همه چیز را ببخشم، این را نمی‌بخشمت…

—–
پدر من در سال 39 به عنوان کارمند بهداری به تایباد اعزام می شود. می‌دانید تایباد کجاست؟ شهر مرزی ایران و افغانستان. آن زمان بین سه تا چهار هزار نفر جمعیت داشته است. یعنی به اندازه‌ی یک روستای بزرگ یا یک شهر خیلی خیلی کوچک. سه تا از برادرهای بزرگتر من زاده در تایباد هستند. یک خواهر و برادرم هم در نوزادی به خاطر بیماری و کمبود امکانات همانجا در آغوش مادرم مرده‌اند ولی اگر نگویم همه، بیشتر خاطرات خوشی‌ که در خانواده‌ی ما نقل می‌شود مربوط به تایباد است. پدرم اندکی قبل از تولد من به مشهد منتقل می‌شود. من بچه‌ی مشهدم. یک ساله بودم که انقلاب شد. در سه سالگی‌ام، وقتی مادرم مجید را به دنیا آورد جنگ شروع شد. درگیری‌های خیابانی و تیراندازی‌های شبانه در کوچه‌مان را به خاطر دارم. یادم هست وقتی بنی‌صدر فرار کرد با مادرم در تحصن دور فلکه ضد بودیم. فلکه‌ی ضد مشهد همان میدان زیبایی بود که چند سال پیش به بهانه دیده نشدن حرم خرابش کردند. کودکی‌ من در جنگ و تشییع جنازه و صف و کمیته و شلاق سر کوچه و شهادت و دلهره‌ی شهادت و این چیزها گذشت. و در تمام این دوران، خاطرات خوشی که پدر و مادر و برادرهایم از تایباد و میهمانی‌ها و گردش‌ها و تفریحاتش می‌گفتند، خاطرات من هم شده بود. آنقدر که تایباد را در رویاهایم بهشت می‌دیدم و همیشه آرزوی دیدنش را داشتم.


