روزگاری بود که هم این وبلاگ رونق بیشتری داشت و هم وبلاگستان. آن زمانها – که بر خلاف تکیه کلام معمولِ “شما یادتون نیست” باید گفت:- که شما هم باید خوب یادتان باشد وبلاگنویسی بیشتر مترادف بود با شخصینویسی و گزارش از حال و احوال صاحب وبلاگ، و نه مقاله و یادداشت و بیانیه سیاسی. هرچند هنوز هستند وبلاگنویسهایی که همان سنت را ادامه میدهند اما به نظر میرسد با همهگیری شبکههای اجتماعی از یکطرف، و دردسرهای احتمالی ثبت گزارشهای شخصی از طرف دیگر، شخصینویسیهایی با آن سبک و سیاق جریان غالب وبلاگستان نیست.
گزارشهای شخصی به شکل استاتوسهای کوتاه و گذرایی درآمدهاند که “دوستان” میتوانند آنها را ببیند. اما اینها جای یادداشتهای وبلاگی را نمیگیرند، همانطور که گپهای تلفنی هیچگاه جای دیداری دوستانه در کافهای دنج را نمیگیرند.
این روزها مشغول اسبابکشی هستیم. این اسبابکشی هم فیزیکی است و هم روانی. اسبابکشی کاریست بسیار پردردسر اما مفید. آدم اجبارا یک بار مجبور میشود تمام خرت و پرتهایش را نگاهی بیندازد، درستوحسابیها را گردگیری و دستهبندی کند و بدنخورها یا کمفایدهها را بفرستد همانجایی که دیر یا زود باید بروند. این از اسبابکشی فیزیکی.
اما یک اسبابکشی روانی هم مصادف شده با این ماجرا که در حکم یک خانهتکانی مهم در زندگی من است و اینکه چه نتیجهای خواهد داشت بعدها مشخص خواهد شد. شرحش بماند…
جز اینها مشغول پایاننامهام هستم با موضوع “بررسی انگیزه های تولید طنز سیاسی در مطبوعات ایران” که در آن سه تئوری مشهور و عمدهی طنز یعنی “برتری”، “ناسازگاری” و “تسکین” برای آنالیز دادهها استفاده میشوند. مصاحبه با طنزپردازان سیاسی معروف ایران به همراه گزیدهای از طنزهای سیاسیشان، منبع اصلی تامین داده و محتوا برای این پایاننامه است.
یک کار ترجمه هم با یکی از دوستان در دست داریم که در مورد فلسفهی طنز است. البته نه فقط فلسفه، تحقیقیست جانانه در جنبههای روانی، فیزیولوژیکی، فلسفی و حتی تکاملی طنز و خنده. شاید جالب باشد اگر بدانید من و این رفیق همکار هیچوقت همدیگر را ندیدهایم، با خواندن یادداشتهای وبلاگی همدیگر با هم آشنا شدیم و به پیشنهاد من ترجمه این کتاب را دست گرفتیم. کار احتمالا تا بهار سال 91 تمام میشود و به نظرم در حوزهی خودش در زبان فارسی کمنظیر خواهد بود (البته اگر بخواهم دقیق تر بگویم باید بگویم “بینظیر خواهد بود” منتها چون هم من و هم آن همکار آدمهایی هستیم شدیدا ماخوذ به حیا، شرممان میآید بیشتر از این به افتخار خودمان شامپاین باز کنیم)
اگر از این دو اسبابکشی جان و روان سالم بدر ببرم قصد دارم تا پایان امسال کاری را هم روی صحنه ببرم. نقدا دو تا استندآپ کمدی آماده دارم و طرح یک تئاتر موزیکال کمدی را هم نوشتهام. فقط باید یکی هلم بدهد تا مثل آن رفیقمان که از بالای نیاگارا شیرجه زد، بروم توی دل کار.
برای نوشتن مطبوعاتی و کار رسانهای هم انگیزهی شدید دارم. روایت است که بیکاری و “از مایه خوردن” برترین انگیزههاست، و من شهادت میدهم که این روایت بیپیر بدجور درست است. پس نصف مساله حل است و میماند آن نصفه دومش که تا به ما میرسد وا میرسد. اینهمه سایت و رادیو و تلویزیون و روزنامه و کوفت و زهرمار هست دریغ از یک پیشنهاد قابل اعتنا. البته اگر مطلبی مفت باشد یا در 7 ثانیه بشود از وبلاگ کپی پیستاش کرد خوب است، اما اگر قرار باشد رسانه ی عظیم الشان(1) مبلغی اخ(2) کند هزار مشکل وجود دارد.
خلاصه اینجوریهاست دیگر. خواستم دو کلمه بنویسم داریم اسبابکشی میکنم ببین حرف کشید به کجاها. آها… راستی وسط این هیر و ویر کتاب “عشقی، سیمای نجیب یک آنارشیست” را هم دارم از روی سایت محمد قائد میخوانم. عجب کتابیست آقا!
———————-
پانویسها:
1- رسانه عظیم الشان: رسانهای با دفتر و دستک و مدیر و منشی و مسئول امور مالی و ردیف بودجه و اهن و تلپ .
2- اخ کردن: سلفیدن، حق کارگر یدی یا فکری را دادن
من نمیدانم چرا من وتو هی باید اشتراکات داشته باشیم حتا در کتاب مفت خواندن. من هم دارم همین کتاب را می خوانم البته به ترتیب شخصی… اول نتیجه گیری بعد فصل آخر بعد فصا چهارم بعد فصل اول حالا هم فصل 2
قائد اینقدر خوب مینویسه که اگه خط به خط هم از آخر بخونی کیف میکنی
سلام جناب فرجامی.ایشالا که هر دو اسباب کشی با خوبی و خوشی پایان یابد.گفتید که قصد اجرای نمایش کرده اید.واقعا خوشحال شدم و بی صبرانه منتظر دیدن خود و نمایش تان هستم.من هنوز شیرینی آن کمیک استریپ را که در فرهنگسرای رسانه اجرا کردی را به یاد دارم.گفتید کار مطبوعاتی یاد آن زمان که در تهران امروز می نوشتید و مونوریل تان افتادم.از زمانی که شما رفتید،تران امروز هم برای من مُرد.البته خوشحالم که می تونم باز هم قلم خوبتان را در سایت تان بچشم.با آرزوی موفقیت بیشترتان.
🙂