محمد رهبر: دو هفته مانده بود به انتخابات رياست جمهوري دوره نهم و از ميان قاليباف و هاشمي و معين و كروبي و در آخر احمدي نژاد، كسي حدس نمي زد كه اين نفر آخر، در ميان پراكندگي راي اصلاح طلبان با بسيج آرائ مهندسي شده، ريس جمهور بعد از خاتمي باشد. روزنامه شرق ويژه نامه اي را براي انتخابات رياست جمهوري آماده مي كرد و با همه نامزدها مصاحبه اي شده بود و حتي هاشمي كه چندان اهل مصاحبه در روزنامه ها نبود. تنها مانده بود احمدي نژاد، اين آخري را ما رفته بوديم، چند نفري از روزنامه و عكاس. ستاد مركزي احمدي نژاد يك ساختمان چند طبقه در كارگر جنوبي بود، بيشتر به هياتي مذهبي شباهت داشت و از همان دم در چهره هايي ايستاده بودند كه سالها بود در تجمعات دانشجويي ديده بوديمشان . نه به عنوان دانشجو، همانهايي بودند كه يكباره حيدر حيدر مي گفتند و با مشت و لگد و چوب و چماق مي زدند به دل جمعيت . صداي نو حه سعيد حداديان هم كل ساختمان را برداشته بود و من به دوستان گفتم كه بخت با ما يار است كه اين بابا ریيس جمهور نمي شود وگرنه كل مملكت هيات خواهد شد. احمدي نژاد سر رسيد و گفتند كه گروهي آمده اند از شرق به قصد مصاحبه، گفتند نماز بخواند و بعد ، از شيراز آمده بود و يكساعت بعد عازم مشهد بود. سفرهايي  ديوانه وار كه كمتر كسي معنايش را آن روز مي دانست.

رفت و آمد و روبرويمان ايستاد .گفتيم همه نامزدها مصاحبه كرده اند و مانده است شما، گفت:” من با شرق مصاحبه نمي كنم ، اصلا از اين روزنامه خوشم نمي آيد ، شما مگر قائل به دموكراسي نيستيد، به جاي عكس من گل چاپ كنيد.” گفتيم آقاي احمدي نژاد شما كه بنابر آمار نفر آخر انتخابات هستيد، گفت :”واقعا اين طور فكر مي كنيد ” پوزخندي زد و رفت.

در اتاق سردبير نشسته بوديم و سر ها در گريبان و ساعت دو نصف شب بود، احمدي نژاد ريیس جمهور شده بود و هاشمي هم شكايتش را از تقلب به خدا ارجاع داد و اين يعني تمام ، شرق در سومين سالش بود و از همان سال اول اصلاحات و رياست جمهوري خاتمي اين بار اولي بود كه يك روزنامه اصلاح طلب طول عمري 3ساله يافت ،آن همه خاطره به من هجوم مي آورد ، روزي كه سربازان گمنام به روزنامه عصر آزادگان كه پس از چند بار بسته شدن به اخبار اقتصاد، تغيير نام داده بود ريختند و همه ما را از روزنامه بيرون كردند ، جلايي پور آخرين نفر بود كه داد مي زد و مقاومت مي كرد، در روزنامه را پلمپ كردند تا سالها بعد .اين سرنوشت ما بود در آن شب مي شد چنين روزهايي را ديد، شهريور ماه همان سال اتفاق افتاد، خيلي راحت ، خيلي راحت شرق توقيف شد. در همان بلوار گلشهر روي صندلي هاي آهني سرد نشسته بوديم و همديگر را نگاه مي كرديم. در روزنامه را مي بستند و از فردا هيچ آغاز مي شد. روزنامه نگار ايراني حافظه زماني اش را از دست داده، درست مثل خانواده اي كه بارها از هم جدا مي شوند و دور، يكباره نگاه مي كني مفهوم خواهر و برادر و مادر در اين همه گسست ، بي معنا مي شود. از همان سال و قدري زودتر شايد شروع شده بود ، مها جرت.

رفتن از ديار مادري براي آنها كه تخصصي در علمي و فني دارند يا سرمايه به كف، جنس و نوعش با رفتن يك روزنامه نگار فرق مي كند. روزنامه نگار همه تخصصش زيستن در زمان معاصر يك اقليم است ، زيستن درمفهوم  يك ديار و اين تخصص از مرز كه بگذري هيچ ، مگر اينكه دولتي و كسي نگاهي به ايران داشته باشد كه به كار آيد، و گرنه يك روزنامه نگار ايراني در هر جاي دنيا، اگر هم زبان بداند، به حكم زيستنش اش در دشت و كوير و جنگل و شهر و روستاي ايران، باز همه آنچه دارد، ايران است. به مالزي آمده ام جايي كه هنوز در مرزهاي اسلام است گرچه نه شيعي ، اما اينجا مساله ايران نيست ، مالايي هاي به زمان و زمين جور ديگري نگاه مي كنند، روشنفكري ديني، حكومت اسلامي و آن همه كشا كش كه در ايران داريم تبديل شده است به شوق مومنانه اي در ساختن آسمانخراش. گرچه راننده تاكسي در نهايت آرامش مي گويد صدام يك قهرمان براي جهان اسلام بود و آمريكا قصد سلطه بر ممالك اسلامي را دارد و ايران و ليبي و سوريه در مقابل اين جهانخوار ايستاده اند . اما من مي دانم كه اين حرفها از باب تفنني است بعد از گشت و گذار توريستي درچهار سايت و دو سه سخنراني مذهبي و همين راننده تا كسي چه احترامي به توريست هاي غربي مي گذارد كه دلارها را به رينگيت تبديل كرده اند . روزنامه نگار ايراني در جا معه بلا زده اي كه هر روز تاريخش دگر و عوض مي شود در خط مقدم زمان نشسته است، جايي كه جاي نشستن نيست ، همه بلاياي طبيعي و غير طبيعي درست بر اين نقطه نازل مي شوند و حتي وقتي از ايران مي رود، باز اين زمان او را رها نمي كند .ما آسمانمان را به همراهمان مي بريم هر جا كه باشد اين است يك رنگ بيشتر ندارد. مي بينم حالا كه در مالزي هستم باز همه چيز به من ربط دارد ، همه اتفاقات خرد و كلاني كه در خيابانهاي تهران مي افتد و همه حر فهاي بيراهي كه سياستمداران مي زنند و اعتصاباتي كه زندانيان روزنامه نگار مي كنند، با اين فاصله به من نزديك تر است از برجهاي دو قلوي كوالالامپور كه از پشت پنجره مي بينم . هنوز ساعتم را با وقت ايران تنظيم مي كنم. روزنامه نگار بودن سرنوشت ما شد.

0 Points

Previous Article

Next Article


Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *