آنچنان با هم عیاق شدهاند که اگر یک روز همدیگر را نبینند به گمانم حالشان ناخوش شود و پشت سر یکی نمی شود به آن دیگری گفت بالای چشم فلانی ابروست! بامزهتر از این – چیزی که تمام اهل خانه راهم به شگفتی واداشته – این است که اخلاق هادی هر روز دارد بیشتر و بیشتر شبیه مهدی میشود: خوش و شنگول و مهربان و دمغنیمتشمار. هر چند که خداییاش هیچکس مهدی نمیشود.
مهدی از قدیم نخود زیر زبانش نم نمیکشد. هم او بود که به من پیش از همه ("همه" یعنی خودش و هادی!) گفت که داستان چین نیست بلکه تایلند است! اما چون رفتن یه تایلند صورت خوش ندارد و ممکن است زن هایشان برایشان دردسر درست کنند به همه گفته اند دارند میروند چین. این همهی دومی شامل آقاجان که پاسپورت و هزینهی سفرش را هم تقدیم کردهبود می شد.
به این جمع چهارنفری در لحظات آخر اکبرآقا هم اضافه شد. اکبرآقا مرد زحمت کشیست اهل تایباد که به مدد تخصصهای فنیاش در تعمیر ماشینآلات کشاورزی، تعمیرگاه بزرگی آن حوالی دارد و پای ثابت همهی سفرهاست. اکبرآقا با صرف هزینهی اضافی و در لحظات آخر نام خودش را در همان توری که ما بودیم نوشته بود.
پیش به سوی تایلند
این چهار مرد شریف پنج شنبه عصر با اتومبیل آقاجان رسیدند خانهی ما. در همان لحظات، تنها دایی من که تحت عمل جراحی قرار گرفته بود در منزل آقاجان داشت خون بالا میآورد و یک آقایی از همکاران با خانواده اش میهمان منزل آقاجان بود. منزل آقاجانی که فقط یک مامان جان در آنجا همیشه باید جور همهچیز را بکشد. اما به قول آقاجان نگران نباشید: مامان امیر (لقبی که آقاجان به مامان جان داده و جا افتاده – امیر اسم بزرگترین برادرمان است) از پس همهی کارها بر می آید!
خوشبختانه به آقاجان و سایرین یک روز قبل گفتهبودند که این قافله عازم تایلند است و نه چین؛ و آقاجان هم گفته بود "با دوستان همه جا خوش میگذرد!" حدودا 6ساعت ونیم با یک بوئینگ 747 هواپیمایی ماهان تا بانکوک در راه بودیم. پذیرایی خوب بود و ما حوالی ساعت 10 به زمین نشستیم. بر خلاف تصویری که همسفرانی که بار چندمشان بود به تایلند سفر می کردند به ما داده بودند ما به محض اینکه وارد خاک تایلند شدیم با انبوهی از واسطهها و راننده تاکسیهایی که با در دست داشتن تصاویر زنان نیمهعریان پیشنهادهای خاصی می دادند مواجه نشدیم؛ بلکه نیم ساعتی بعد از ورود به خاک تایلند با چنین تصویری روبرو شدیم!
بانکوک، شهر پلهای هوایی
بانکوک شهر پلهای هواییست و کمتر خیابانی را دیدیم که سه طبقه نباشد. دقیقش را نمی دانم ولی مطمئن هستم این شهر بزرگ صدها کیلومتر پل هوایی ماشین رو دارد. پلهایی که ساخت هر کدامشان برای شهرداری پایتخت ما در حکم شکستن شاخ غول است. پلهایی که در همان مسیرهای اندکی که در طول سه روز اقامتمان در بانکوک دیدم آنقدر زیاد و بلند بودند که با حسابهای سرانگشتی من 69 سال طول میکشید تا شهرداری تهران آنها را بسازد. (البته با مدیریت کرباسچی یا قالیباف والا این عدد با مدیریت ملک مدنی یا احمدینژاد در حدود523 سال طول می کشد!)
هوای بانکوک شرجی و گرم است و این حتی در آبان ماه که فصل بارندگی و سرمای نسبی آنجاست، محسوس بود. با این حال و با وجود آن همه ماشین که در طبقات مختلف در رفت و آمد بودند هوای آنجا به نظرم کمتر از تهران آلوده آمد. آلودگی بصریاش هم به اندازه شهرهای ما نبود: فقط یک قیافهی بیمزه پادشاه و همسرش را بر روی بعضی از دیوارهای شهر میبایست تحمل میکردید! از شعار هم خبری نبود یا اگر بود به زبان ما نبود.
یک کشور زنانه
تایلند کشور زنهاست. دلیلش را من نمی دانم. آیا تعداد زنها در این کشور بیشتر است؟ یا مردهایشان خجالتی اند و زیاد اهل بیرون آمدن نیستند؟ یا دینی دارند که مثلا در آن گفته شده "اُف بر زنانی بیغیرتی که مردانشان را به بیرون از خانه بفرستند" یا "ارزش عبادت مرد در خانه هفتادهزاربار بیشتر از معبد است"؟
دلیلش هر چه که باشد واقعیتش این است که شما در کوچه و خیابان بسیار بیشتر از آنکه مرد ببینید زن میبینید. من حتی در کوچه پسکوچه های غیرتوریستی، چند آهنگری و کارهای سنگین دیگری از این دست دیدم که باز هم تعداد زنان شاغل در آنجاها از مردها بیشتر بود. کارهای سبک و زنانه که نگو…! یکی از این کارها "ماساژ" ( یا به لهجهی خودشان: ماسااااااز)است.
من و همراهان دوبار رفتیم به ماساژ: اولی ماساژ پا و دومی ماساژ سنتی تایلندی. هر کدام تقریبا یک ساعت و بسیار ارزان: حدود 5 هزار تومان. این ماساژها را در جاهایی مثل مغازهها انجام می دهند. فوت ماساژ را که از نوک پا تا زانوست همانجا روی صندلیهای راحت انجام دادند و ماساژ سنتی که شامل همهی بدن است را طبقه بالا. لباسهای سنتی میپوشید و روی تشک دراز میکشید. (فکر بد هم نمیکنید! آن ماساژهای "خاص" در جاهای مخصوصی انجام میشود و ربطی به اینجاها ندارد) انواع ماساژها بسیار زیاد بودند که ما سایرین را امتحان نکردیم. ولی در هر حال یکی از جاذبهها و راههای پول درآوردن تایلندی ماساژ است.
غذاهای ارزان
غذا در تایلند بسیار متنوع است و قیمتش مناسب؛ البته اگر جای مناسبی بروید. یک شب من همراهان (خودمان 5 تا و دونفر دیگر) را بردم یکی از آن رستورانهایی که عاشقشان هستم. یعنی رستورانهایی که کنار خیابان هستند و چند تا میز و صندلی زهوار دررفته دارند و دو سه نفر (معمولا اعضای خانواده) میچرخانندش. کل دم و بساطشان هم با یک وانت یا گاری این بر و آن بر میرود. دادیم کلی غذای دریایی و غیر دریایی برایمان کباب کرد و با سالاد دریایی و نوشیدنی و متخلفات خوردیم و همهاش شد چیزی در حدود 13 هزار تومان. (واحد پول تایلند بَت است که هر بت الان سی تومان است اما من برای صیانت از اقتصاد اسلامیمان به جای بت از معادل ترکی-فارسیاش یعنی تومان استفاده میکنم)
یک بار هم در پاتایا رفتیم مک دونالد به همبرگرخوری. من همبرگر دریایی سفارش دادم. همبرگر خاصی که احتمالا فقط در کشورهایی مثل تایلند یافت میشود، پر از میگو. با کلی سیب زمینی و کوکا، که شد حدودا 4 هزار تومان. بار آخر هم یک روز مانده به برگشتنمان به خواهش پریسا که عاشق غذاهای دریایی است و قسمام داده بود که بروم خرچنگ بخورم و برایش تعریف کنم که چه مزهای است رفتم خرچنگ خوری. رفتنم هم جالب بود. یک موتور کرایه کردم (با رانندگی خودم) و توی باران شدید رفتم مرکز پاتایا به یک رستوران سنتی که کلی جک و جانور زنده داشت برای خوردن. دست کم باید دو تا خرچنگ سفارش میدادم که با برنج شد حدودا 8 هزار تومان. صاحب رستوران دو تا چاق و چلهاش گرفت و داد به خانومی که در ایکیثانیه آنها را قطعه قطعه کرد و سرخ کرد و آورد. چندان خوشم نیامد اما به یک بار خوردنش می ارزید.
هم اتاقی خوب من
در بانکوک من با آقاجان افتادم یک اتاق و آن دو یار غار افتادند اتاق بغل. خوشبختانه دری هم بین اتاقهای ما بود که شبها باز میماند تا یکوقت اگر خداناکرده من در زیر بمباران خروپفهای آقاجان توانستم بخوابم، خرناسههای اخویهای گرامی آن را بر من حرام کند. البته من که به هر حال میخوابیدم اما این زور شبانه را روزها جبران میکردم: کو ساعتم؟ پولهای من را کسی ندیده؟ عینکم؛ عینکم کجاست؟ جوراب من پای شما نیست؟ فیش صبحانه من را پس بده! ئه… زیر تخت چکار میکرد! آهای بدوید پاسپورتم گم شده…و از همه با مزهتر در نقل مکان از بانکوک به پاتایا: چمدون من کجاست؟ دست تو نیست؟ شوخی نکن دیگه! ئه… انگاری نیست… (توی اتوبوس جا مانده بود و رفته بود هتلی دیگر!) و من هر بار خارش دستهای سنگین آقاجان برای لمس فوری پس گردنم را حس میکردم…
ادامه دارد…
میگم محمود من حاضر بودم یک میلیون بت پول تایلندی بدم این فیلم سفر تو رو ببینم .چون باهات سفر رفتم میدونم معرکه در می آمد. اون بابات از دست تو چی کشیده معلوم نیست . ولی با همه این احوالات الان تصورش هم بامزه اس.
ممکنه رفتن اين جور جاها زياد هم جالب نباشه اما شما خيلی با نمک تعريف کردين من يکی مايلم يه بار برم هرچند به نظرم شما به خاطر جمعتون بهتون خوش گذشته باشه
سلام. قضيه سايت بی شعورها چی شد؟ ول کرديد؟ لطفا اگر کاری کرده ايد جلو چشم بگذاريد ببينيم.
همه سفر همين بود ؟؟؟ عينک رو کجا جا گذاشتی جیگر ؟؟؟
ما منتظر دومیش هستیم!
سلام
اول اينكه تاريخ و زمان و فصل را چرا بيان نفرمودين ؟ دوم آنكه پس كو دوميش ؟
سوم اينكه قشنگ بود….
با احترام
شهرام صاحب الزماني اراك
منتظر ديدار
سفر خوش! راستياتش منم يه دفه رفتم! سفرنامه م را هم شعر كردم ولي نميشه منتشرش كرد! باشه واسه يه وقت خوب!!
ادامه اش را بگذار ببينيم!! از واكينگ استريت بگو!!!!
همیشه به سفر و گردش و سفرنامه نوشتن:) لذت بردیم
mr.FARJAMI.why did not you like lobester?it is a fancy food here in america.next time you go try it again
ho3DEu rjmakqffcfrv, [url=http://jdkjcbtsytsy.com/]jdkjcbtsytsy[/url], [link=http://wncrkmvgaqoq.com/]wncrkmvgaqoq[/link], http://xlehljfhygcw.com/
ICIHIx yheekljgamzv, [url=http://isjgjlloqpfh.com/]isjgjlloqpfh[/url], [link=http://fpguomkpjcgz.com/]fpguomkpjcgz[/link], http://gwhpagyfpupo.com/
mammamia; purchase generic acomplia online; prednisone; generic soma uk; buy buy cialis; cheap cialis usa; buy effexor; online buy propecia buy; paxil; levitra; levitra; cheap rimonabant online; propecia; buy prozac usa; buy order levitra usa; zithromax; soma order online; purchase buy viagra; order levitra; buy zoloft; buy cialis; tramadol; cialis; propecia; buy generic levitra; nexium online; rimonabant; order levitra usa; acomplia; uk buy paxil; buy zoloft; purchase generic propecia; buy buy levitra; online zyrtec; ultram; buy diflucan; order cialis; order order viagra; zoloft; purchase propecia; zyrtec; generic diflucan usa; celexa;
خيلی خوب تعريف کردی
درواقع خوب نگاه کردی
بعضيها جوری غذ ا ميخورند که آدم باديدنشان اشتهاش باز ميشه
خوش و سلامت باشی
بقول دوستان خيلی خوب تعريف کردی گرچه همشو نگفتی اما جالب بود قلمت هم واقعاْ عاليه يکم بيشتر دقت کنی و البته سفر بيشتر سفرنامه نويس خوبی ميشی بگو مامانت برات اسفند دود کنه ُ ضمناْ از اينکه با بابات اينقدر راحتی خوشحالم و البته يک کم هم حسوديم شد !!!
اميدوارم هم خودت هم داداشات و البته بابای مهربون و باحالت هميشه پرانرژی و شاد باشيد.