——-
لعنت ابدی بر آنکه روح‌ را شکنجه می‌کند. نه نمی‌بخشمت…
———-
جنگ که تمام شد، ابتدایی را گذرانده بودم و داشتم می‌رفتم راهنمایی. بحران‌های بزرگ پس از جنگ شروع شده بود. آنقدر که حتی کتاب درسی گیر نمی‌آمد و ما مجبور بودیم کتاب‌های کهنه‌ی بچه‌های سن‌بالاتر را قرض بگیریم. حتی همان خوشی کوچک بوی کتاب و دفتر نو و “جلد و پلاستیک” کردن آنها هم ازمان گرفته شد. تا این بحران بگذرد، دوران راهنمایی ما هم تمام شد. اوضاع اقتصادی داشت اندکی اندک بهتر می‌شد اما انگار دل‌ها هر روز بیشتر می‌مُرد. دیگر عیدها رنگ و بوی قدیم را نداشت. کوچه‌ها پر از مردمان غریبه می‌شد. کمیته‌ها که اسمشان مترادف مزاحمت و توهین شده بود جمع شدند، اما نیروی انتظامی بزرگی که ژاندارمری و شهربانی و کمیته‌ را یکجا در خود جمع کرد، با توانی چندین برابر وظایف کمیته‌ها را هم به نحو احسن انجام می‌داد! ما جرات پوشیدن شلوار لی هم نداشتیم. تنها دلخوشی‌مان ویدئو بود و فیلم‌ها و شوهایی که انگار از یک دنیای دیگر آمده بودند. دنیایی پر از شادی و رنگ و نور و ترانه و دلخوشی و ساز و رقص و آواز. دنیایی که “رنگارنگ” بود و با حیرت می‌شنیدیم که فقط ده دوازده سال پیش همینجا بوده است. و در خانواده‌ی ما همیشه همه‌ی چیزهای رنگی یک سرش به تایباد می‌رسید…
————-
زندگی خاکستری سخت است اما وقتی با خاطرات رنگی دیگران همراه شد حسرت‌بار می‌شود. لعنت به حسرت…
—————-
دبیرستان می‌رفتم که برای جشنی به تایباد دعوت شدیم. هیجان زده بودم. با برادرم مهدی و دوست آن یکی برادرم مسعود و آقاجان سوار پیکانمان شدیم و رفتیم. توی راه باز همان خاطرات بود و حسرت من از تمام خوشی‌های نداشته، که کم‌کم داشت به گریه تبدیل می‌شد.
چقدر مانده؟ دو ساعت… یکبار جشن گرفته بودیم توی آمفی تئاتر، مطرب آوردیم از تربت جام…
چقدر مانده؟ صد کیلومتر… آن موبورهایی که عکسشان توی آلبومان هست، آنها هیپی بودند، قرنطینه گیر کرده‌بودند، آوردمشان خانه، با هم دوست شدیم رفتیم گردش…
نرسیدیدم؟ نیم ساعتی مانده… سالی کم کمش ده پانزده جشن رسمی می‌گرفتند توی اداره که همه‌ی کارمندها با خانواده‌شان دعوت می‌شدند و تا نصفه شب بزن و بکوب داشتند، آشپز هم از مشهد می آوردند گاه‌گاهی…
رسیدیم؟ یک کم دیگر مانده… مامان ژیگو پختن را توی یکی از همین جشن‌ها یاد گرفت، ما با دخترها و پسرها تا آخر مجلس بازی می‌کردیم…
رسیدیم.
——————-
طوق ملعنتی تو!
————————
همه حیرت کردیم. من و مسعود از کوچکی این شهر و مهدی و آقاجان از بزرگ شدنش. یک شهر ساکت و خاک‌آلود و کوچک که تازه آقاجان می‌گفت چند برابر آخرین باری که دیده بودش شده است!
– همه‌اش همین؟
– خب پس چی؟ گفته بودم که شهر کوچکیست.
– آن‌همه مجلس‌ها و گردش‌ها و خوشی‌ها و فلان و بهمان همه‌اش همینجا بوده؟
– بعله… آن ساختمان را می‌بینی؟ اداره‌ی ما آنجا بود که یک آمفی تئاتر داشت که خودمان ساخته بودیمش. ماهی نبود که از مرکز بودجه ندهند برای فلان مناسبت جشن بگیرید. ما هم سنگ تمام می‌گذاشتیم، شام و نوشیدنی و موزیک و دورهم نشینی و برنامه‌های جالب. یک بار یک مارگیری آوردیم که یک ماری آورد که از بس بزرگ بود نزدیک بود چند نفر غش کنند.
آن روز گمان کردم رویای تایباد برای همیشه در من فرو ریخت. اما نریخت. فقط چشم‌هایم بازتر شد و اندک اندک به عمق ماجرا پی بردم. به اینکه چقدر راحت می‌توان حتی در یک شهر کوچک، آنهم در نزدیک مرز افغانستان و با تعصب های خاص آن منطقه خوش بود. به اینکه چقدر سهم دولت و حکومت در جهت‌دهی به خوشی و ناخوشی مردم زیاد است.
– هرچند روز یکبار توی اداره جلسه می‌گذاشتیم که چه کنیم برای جشن بعدی. برای هر مناسبتی یک جشنی می‌گرفتیم. دیگر کار به آنجا رسیده بود که به مناسبت سالگرد فلان سخنرانی مهم شاه یا تودیع رئیس بهمان اداره هم جشن می‌گذاشتیم. فوری بودجه‌اش از ماده 10 تامین می‌شد و کار می‌رسید به برنامه‌ریزی. روسا هم ما را تشویق می‌کردند. کیک‌های بزرگ سفارش میدادیم. میزهای آنچنانی می‌چیدیم. عکاس خوب خبر می‌کردیم. یک عکاس بود به اسم مهدی خوشرو. در کل سال درآمد نداشت آنقدری که پول از ما می گرفت برای عکاسی و بعد آلبوم می‌کرد و می‌داد به خانواده‌های کارمندها. آقای قیومی آشپزمان بود که همه جور غذاهای ایرانی و فرنگی بلد بود. بعضی وقت‌ها هم از مشهد معین دربان را می آوردیم برای تنوع. همه‌ی کارمندهای ادارات با زن و بچه‌هایشان می‌آمدند. خیلی‌ها توی همین مجالس آداب و معاشرت یاد می‌گرفتند. حالا یکی مثل مادرت چادری بود، بود؛ یکی هم می‌خواست برود چاچا برقصد می‌رفت می‌رقصید. مثل یک خانواده بودیم. خیلی خوش می‌گذشت. تازه بعدش هم به مسوول برگزاری مراسم برای حسن برگزاری مجلس پاداش می دادند. البته اینجا اینجوری بود. جاهای بزرگتر و علی‌الخصوص تهران که این جور برنامه‌ها ده‌برابر بود…
—————————
در تهران یک سالی در یک شرکت بسیار بزرگ دولتی کار کردم. وابسته به وزارت نیرو و بسیار پولدار. آنقدر که فقط چهار میلیارد تومان در آن زمان تجهیز آمفی تئاتر آن هزینه برداشت. تمام نمای ساختمان از مرمر مرغوب، محوطه چمن طبیعی و مصنوعی، بهترین آسانسور، روزی دو نوع غذا، سرویس رفت و برگشت… با سیستم صوتی بی‌نظیری که هر روز صدای اذان و دعا و کلمات عربی و فارسی حزن‌آلود را با بهترین کیفیت استریو در تمام فضای مفید و غیر مفید و حتی توالت‌های شرکت پخش می‌کرد. با کارمندانی افسرده، بیگانه از هم، غیبتگو، مچ‌گیر. با حراست دقیقی که هر روز به بهانه‌ی عدم رعایت حجاب یا آرایش زیاد به زنان و دختران زیبارو توهین می‌کرد و هر روز به دنبال آن بود که بفهمد کی با کی رابطه دارد. با بسیج دست و دلبازی که برای شرکت راهپیمایی روز فلان حق ماموریت جور می‌کرد و بعد از مراسم روضه‌ی صبح روز بهمان جعبه‌های تغذیه می‌داد. با حاج‌آقای پیشنماز راننده‌داری که سعی بلیغی در شناساندن زد و بندهای عبدالرحمن ابن عوف و ذات پلید سعد وقاص و رضا شاه در بین خطبه‌های بین نماز به کارمندان داشت…
———————————
کشدارترین قتل فجیع تاریخ قتل شادی‌ست. قاتل شادی‌ها! قصاصت را نمی‌خواهم؛ فقط برو!
—————————————-
تمام آنچه این سال‌ها آرزویش را داشته‌ام “شادی” بوده. منظورم از شادی ” دقیقا ملموس‌ترین و عینی‌ترین و حتی پیش پا افتاده‌ترین مفهوم آن است. شادی یعنی یک خنده‌ی از ته دل، بی ترس، بی تشویش. یعنی زدن و رقصیدن. یعنی یک عروسی ساده و آدم‌وار. یعنی رفتن به یک کافه که یکی آنجا بخواند. یعنی قدم زدن بر لب دریا، با هر کسی که دوستش داری و بی سر هر خری که دوستش نداری. یعنی همان چیزی که من و شما عمیقا در این سال‌ها از آن محروم بوده‌ایم. یعنی همان که انگار خط قرمز بوده در تمام این سال‌ها…
