جناب آقای واسیلی جانداریچف، رایزن حیوانی محترم سفارت کبرای روسیه
این نامه را با کمال ناامیدی از گوشه تنگ و تار سلول خود برای شما میفرستم و امیدوارم زندانبانم که مردی بدبختیست با چهار سر عائله و قول داده در ازای رشوهای غیرنقدی آن را به شما برساند به قول خود وفا کند.
اکنون ماهها از روزی که من و همسرم را با هزار وعده و وعید آواره کردید و به این کشور آوردید میگذرد. گفتید ایران همان پرشیا است که گربههایش فربهترین گربههای دنیایند و در تمام اساطیرش به شیر و ببر و پلنگ به چشم سرور حیوانات نگاه کرده اند و احترامش را داشتهاند. گفتید که جنگلهای زیادی دارد که هرچند هوایشان گرمتر از جنگل های روسیه است اما در عوض سر سبزند و پر از غذا. برای ما بهشتی ترسیم کردید که فقط ما در آن کم بودیم و تولههای بسیاری که دهها پرستار منتظر بودند تا بیایند و در ناز و نعمت بزرگشان کنند. ما با چنین تصوری به این کشور آمدیم.
اما با چه چیز مواجه شدیم؟ در همان لحظهی فرود به فرودگاه جلوی ما را گرفتند که با هم چه نسبتی دارید و چرا پوشش شما غیر اسلامی است. یکی میگفت لنز گذاشتهاید که چشمهایتان رنگی شود آن یکی میگفت لباستان ماتابرج (یا متبرج، مطمئن نیستم چون تا حالا همچین کلمهای را از هیچ جانوری نشنیده بودم. شاید مال دوره دایناسورها باشد) است. بعد در همان فرودگاه نیروهای نظامی ریختند سر ما و هر کدام میخواستند یکی از ما را به عنوان غنیمت بردارند. در مقابل چشمان حیرت زده من و همسرم یک ژنرال سپاهی اصرار داشت که من به عنوان هدیه برای همسر دومش به کیش ببرد و به مسئول قفس من پیشنهاد میداد که در ازای آن تا سه مرتبه وی را از بازرسی در سفرهای بعدی معاف کند و علنا میگفت که چنین پیشنهادی میلیونها یورو ارزش دارد.
یکی دیگر که از بقیه باسوادتر بود بدون اینکه اصلا ما را ببیند میگفت اینها Tiger هستند پس باید همراه با بقیه مشروبات در روز نیروی انتظامی بیندازیمشان زیر غلطک و از کارمان فیلم بگیریم. بقیه میگفتند اگر اینطور است حیف است و مثل دفعه قبل قسمت کنیم بین خودمان.
بعد خود شما آمدید و ما را با هزار ترفند و از جمله تهدیدهای اتمی در مورد نیروگاه تخمیشان (یا هستهایشان، تردید از من است) بدر بردید و تحویل سازمان محیط زیست دادید. آنجا میخواستند ما را در ازای گرفتن یک میلیون دلار در اختیار شیخهای حاشیه خلیج (فارس) بگذارند. همانهایی که مجوز شکار رسمی در جنگلهای ایران را دارند. خدا پدر یکیشان را بیامرزد که از صرافت این کارشان انداخت و گفت: هذا الببر حیف و هذا العمل ضایع. بی خیال یا عم.
نمی دانم از کجای این سفر مخوف برایتان بنویسم. پس از چندی در بدری عاقبت دیدند خرج خوراک ما بالاست و خواستند ما را به جنگلهای مازندران ببرند. از خوشحالی در پوست ببر خودمان نمیگنجیدیم چون نه فقط میدیدم از زندگی پرناز و نعمت و پرستار بچه و این چیزها خبری نیست بلکه اگر وضع به همین منوال باشد تا چندی دیگر یا مارا برای پوست و دممان میکشند یا از گرسنگی. اما چه سود. هر چه رفتیم به این جنگلها نرسیدیم. دو روز در میان خاکستر درختان رفتیم و عاقبت آن دو کارمند محیط زیست با تاسف گفتند “هیچیش نمونده. نکنه بیکارمون کنند حالا!” و دور زدند و ما را برگرداندند تهران.
