میگویند آن زمانهایی که چپ بودن سکهی رایج بازار بود، عدهای خجالت میکشیدند که اصل و نسبشان عالی، یا مکنت خانوادگیشان لو برود. فقر و پایینشهری و روستایی بودن در آن جمعها یک ارزش بود.
گاهی گمان میکنم در جمعهای امروزی و به خصوص سایبری ما هم هم نک و نال از روزگار و غر زدن از حکومت و “ما ایرانیها” یک جور ارزش، یا دست کم مُد است. دلایل مختلفی میتواند داشته باشد: از سابقهی تاریخی و فرهنگی چُسناله و نفرین به روزگار غدار در ادبیات عاشقانه و عرفونی ما گرفته تا یک واکنش محتاطانه به حساسیت فوقالعادهای که هر جامعهی تنگ نظر و حسودی میتواند نسبت به آدمهای موفق یا سرخوش داشته باشد (بیجهت نیست که تجار در جاهای دیگر سود خود را در نمایشِ هرچه بیشتر و بهتر –وغلوآمیز- خود و مجموعهشان میبینند اما تجار سنتی در ایران، عموما حالت محتضر و ژست فلاکتزدگی به خود میگیرند).
نفرتی که حکومت ایران به مردم تزریق میکند هم در این میان نقش مهمی دارد. نفرت از حکومتی که به طرزی مشمئزکننده در همهی شوون زندگی آدمها مداخله میکند، و نیز نفرت از “دیگران”، که دائما همان حکومت یادآوری و تشویق میکند. دیگرانی که بیش از آنکه خارجی باشند داخلیِ همان مرز پر گهرند: بهاییها، ریشوها، بسیجیها، سوسولها، املها، بیحجابها، بالاشهریها، نظامیها، روشنفکرها، چادریها، آخوندها، پلیسها… و مگر کلا چند نفریم؟
با اینحال به گمان من، با همهی مشکلاتی که داریم -حتی اگر تحریمها و سایر بَرهایی که هر دم از این باغ میرسد را هم در نظر بگیریم- ما در بهترین و مرفهترین دوران تاریخ بشریت زندگی میکنیم. اصلا لازم نیست پیشرفتهای حیرتانگیزی که در همین چند دهه تمام دنیا را در برگرفته یکی یکی بشماریم و تصور کنیم بدون گوگل، بدون فیس بوک، بدون اینترنت، بدون موبایل، بدون ماشین لباسشویی، بدون تلفن، بدون برق… زندگی چقدر زندگی سخت میشد؛ کافیست فقط مشکلات خودمان را با مشکلاتی که پدر و مادرهایمان و پدربزرگ و مادربزرگهایمان داشتهاند مقایسه کنیم. به جز مواردی اندک و استثنایی، بزرگترین مشکلات امروزی ما برای نیکان نزدیکمان در همین شصت هفتاد سال پیش، از نشانههای خوشی دل و روزگار دلخوشی محسوب میشدهاند. مشکلات و دغدغههای معمول آنها چیزهایی بودهاند در مایههای سیر کردن شکم، پوشاندن تن، مردن فرزندان در سنین کودکی، رنج کشیدن از بیماریهای ساده، و نهایتا مردن در سنین پنجاه، شصت سالگی. و تازه اینها وقتی بوده که کسی جنگهای پیاپی و تجاوزهای گسترده و قحطیهای هرازگاه و مالیاتها و باجهای کمرشکنِ دائمی، سر به سلامت میبرده.
آدم هرچه بیشتر میفهمد رنج بیشتری میکشد و رفاه الزاما با دلخوشی یکی نیست اما باید خوشیهای بزرگ زندگی را در یاد داشت و به یادآورد؛ دست کم در حد انصاف. اینطور که ما در حال ثبت آنلاین و مکتوب کردن بدیها هستیم نسل بعدی حق دارند با تحیر از خودشان و ما بپرسند چرا از دنیای به آن تیرگی با یک خوکشی شرافتمندانه خود را آسوده نکردیم!
برای من که سال 91 سال بسیار خوشی بود. پیش و بیش از همه اینکه در زندگی خانوادگی (با همسرم) یک جهش بزرگ داشتیم و توانستیم با تفاهم بیشتری به زندگی مشترکمان ادامه بدهیم. روی کار آکادمیک هم بیشتر متمرکز شدم و موفقیتهایی – در همین حد کوچک خودم- به دست آوردم و بیشتر در مسیری قرار میگرفتم که باید از مدتها پیش در آن قرار میگرفتم.
دوستان بسیار خوبی هم پیدا کردم، یا توانستم بعد از مدتها از نزدیک ببینمشان، که واقعا به سالی که گذشت رنگ وبویی دلپذیر دادند. به خصوص در سفری که اوایل تابستان به اروپا داشتم توانستم ابراهیم نبوی را بالاخره از نزدیک ببینم و چند روزی مهمان او و همسر خوبش باشم. از آنجا به پاریس رفتم و مهمان رضا، همکار عزیزی شدم که تا پیش از آن چندان نمیشناختمش و پیش از سفر فقط از او برای یافتن جایی ارزان در پاریس سوال کردم اما صمیمانه اصرار کرد که مهمانش باشم. بعد این آدم نازنین در دو سه روزی که آنجا بودم طوری این شهر را به من نشان داد که بی نظیر بود و سخت دور از انتظار. فقط یک نمونه بگویم تا بدانید بعضی آدمها چقدر باحالند: یک دوچرخه خودش داشت و یک دوچرخه برای من کرایه کرد و با هم رفتیم محلات قدیمی پاریس، شبگردی. بعد طرفهای نصفه شب من را برد در یک کوچه قدیمی و با توضیحات عجیب و غریبی که سر در نمیآوردم ازم خواست روی پلکانی بنشینم. نشستم. کم کم احساس کردم که انگار قبلا آنجا بودهام یا آن را دیدهام. وقتی صدای دنگ ساعت نیمه شب بلند شد یادم آمد… دقیقا همان وقتی بود که آن ماشین قدیمی میآمد. من دقیقا در نیمه شب در پاریس بودم!
آشنایی با علی در پاریس و فرهاد در آمستردام هم از خاطرات خوب بود. علی مونمخت را به من نشان داد و فرهاد نوشیدنی توپی میهمانمان کرد (آن هم با تیریپ ایرانی. وقتی خواستم آن را حساب کنم بارتندر هلندی به انگلیسی اما ایرونی گفت: قبلا حساب شده، ما از مهمانهای فرهاد اصلا پول نمیگیریم، اصلا کل اینجا متعلق به ایشونه!) و با هر دو کلی حرفهای دلپذیر زدیم و بنای همکاریای را گذاشتیم که تا الان به خوبی ادامه دارد. از آنجا به پراگ رفتم و آتوسا، یکی از همکاران رادیو فردا که صرفا از همین فیس بوک با هم آشنا شده بودیم، شهر و همینطور ساختمان رادیو آزادی را در چند روز با حوصله به ما نشان داد. (“ما”، یعنی من و پوریا، دوست دوران سربازیام که سوئد است و وقتی برنامه ی من را پیش از سفرم شنید گفت به چک خواهد آمد تا همدیگر را ببینیم و با همدیگر پراگ را)
در سفر دیگری که به استرالیا داشتم، ساغر، یکی از عکاسان مطبوعاتی که تا پیش از آن نمیشناختمش و صرفا دوستان مشترکی داشتیم، دو روز تمام در تماشای سیدنی همراهیام کرد. پیش از آن چند روزی مهمان چند تا از همکلاسیهای قدیمی در دانشگاه آزاد مشهد بودم که مدتی هم در پنانگ با هم بودیم. بعد به بریزبین پیش همایون رفتم که واقعا انسانی خودساخته و تاثیرگذار است و بعدا باید دربارهاش مفصل بنویسم. با همایون هم از طریق همان شبکههای اجتماعی وصل شده بودم.
آدمهای خوب و نازنینی که در سال 91 بودن با آنها را تجربه کردم البته بیش از اینهایند. خلاصه نوشتم و به چند نفری اشاره کردم تا هم قدردانی کنم از دوستانم و هم یک جایی ثبت کنم چه خوبیهای زیادی در زمانهی ما هست. بود.
سلام
اگر گذرتان به و ین افتاد ، یک – قز- وینی ی حاضر به خدمت دارید!
البته برای عده ای که در هنگامه دلار 4000 تومانی نصف دنیا رو گز می کنند روزگار و زمانه نمی تونه چیز بد و بیخودی باشه و از غم نان “چس ناله” نکنه!!
——–
محمود: شاید حق با شما باشه. ولی مساله اول این هست که خیلیهای دیگر موقعیتهای مالی بهتر هم دارند و دائما ناله میکنند. دیگر اینکه من یک سفر خیلی ساده و کم خرج دانشجویی داشتم به اروپا. در استرالیا هم که مهمان دانشگاه بودم و خرجم را آنها پرداختند. همچین هم نیست که با دلار چهار هزار تومانی سیگار روشن کنیم!
خیلی زیبا بود. توصیفی ساده از اتفاقات ظاهراً کوچک و شیرینی که برای همه ما می افتد.
با کلیت حرف شما موافقم. سال خوبی داشته اید. گرچه شاید برای همه – از جمله خودِ من- این چنین نبوده است. به همین سیاق، امیدوارم سال 92 سال بهتری باشد.
یکی از اشتباهات در منطق روشنفکران ایرانی جدا کردن حکومت و مردم است. حکومت برآمده از مردم (نه همه احاد) و توسط مردم است. بازجو و قاضی و شکنجهگر و وزیر و وکیل همه ایرانیاند. بزرگترین اعتراض سالهای اخیر نه بر سر حکومت، بلکه بر سر حاکم (یا دستیارش) بود که اختیار و تاثیر محدودی دارد. مردم ایران (مانند سوریه، آذربایجان و …) جمهوری را تبدیل به سلطنت کردهاند نه شخص خاصی.
مردمی که سلطنت را نخواستهاند گرچه ملکه یا شاه داشتهباشند، به نحوه دیگری حکومت میکنند.
حکومت بدون پشتیبانی بخشی (اکثریت یا اکثر جمعیت فعال) از مردم نمیتواند دوام بیاورد.
مردم ایران (نه همه احاد) تنفر از اقلیتها را میپرورانند نه حکومتها. کافیست شما عقیدهای مغایر با بیشتر مردم (بهایی، همجنسباز، استقلال طلب یا آزادیخواه -بدون محدود کردن آزادی-) داشتهباشید تا همین مردم تنفرشان را نشان دهند.
برخورد روشنفکران ایرانی با ابراز عقیده شادی صدر در مورد حق ملی اقلیتها نمونهای ایست از تجلی تنفر مردمی.
تا مردم تغییر نکنند، تغییر حکومت یا حاکم اثر چندانی نخواهد داشت.
امیدوارم تحلیل (نه توجیه) شما را از این امر بخوانم.