————————————————-
مهسا مدرسه‌ی راهنمایی می‌رود. برادرم کلی زحمت کشیده تا اسمش را مدرسه‌ی شاهد نوشته. البته همه می‌دانیم در این سال‌ها چندان شهیدی تولید نشده تا برای دختران نوجوانشان احتیاج به این همه مدرسه‌ی شاهد باشد، اما پدر و مادر مهسا به این‌ها کاری ندارند. آنها با واقعیت سر و کار دارند و واقعیت این است که یکی از بهترین مدرسه‌های راهنمایی “دولتی” دخترانه مشهد، در محله‌ی کوهسنگی با “کلی امکانات” وجود دارد که بهتر است دخترشان آنجا درس بخواند. البته این “کلی امکانات” ربط چندانی به فعالیت‌های فوق برنامه‌ای مثل ورزش و موسیقی و تئاتر که از معدود چیزهای مجاز در جامعه ماست ندارد (البته برای موسیقی تئاتر به گمانم بهتر باشد از فعل “بود” استفاده کنم. از آخرین باری که اصلاح دوست داشتنی “گروه تئاتر مدرسه” را شنیده بودید کی بود؟). می‌گویند معلم‌هایش بهتر است و با بچه‌های تست‌های تیزهوشان کار می‌کنند و کلاس‌های قرآن جداگانه دارند و… ای گه‌گاهی یکی دو تا اردوی زیارتی هم شاید بچه‌ها را ببرند. لااقل جایش که بهتر هست!
ولی به هر حال گنج بی رنج میسر نمی‌شود. مهسا باید هر روز چادر سیاه عربی عجیب و غریبی که “ملی” است را بپوشد، قوز کند و به مدرسه برود. البته چادر اجباری است و قوز اجباری نیست ولی احتمالا اگر سر هر دختربچه‌ی عاقلی چادر کنند و هفته‌ای چند ساعت درباره‌ی مجازات‌های سنگین دخترهایی توضیح دهند که می‌گذارند “برجستگی‌های بدن‌شان” دیده شود، ترجیح می دهد قوز کند تا اینکه عقرب توی حلقش فرو کنند!
تقریبا همه‌ی مسائل دیگر هم مشابه همین مساله‌ی مدرسه رفتن است. “آنها” ما جلوی حجم وسیعی از امور را می‌گیرد و در باقی امور، چنان منابع عمومی را به سمت‌های خاصی سوق می‌دهد که ملت برای استفاده‌ی حداقلی از آنها، تن به شرایط ویژه‌ای بدهند.
کارمندی؟ دانشجویی؟ مدیری؟ تاجری؟ پیمانکاری؟ فرقی ندارد: “باید” حجابت را حفظ کنی، با زن نامحرم بگو و بخند نداشته باشی، میهمانی مختلط نروی، روزه‌خواری نکنی، نماز جماعت بروی… اما “اگر” می‌خواهی پیشرفت کنی بهتر است چادر سرت کنی، زنت چادری باشد، انگشتر عقیق بیندازی، در اعتکاف شرکت کنی، اردوی راهیان نور بروی …
————————————————————
شادی
شادی
از گونه‌ی سرخت خون می‌چکد!
—————————————————————————
رویای تایباد هر روز با من است. تمام سهمم از بهشت برینی که می‌خواهند مرا به آنجا خِرکش کند را حاضرم با شهری عوض کنم خاک‌آلود، کوچک و فقیر که ماهی چند بار جشن‌های خانوادگی شادی‌ در آمفی‌تئاتر آن برگزار می‌شود. مهم نیست که محجبه‌ایم یا نه. اهل رقصیم یا نه. اهل باده‌ایم یا نه. شادی در اینها نیست. هرچند که توانستند به بهانه‌ی منع اینها شادی را بکشند. افسوس که ج.ا.ا. روح ما را کشته، وگرنه حتما به بهای تناسخ در کالبد کارمند فقیری در تایباد، حاضر بودم حتی روحم را به شیطان بفروشم تا بتوانم هر وقت که دلم خواست دست زن و بچه‌ام را بگیرم، از میان کوچه‌های خاکی آب‌پاشی شده قدم بزنیم، با پاسبان سر کوچه سلام و علیکی کنم و به باشگاه کوچکی بروم که همکارانم و خانواده‌هایشان در آنجا می‌گویند و می‌نوشند و شادند. شاد. شاد…

آه ای رویای تایباد!

0 Points


22 thoughts on “رویای تایباد”

  1. لئونا says:

    دبش عزيز٬بارها شده که دوستت نداشته ام…ولی اين بار چنان آهی از نهادم برامد٬چنان آهی….راست گفتی به خدا…داغ تازه کردی٬تازه؟چه ميگويم؟مگر کهنه ميشود اين زخم؟

  2. فرشاد says:

    سلام
    جانا سخن از دل ما میگویی .نوشته شما بسیار زیبا و واقعیعت وضع فعلی ماست.

  3. احمد says:

    راست گفتی و خوب گفتی و من فکر می کنم حتی اگر اینک شادی بیاید، ما آنچنان مسخ شده ایم که یارای کنار آمدن با آن را نداریم.

  4. محشر نوشتين !
    مرسی به توان هشتاد !

  5. faranak says:

    تلخ است… ولي حرف دل خيلي از ماهاست كه كم و بيش هم نسليم… دلم براي برادر متولد 70ام مي سوزد كه حتي خاطرات خوش نسل قبل را هم تجربه نكرده است.

  6. نازنين says:

    در مورد مراسم حال بهم زن فعلي ج.ا.ا كه حقيقتا فرقي بين عزا و عروسيش نيست،‌ باهاتون موافقم. اما به نظرم در مورد برگزاري مراسم تايبادي زود قضاوت كردين. به نظرم قضيه به اين شيريني كه شما فكر مي كنين نخواهد بود. حداقل با مردمان شريف ايراني!

  7. آتبین says:

    یاد فیلم موهن پرسپولیس افتادم. مدتیه که وبگاه شما هم دست کمی از ج.ا.ا نداره و بیشتر حزن آلوده تا طنز! ان شاء الله که درست میشه.
    در ضمن وبگاه شما بعضی جاها فیلتره، برای رفع فیلتر اقدامی نمی کنید؟

  8. حسن بامداد says:

    اصلا و ابدا هیچ گونه همدردی با شما ندارم! شادی كه با پول حكومت و فرمان حكومت بیاید، با فرمان حكومت هم می رود تا به كسان دیگر برسد. به آقا زاده ها و نور چشمی ها و بسیجی ها و ….. یك زمانی دولت این قدر عمله و لشكر و حشم و كارمند نداشت، بنابر این نون خورهایش حال و روزشان بهتر بود. حالا كه همه مردم چشمشان به دولت یا این یا آن نهاد دولتی است، خوب گله چندان جایی ندارد! دارد؟
    بنده هم در همین روز و حال جنگ و انقلاب بزرگ شدم. بنده هم از ج.ا.ا حالم بهم می خورد. ولی چشم به این ندارم كه دولت برایم شادی جور كند. آدم در وضعیت بدتر از این هم می تواند شاد باشد. شادیی كه از كمك به همنوع می آید، آنگاهی كه بدون هیچ منت و چشمداشتی باشد، شادیی كه كوهها، تپه ها و طبیعت به ما می دهد، شادیی كه، بعد از آنكه یك گونی دستت گرفتی و قسمتی از طبیعت خداوند كه انسان آلوده اش كرده پاكیزه كردی، نصیبت می شود (من خودم این كار را كرده ام)، شادی تو كه با سهرابت بازی می كنی، شادی من آنگاه كه دیوان شمس را میخوانم، شادی یاد گرفتنی عمیق……اینها را كدام حكومت میتواند از تو بگیرد؟!

  9. حسن بامداد says:

    آقا من حالا ۱۰ دقیقه است مثل چی دارم می خندم. دارم تو بالاترین فحش و فضیحت مردم به احمدی نژاد و علی دایی را بعد از شكست تیم ملی در مقابل عربستان را نگاه می كنم (فقط تیترها را میخوانم) و از خنده روده بر شده ام. فقط تصور قیافه احمدی نژاد و دایی را كه می كنم كلی شاد می شوم.
    ببین شاد بودن چه قدر آسونه!

  10. آریا says:

    آتش گرفتم….. من هم تقریبا همسن و سال تو ام داش محمود (همشهریتم هستم) ….هم نسلیم و تمام چیزایی که از دوران بچگی و جنگ و بعد از اون گفتی عین پرده ی سیاهی از جلوی چشام گذشت پرده ای که بوی لجن میداد….. محرومیتهایی که نسل ما کشید و الان خیلی قسمتهاش دیگه عادی شده و برای نسل امروز دیگه جا افتاده چون کمتر کسی از بزرگترای ما دیگه حتی رمق یاداوری گذشته رو دارن و کوچکترا دیگه همین رویا رو هم ندارن…. نسل هم عوض شده…. نه در کلیشه که ما واقعا نسل سوخته بودیم نسلی که خاکستر شد اما جالبه کوچکترین تقصیری نداشت…. کاسه نجاستی که (با عذر خواهی از همه) جمعی از نسل گذشته و بعضی از بزرگترهای ما تا ته سر کشیدن و زجرش برای ما بود…… جالبه که غیر از ناله کردن و آه کشیدن که بد رفتن (کدوم بد؟!!!) و عن اومد چی داریم که بگیم….تمام دلخوشی بعضی از ما شده که بین دو تا ازگل کاندید ریاست جمهوری که یکی از یکی بدتره خوشحال باشیم که بده هم بیاد کاندید بشه که بدویم بهش رای بدیم لااقل بدتره رای نیاره….خوب افتادیم تو هچل و نه راه پس داریم نه پیش……رای دادیم نشد ….تحریم کردیم نشد….. دعا کردیم نشد….انتظار امداد غیبی …..ارتش غیبی ! یا هر کوفت منجی دیگه ای نشد! دیگه نمیدونم چی باید میدادیم که ندادیم!!؟ همه دیوانه شدیم….مسخ شدیم…. مثکه شکستن شیشه ی عمر ((دیو)) به عمر ما قد نخواهد داد…. اما بچه های ما چی؟ اونا درباره ی ما چه قضاوتی خواهند کرد؟ مایی که حداقل در بوجود آمدن این گند هیچ نقشی نداشتیم…اونها که فقط گند رو خواهند دید چه حسی نسبت به ما خواهند داشت مایی که نسل سوخته بودیم….مایی که هیچ نقشی در بوجود آوردن گند نداشتیم اما در موندنش…؟!

  11. محمود فرجامی says:

    آقای حسن بامداد عزیز! ما چشم به دست هیچ دولتی نداریم که شادی جور کند؛ یا دست کم از ج.ا.ا. اینها انتظارات زیادی‌ست؛ خواهش ما فقط اینست که اجازه دهد شاد باشیم. اجازه بدهد چند تا کارمند از آمفی تئاتر اداره برای ترتیب دادن یک میهمانی خانوادگی درون سازمانی استفاده کنند. وقتی چند تا جوان در خانه‌شان میهمانی می‌گیرند و مزاحم کسی هم نیستند، نریزد جمعشان کند. روی در و دیوار و کوه و کمر، شعارهایش را د چشممان فرو نکند. کنار دریا ما را ول کند به امان خدا. برای یک اردوی دانشجویی هزار شرط و ده سر خز تحمیل نکند. اینقدر جلوی کنسرت‌های موسیقی را نگیرد… اینها توقع زیادی‌ست؟

  12. محمد خانی says:

    حق می دهم بهت که دلخور باشی…
    خدا را هم شکر می کنم که از این ج ا ا چیزی به من یکی نماسیده که سنگش را به سینه بزنم،
    ولی کاملا آرام و درگوشی عرض کنم که یک جاهایی را تند رفتی انگار !
    خواستی بگویی بد است اجبار … درست خواستی بگویی بد است تحمیل سلیقه…باز هم درست
    ولی خودت هم که توهین کردی عزیز !
    فکر نکردی که ممکن است خیلی از آن چیزهایی که می گویی زورکی اش بد است و کشنده جزیی از اعتقاد عده ای باشد که اتفاقا اینجا را هم می خوانند؟…
    به نظر شما نمی تواند کسی باشد که ربطی به ج اا نداشته باشد ولی دلش بخواهد چادر سرش کند ، برجستگی بدنش معلوم نباشد یا …
    آیا اصلا\” احترامی برای این دست سلیقه ها هم قائلی؟
    یا چون حکومت عوضی رفته راهی را و این عوضی اش شبیه به ظاهر یک عده ی دیگر شده آن عده هم همه متزور و حکومتی
    هستند ؟
    توی زندگی ات آدم روشن فکر تحصیل کرده ی غیر حکومتی چادری ندیده ای ؟
    یا روشن فکر تحصیل کرده غیر حکومتی که عقیق دست می کند ؟
    چقدر حق داری توی اعتراضت نادیده بگیری بعضی چیزها را ؟
    مهم نیست برایت شاید … ولی انگار داری یکی می شوی با همان ها که توهینشان کردی…هر کدامتان توی یک جبهه دارید می کوبید… هر کدامتان اندازه ی وسع خودش ……
    شاد باشی عزیز ….

  13. محمود جان سلام!
    حرف هايت را خواندم با « دهه‌ی شصت » نامجو در پس زمينه. جايت خالی اين‌جا آدم سرد و گرم می‌شود و ترک ميخورد از اين همه تفاوت. ايرانی‌های اين‌جا اغلب حال‌شان از آن‌طرف بد می‌شود: اين‌ آرامش بی جنگ و دعوا و ناموس بازی و فحش و فضيحت هم مگر می‌شود زندگي گذاشت اسمش را!
    اميدوارم يا آن وطن درست شود يک باره معجزه وار يا تو و عزيزانت يک باره معجزه وار رها کنيد خودتان را از آن آشفته بازار و يک روزی – تر و تازه – گپی بزنيم باز جايی آرام هرچند غریبانه!