در آنجا ما را به قفسی بردند که یادآور زندانهای مخوف گولاکها و جزیره ساخالین دوره تزاری بود. با این تفاوت که بسیار تنگتر و کثیفتر بود و آلودگی هوا هم بیداد میکرد. گوشتی که به ما می دادند عملا گوشت ماده خر بود اما همانرا هم مسئولان شکنجهگاه حیوانات (به فارسی “باع وحش” گفته میشود) بین راه ملاخور میکردند و عملا هفتهای دوبار بیشتر گوشت نخوردهایم. آنقدر ضعیف شدیم که نه فقط از تولید مثل باز ماندیم بلکه از مجموع چهار بار نزدیکی با همسرم فقط دوبار به نزدیکیهای ارگاسم رسیدیم که آن هم به خاطر حرفهای تحریک آمیزی بود که از تلویزیون اتاقک زندانبان میشنیدیم. تنها خوبی این مملکت شاید همان باشد که روحانیانش در تلویزیون از مسائل سکسی حیوانات داستانهای تحریک کننده میزنند و اسم این نوع پورنوگرافی را هم “شرح مسائل شرعی در باب جماع با حیوانات” گذاشتهاند. اصطلاحی که بعید است حتی به گوش ببرهای دندان دراز عصر یخبندان هم رسیده باشد اما از لحاظ تحریککنندگی برای ما با بهترین فیلمهای شبکههای سکس انیمال برابری میکرد.
و شما در نظر داشته باشید که تمام این گرسنگی و ضعف و مسمومیت در حالی بود که از همان تلویزیون صبح تا شب و شب تا صبح ما داشتیم تصاویر گوسفندانی را میدیدم که در خیابانها راه میرفتند یا در سالنهای سرباز و سرپوشیده بعبع میکردند و سرتکان می دادند. و کدام گربهسان عظیم الجثهای را میشناسید که با دیدن این حیوان پشمالوی خوشمزه شیره معدهاش تراوش نکند که ما دو ببر بدبخت گرسنه دومی و سومیاش باشیم؟
در تمام این مدت فقط یک بار دکتر دامپزشک دیدیم. اما چه دکتری؟ خرس گریزلی پشمالویی را که علیغم سیصد چهارصد کیلوگرم وزن میتوانست هنوز روی دوپا راه برود، لباس ژنرالی پوشانده بودند و با تشریفات نظامی آوردند که ما را به عنوان “محمولهی تحویلی از روسیه” تماشا کند. او هم فقط نیم دقیقه ما را تماشا کرد و بعد در حالی که نفسنفس میزد گفت چه گرازهای مقبولی!
اگر نایی در بدن داشتم و بقدر قوت گربهای غذا خورده بودم بسیار بیشتر از این برایتان از شرح بدبختیهایمان مینوشتم ولی چه کنم که تا همینجا هم سه بار از گرسنگی و ضعف سرم گیج رفته است. دیروز شیر ایرانی مفلوکی که از شدت گرسنگی و مریضی به خوردن مدفوع خودش رو آورده از قفس گفت مگر مغز خر خورده بودید که آمدید اینجا؟! اینقدر بیچارهام که شنیدن همان مغز خر هم دهانم را آب انداخت. جفت بیچارهام که آن گوشه غش کرده است. نه فقط گرسنه است که از وقتی میمونی از قفس کناری انگشتش را به ماتحتش کرده و بعد گفته اینجا ما همه کاره هستیم و امر امر ماست، این بیچاره به حالت جنون رسیده است.
اکنون خبر رسیده است که چیزی به اسم یارانهها حذف شده است که معنی آن را نمی دانم ولی میگویند نتیجهی آن قحطی و بیچارگی و گرسنگی بیشتر برای ایرانیها است. اینها تا قبل از این دو سوم همان گوشت خر ما را کش میرفتند وای به بعد از این. این است که با دادن یک وعده از آخرین غذایم به زندانبان بدبختم از وی خواستم این نامه را به شما برساند تا در آن
از شما تقاضا کنم
شما را به روح ماتریال لنین بزرگ، شما را به پهلوی مسلول چخوف، شما را به محاسن انبوه داستایوفسکی، شما را به حجم فحولت راسپوتین، شما را به بزرگی پتر کبیر، شما را به قلب سنگی رفیق استالین، شما را به هستههای پوتین سوگند؛
یک نفر را بفرستید ما را از این شکنجهی عظیم خلاص کند.
تبعه سابق نگونبخت شما
میودور آلکساندری ببرویچ
——————-
متن کامل را در آیطنز بخوانید
اینو هم اضافه کنید.قبلا از اینکه ایشون به قتل برسند.توسط همون میمون که از اقوام درجه یک .مقامات عالیرتبه نظلام بودن مورد تجاوز قرار گرفتن