عدل دیروز که روز جهانی وبلاگ بود اینترنت ما قطع بود. امروز هم که پسین روز روز جهانی وبلاگ است پیشین روز فرداست که موعد تحویل یک مشق هشت صفحهای به زبان انگلیسی در مورد رولان بارت است. ناگفته پیداست که چنین کاری به زبان فارسی هم مستلزم عرقریزان روح و سایر جوارح (اصل همان سایر جوارح است. روح را قاطی کردم که رنگ عرفونی به داستان بدهم. با تشکر از دکتر حامد قدوسی نویسنده استاتوسهای جانگداز عارفانه در فیسبوک) است چه رسد به انگلیسی که آی کودنات اسپوک ول دیر پروفسور.
از طرف دیگر اینکه در چنین ایامالله خجستهای دیگران فمر کنند من لال هستم مرضی رضای الهی نیست. (دوستان بسیجی و حزباللهی به ویژه اگر اسمشان بهمن هدایتی شهرستان است هول نشوند. مرضی و رضا یک دختر و پسری که روی هم ریختهاند و دارند اسلام را به باد میدهند نیستند. مشارالیهما صیغه یکدیگر بوده مشغول خدمت به مذهب حقه جعفری هستند) از این رو یک هدیه ویژه، اما عجلهای دارم صرفا برای فیض بردن از این روز که نقل است در شب آن نامه اعمال بلاگرها اجمعین را روبوتهای مقرب خدمت فیلترساز اعظم (بلاگی له الفداه) عرضه میکنند و مقدارت یک ساله آنها تعیین میشود. میخواهم درباره چندتا از رفقایی – فعلی و مختومه- بنویسم که اول با وبلاگشان آشنا شدم بعد با خودشان. به عبارت دیگر وبلاگستان نقش واسطه و دلال محبت را در دوستی ما بازی کرد. بعد برای اینکه به رسالت خودم مبنی دوست-دشمن سازی عمل کرده باشم، یکی دو خط هم اظهار نظر میکنم. باقی رفقا هم بمانند برای 31 اوت سال بعد به اونه تعالی.
شراگیم زند: یک کیس نادر که از وبلاگستان یافتمش و اگر نمیرفتم ببینمش حناق میگرفتم. به نظر میرسید صاحب این نثر خاص فقط یکی از این دو موجود می تواند باشد: 1- آدمی به شدت دروغگو اما با توانایی بینظیر در شخصیتسازی 2- یک جوان صاف و ساده و شنگول و بانمک اما کمی خلوضع که دقیقا زندگی خودش را در وبلاگش مینویسد. آدرس محل کارش که اتفاقا یکی دو کوچه با خانه ما فاصله داشت را گرفتم و به دیدنش رفتم که اگر از نوع اول است برای انتخابات بعدی رئیس ستادش بشوم. خوشبختانه از نوع دوم بود و با هم دوستان جانی شدیم.
حامد قدوسی: زمانی که دبش متقدم را راه انداخته بودم چند تا فن داشتیم که نه فقط تمام یادداشتهای مجموعه وبلاگهای دبش را میخواندند که حتی آمار شمارشگر ما را هم داشتند. یکیشان حامد بود که آن موقعها نمیشناختمش و فقط گاهی وبلاگش را میخواندم. تا اینکه یک روز با زنش آمد روزنامه شرق. سلام و علیک کوتاهی با من کرد و نشستند با بهمن دارالشفایی و علی معظمی و دیگران به گپ زدن. من هم از این رفتارش هیچ خوشم نیامد اما نمی دانم چطور شد که بعدا با هم دوست شدیم و چند بار هم رفتیم ترافیک گردی (نوع خاصی از تفریح در تهران که حامد در آن مهارت دارد). متاسفانه باید اقرار کنم که یکی از باهوشترین آدمهاییست که من دیدهام – حتی توی آینه. توانایی عجیب خوابیدن راس ساعت 11 در یک میهمانی شلوغ و بیدار شدن راس ساعت 12 و پیگیری ادامه شبنشینی را دارد بدون اینکه ساعت شلمان را داشته باشد.
سمیه توحیدلو: یک بار همینطوری داشتم الکی وبگردی میکردم که رفتم وبلاگ سمیه توحیدلو و کامنتکی گذاشتم. مدتی بعد (حدودا 5 ثانیه) جواب داد و بعد چت کردیم و پنج دقیقه بعد من و عیال را دعوت کرد به خانهشان که البته حامد و زنش هم بودند. اینطوری با خودش و شوهرش دوست شدیم. اگر چه مذهبی و چادرچاقچوری است اما قابل تحمل است البته به شرطی که سه دقیقه بعد از آشنایی با شما از رشتهتان، دانشگاه محل تحصیلتان و اینکه دانشجوی دکتری هستید یا نه سوال نپرسد. طبعا خودش دانشجوی دکتری دانشگاه تهران است. (زمانی که پس از کودتای انتخاباتی بازداشتش کرده بودند من دعا میکردم به انفرادی بیندازندش چون مطمئن بودم اگر بخواهد از هم سلولیهایش روزی ده بار بپرسد “شما کدوم دانشگاه فارغ التحصیل شدید؟” به قتل خواهد رسید) راستی دستپختش هم عالیست.
بهمن هدایتی: موجود پشمالوی مذکور قابلیت حیرتآوری در ساختن خبر، چت با رفقا، کشیدن قلیان میوهای، انجام شوخیهای بیمزه، شکستن دیوار صوتی با عربدههایی که پنج هزار سال بعد می توانند به قهقهه تکامل پیدا کنند و استعمال کلمات “مهربون” و “شهرستان” به طور همزمان دارد. به این تضادهای کمرشکن اضافه کنید که پدر و مادر او هم دارای طرز فکر کاملا متضاد (موتلفهای و نهضت آزادیای) هستند. طبعا چنین موجودی دارای غلظت بالای حزبل در خون میباشد اما با تمام این احوالات نمیدانم چرا دوستداشتنی است.
شیرین احمدنیا: حضرت ایشان خیلی سریع با من دوست شدند و یک عدد شام دبش در رستورانی در میرداماد میهمانم کردند. شب خیلی بدی بود و احساس پیری کردم. نه از اینکه خانم دکتری که مقابلم نشسته بود با وجود اینکه از نظر سنی از من بزرگتر بود رفتاری مثل دخترکان سرزنده و شاداب دانشجو داشت. نه. از این بابت که سرشب به زنم گفتم “میدونی چیه؟ امشب با یه خانومی قرار دارم که اسمش شیرینه.” او هم بدون اینکه سرش را از روی لپتاپ بلند کند گفت” پس یه لباس بهتری بپوش که آبروی آدم رو نبری”