  14. محمود فرجامی says:

    آقای خانی؛ کاملا موضوع را عوضی فهمیده‌اید. اصلا بحث بر سر این نیست که فلان خوب است یا بد. باید باشد یا نباید باشد. حرف بر سر این است که یک عده‌ای دارند به بهانه مذهب و عقايد مذهبی شادی را می کشند. اگر خواننده اين وبلاگ بوديد از خلال ساير نوشته ها می فهميديد که خانواده خود ما تقريبا مذهبی است. آنقدر که مادر من از نوجوانی تا الان، يک روز هم چادر از سرش نيفتاده. مساله اينست که شما می توانيد به بهانه حجاب يا هر چيز ديگر، دنيا را به کام همان چادری ها هم تلخ کنيد. (مگر آن دسته که معتقد باشند که بايد توی سر غير چادری ها زد که البته عقيده فاشيستی و احمقانه ای است). اصلا من با اداره مملکت به صورت توتاليتری مخالفم و فکر می کنم روح را می‌کشد. ربطی هم به مساله چادر و حجاب که شما پيش کشيده ايد – و قسمت کوچکی ار ماجراست- ندارد. يعنی همين الان اگر يک حکومت کمونيستی در ايران سر کار بيايد که به زور حجاب از سر همه بردارد و روی در و ديوار شهر شعارهای اته ايستی بنويسد و در بلندگوها بجای مناجات، مسائل ماترياليستی را تشريح کند، اوضاع فرق چندانی برايم ندارد و با آن همانقدر مخالفم که با اين. امیدوارم منظورم را فهمیده باشید.

  15. روزی که مرد خواهد جان بچگی / روزی که حسرت واجب است بر تو پای نشئگی / روزی که رفت بر باد ۰ روزی که داد بر باد:
    http://www.youtube.com/watch?v=g8ovF4-gUg4
    (دهه‌ی شصت)

  16. همکلاسی says:

    محمود اين نوشته رو که خوندم ياد اون خاطره ات افتادم که يه روز تو دانشگاه ميگفتی راجع به موی فلان شخصيت در تايباد می گفتی .
    راستش منم با گفته هات موافقم . ما ايرانی ها خوش بودن واقعی يادمون رفته انقدر درگير مشکلات مادی و معنوی و سياسی هستيم که جايی برای احساس خوشی نيست و اگه هم کسی ابراز خوشی ميکنه مطمئنا يا داره ادای خوش بودن رو در مياره يا حداقل چيزی حاليش نيست. ولی من حدود س۳ سال پيش برای يه مدت کوتاه یک ماهه خوشی رو لمس کردم اونم وقتی بود که برای يه دوره ۴۰ روزه رفته بودم هندوستان َو از هيچ چيز خبر نداشتم . نه اخبار ايران رو ميشنيدم نه مشکل مادی و … فقط هر شب يا تو جشن بوديم يا توی بازار و پارک و …
    فقط وقتی مردم اونجارو ميديدم که با وضع اقتصادی و درآمد شخصی شبيه به ما واقعا از ته دل خوش بودن حسرت ميخوردم.
    ناگفته نماند منی که حدود ۱۵ سال وزنم ثابت بود تو اين ۴۰ روز ۱۰ کيلو وزن اضافه کردم!!!

  17. محمود فرجامی says:

    همکلاسی جان کاش اسمت رو هم می گفتی. می تونی یواشکی بهم ایمیل هم بزنی.

  18. یک نفر says:

    من شما را آدم منصفی می‌دانستم. چند بار در کوران هیجانات سیاسی دیده بودم شما نظرات عاقلانه‌ای طرح کردید. این بار نظراتتان بوی عقده‌گشایی، عصبیت و لجاجت داشت.

  19. مهدی says:

    آقا محمود! اين مساله کم کم داره واسم قابل هضم می شه! چطور؟ ببين اگه به قرون وسطی فکر کنيم! وقتی که داشنمندا رو به خاطر کشفيات علمی شون محکوم به اعدام می کردن! يا اون زمانی که کلیسا رسما بهشت می فروخت! حتی همين الان يه جاهايی غير از ايران مثلا همسايه بغلی افغان جون که خودت بهتر می دونی حتی توی دولت همين کرزای چقدر تفکرات متحجرانه اعمال می شه…. نمونه اش برخوردايی که با همين ناجيه همشهری خودمون می کردن و …
    اصولا اگه بتونیم به خودمون بقبولونیم که هيچ چيز غیر ممکن نيست حتی احمقانه ترين رويدادها ! ديگه نياز نيست اينقدر حرص بخوریم! و کنار اومدن با واقعیت جامعه برامون راحت تر میشه.
    من فکر می کنم درک کردم توی این پست حرفت چیه و درد کدومه اما اینم می دونم که توی این مملکتی که من و شما واسه رفع سوء تفاهم به مذهبی و چادری بودن خونوادمون استدلال می کنیم آیت الله و آخوندش هم زندانیه !
    پس نقل مذهبی و خوب و بد بودن نیست…
    با بخشی از گفته های حسن بامداد موافقم که بايد سعی کرد اصلا حکومت رو اونقدرها آدم حساب نکرد که بخواد يا بتونه مانع شاد بودن ما بشه (که البته خوب می دونم اونقدرها ممکن نيست)
    آقا محمود! راستی شما چرا به قول خودت با ج ا ا اينطوری حرف می زنی؟!
    شما که بهتر می دونی بخاطر همين حرفا می توننن بهت انگ بزنن و بيشتر از اين محدودت کنن و ….
    آقا محمود عزيز! بی تعارف من نگران می شم هر وقت می بيم کسی ترمز می بره. هنوز چهلم اميد نشده.
    شايد بهتر باشه بيشتر اينکه نگران روح و شادمانی مون باشيم به حداقل (حق حيات) فکر کنيم که کج فهمی بعضی ها در ج ا ا می تونه براحتی به خطرش بندازه.
    دوستت دارم و کلمه کلمه افکار بشر دوستانه ات احترام می زارم.
    امیدوارم جسارتمو ببخشی

  20. علی says:

    “تمام سهمم از بهشت برینی که می‌خواهند مرا به آنجا خِرکش کند را حاضرم با شهری عوض کنم خاک‌آلود، کوچک و فقیر که ماهی چند بار جشن‌های خانوادگی شادی‌ در آمفی‌تئاتر آن برگزار می‌شود”
    افسوس در این گوشه دنیا بزرگترین آرزوهای ما معمولیترین نیازهای هر آدمی شده و چه حسرتی خوردیم و می خوریم همه این سالها . با خوندن این نوشته خیلی حس بدی بهم دست داد.

  21. کیانوش says:

    داستان شما داستان زندگيه منه، فقط به جاي تايباد خرمشهر، به جاي مشهد بجنورد قرار گرفته.
    هر وقت يادم مياد چشمام پره اشک ميشه. و حسرت و درد تمام وجودم رو ميگيره.

  22. امير صدرا says:

    به نام خدا…..دوست عزيزم..از تايباد گفتی و منو ياد شهر تايباد انداختی..شهری که من هم مثل شما خاطرات زيادی دارم …من متولد شده تايبادم…اما الان ديگه مشهد اومديم..پدر و مادرم قبل از انقلاب و حتی چند سالی بعد از انقلاب در تايباد مشغول کار بودند ..خيلی از تايباد تعريف ميکنند …و خاطرات زيادی هم دارند ..مثل خاطرات شما …واقعا از مردماش از مهمون نوازيهاشون..و خونگرم بودنشون…و شهری که با وجود همه چيز…شهر خوبی بوده براشون …ميدونی چيه …من علاوه بر پدر و مادرم از تعداد زياد از کسايی که تايباد مشغول به کار بودند شنيدم که از تايباد خيلی تعريف ميکنند ..نميدونم برای چی ولی همشون به نيکی و خوبی ياد ميکنند و مثل اينکه خيلی بهشون خوش گذشته …من هم چند باری رفتم …جاتون خالی به من هم خيلی خوش گذشت ..يه مرام و معرفت خاصی دارند تايباديها ..خدا خيرشون بده …پدر و مادرم دلشون مثل شما برا اون شاديها و خوشيها و مهمونی رفتنا خيلی تنگ شده …اميدوارم که هرچه زودتر تجديد بشه ….خدا نگهدار دوست خوب من

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *