راستش را بخواهید ما خودمان به چشم خودمان دکتر لیم را ندیده بودیم اما چند از بچههای مملکت پنانگِ مالزی رفته بودند پیشش و انحراف بینیشان را عمل کرده بودند. ما هم بسکه قبلا دیده بودیم هر که میرود دماغش را سربالا و کوچک کند اسمش را میگذارد عمل انحراف بینی، اعتنا نمیکردیم. تا اینکه بلانسبت گوشمان به خارش افتاد و هر چه رفتیم پیش دکتر اکبرعلی افاقه نکرد. آخرش پرسان پرسان رفتیم مریضخانهی پانتهآی محکمه دکتر لیم که دکتر متخصص گوش و حلق و بینی. همان دم در جلوی ما را گرفتند که بیمه دارید یا نه. گفتیم چرا که نداریم ما محصلیم و این هم بیمه. همانجا تلفن کردند به بیمه. ما که نشنیدیم ولی پنداری گفتند این برای بستری و این چیزهاست برای ویزیت نیست. این بود که گفتند شما برو دکتر را ببین ولی اگر کارت به بستری نکشد باید پول ویزیت را بدهی.
خوان اول را که رد کردیم رسیدیم به محکهی خود دکتر. آنجا دو تا خانم که به چشم خواهری منشی به نظر میآمدند گفتند ایشان نیست ساعت دوازده میآید. نشستیم. غلط نکنیم ده دقیقه به دوازده بود که آمدند. خیلی با ما گرم گرفتند آقای دکتر. دست دادند و معذرت خواستند که منتظر ماندیم. بعد ما را ویزیت کردند. اینطور که اول گوشمان را نگاه کردند. بعد یک تلویزیون بزرگی را روشن کردند و یک سیم نازکی را بلانسبت کردند توی گوش ما و با همدیگر تا هم فیها خلدون گوشمان را دیدیم. یکی از همان خانمها هم همانجا پیشفنگ ایستاده بود و هی این سیم را تمیز میکرد. آنوقت دکتر لیم گفت بیا یک نگاهی هم به بینیات بکنیم. گفتیم حالا که کار به اینجا رسیده هر چه باداباد. همینکار را هم با هر دو سوراخ بینیمان کردند و هی توضیح دادند. بعد آن را درآوردند و ما را نشاندند کنار خودشان و هی از توی کامپیوترشان عکس سوراخ و سمبه نشانمان دادند. ما اولش شک کردیم که اینها عکس بیناموسی باشد. راستش را بخواهید شک هم داشتیم از اول، چون چه معنی داشت که دکتر برای مریض هی توضیح بدهد و بلانسبت آدمش به حساب بیاورد. ما خودمان صد تا دکتر دیده بودیم در ولایت ایران یکی از یکی مریضآدمبهحسابنیاورتر!
تا اینکه دکتر لیم یک عکسی نشان دادند از همه بدتر. خیلی تنگ و مرطوب. گفتند این مال توست. ما پاک گیج شدیم. یعنی اصلا زبانمان گرفت. ایشان متوجه شد. اینها را گذاشت کنار و قلم و کاغذ برداشت. گفت مال آدمهای دیگر اینطوری صاف است ولی مال کسانی که انحراف دارند اینطوری کج است. اول خیلی به ما برخورد. بعد کم کم فهمیدیم ایشان منظورش داخل بینیمان است. کمتر به ما برخورد.
بعد ما گفتیم چه کنیم؟ گفت بگذار اول گوشت را تمیز کنیم. باز همان خانم خبردار ایستاد و آقای دکتر با یک چیزهایی که ویژویژ، عین طیاره انگلیسا، صدا میداد – ولی آب هم میپاشید- گوشهای ما را شست. به قدرتی خدا دیگر نه گوشمان را باد گرفته بود نه میخارید. بعد گفت یحتمل که سینوسهایت هم نیاز به شستشو و تخلیه دارند و اینها با انحراف بینیات مرتبطاند. ما دیدیم همینطوری پیش برود آقای دکتر سوراخ و سنبه نادیده و ناشسته برای ما نمیگذارد. گفتیم خدا خیرتان بدهد ما دیگر رفع زحمت میکنیم.
منتها ایشان یک چیزهایی گفت که پاهای ما سست شد. عینهو آن مرتاض هندی که پارسال آمده بود اینجا غیبگویی میکرد گفت سردرد زیاد میشوی؟ گفتیم بله. گفت چشت چشمهایت درد میگیرد؟ گفتیم بله. گفت شبها بد نفس میکشی؟ گفتیم بله. گفت وقتی خم میشوی روی سرت فشار میآید؟ گفتیم از مادر نزاده ما را خم کند ولی خب؛ بله.
گفت پس بیا برو یک عکس بگیر. بعد خود ایشان باز غیبگویی کرد و درد ما را فهمید. گفت عکسش گران است بگذار ببینیم بیمه میدهد. این را که گفت ما قلبمان هم مثل بینیمان گرفت. چون خودمان در ولایت ایران صدبار دیده بودیم وقتی یکی سروکارش به بیمه میافتد چه بلایی سرش میآید. حتی همان بیمه بانک ملی ایران که میگویند از همه بهتر است را سر پدرزن و مادرزنمان که بیمه بانک ملی ایران بودند دیده بودیم که توی بیمارستان بانک ملی تهران چند هزار بار از این طبقه به آن طبقه فرستادندشان. یا ما را فرستادند به عوض ایشان. خاک هر دوشان عمر شما باشد. تازه آنجا که ولایت خودمان بود، اینجا مملکت غریب.
اما این دکتر لیم، خدا خیرشان بدهد، گفتند شما کارت بیمهات را بده به منشی من و کاریت نباشد. ما دادیم. ایشان یک کپی گرفت و داد به ما و شماره تلفن گرفت و گفت خبرت میکند. ما خیلی خوشحال شدیم. یک بار برای یک کپی گرفتن در همان بیمارستان ولایت خودمان، یک ساعت بالا و پایین شده بودیم.
آمدیم دانشگاه. دو ساعت نگذشته زنگ زدند که بیا عکس بگیر که تاییدش را از بیمه گرفتهایم. خیلی تعجب کردیم چون نمیشد به این زودی که. گفتیم فردا میآییم. گفتند اگر فردا بیایی باید دوباره تایید بگیریم. همان روز ساعت 4 رفتیم. یک کاغذهایی به ما دادند و گفتند برو زیرزمین. رفتیم. آنجا ما را کردند توی یک چیزی مثل بلانسبت قبر و یک چیزی را هی دور سرمان چرخاندند. نیم ساعت بعد با یک عالمه عکس فرستادندمان بالا. یک رینگت هم نگرفتند.
دکتر لیم نبود. ما گفتیم خب پس ما رفع زحمت میکنیم بعدا میآییم. گفتند نخیر بنشین ما تماس میگیریم بیاید. اینجایش دیگر مثل ولایت خودمان به نظر میآمد. آن وقتی که دکتر شما را میبینید و میگوید باید عمل کنید و باید زیرمیزی بدهید. دکتر عکسهای ما را دید و یکی یکی توضیح داد و هی عکس از روی کامپیوترش نشان داد و نقاشی کشید و آخرش گفت بهتر است عمل کنی. ما هم دیگر رویمان نشد بگوییم عمل نمیکنیم. گفتیم میکنیم؛ چقدر میشود؟ گفت بیمه قبول کرده. گفتیم آن که بله؛ منتها زیرمیزی را چکار کنیم؟ ایشان متوجه نشد. ما اشاره کردیم به پایین و انگشتانمان را به هم مالیدیم. ایشان گفت آن یک مورد علیهدهایست و باید به ارولوژیست مراجعه کنید. خجالت کشیدیم!
گفتیم کی خدمت برسیم؟ ایشان گفت همین فردا صبح بهترین وقت است چون وقت خالی داریم و ضمنا تایید بیمه شما را هم گرفتهایم. گفتیم یعنی چه؟ الان که ساعت 6 عصر است. ایشان گفت شما کاریت نباشد. ما را داد دست یکی از همان خانمهای به چشم خواهری منشی. ایشان هم ما را برد دفتر پذیرش که تعطیل بود منتها برای ایشان که از خودشان بود تعطیل نبود. تا ما به خودمان جنبیدیم حوله و پارچ و مسواک و چه و چه دادند بغل ما و ما را بردند اتاق 315 گفتند بخواب. ما هم گفتیم که نمیخوابیم! گفتند چرا؟ گفتیم قرار ما این نبود، ما شب باید پیش زن و بچهمان باشیم. همهی زورشان را زدند که ما را بخوابانند حریفمان نشدند. زنگ زدند به دکتر لیم. ایشان فهمیده بود ما چقدر پهلوانیم. بهشان گفت بگذارید برود ولی شب ساعت دوازده بیاید که دوا درمانش را شروع کنیم. ما زدیم بیرون.
خانه هر کار که کردیم رویمان نشد به مادر سهراب بگوییم امروز چه دست گلی به آب دادهایم. فقط گفتیم شب باید برویم بیرون. ایشان یک چیزهایی به ما نسبت دادند که اگر دکتر لیم بود ما را فورا میفرستاد پیش دکتر ارولوژیست و بلکه بدتر! ناچار خوابیدیم.
غلط نکنیم ساعت 3 نصفه شب بود که زنگ زدند. از بیمارستان. گفتند مگر شما قرار نبود ساعت 12 شب اینجا باشید؟ گفتیم چرا. گفتند پس چرا نیامدید؟ زبانمان نچرخید بگوییم چرا. گفتیم الان میآییم خدمتتان. ناچار به مادر سهراب گفتیم دکتر برایمان یک عمل کوچولوی لیزری نوشته. ایشان، خدا حفظش کند، عین پلنگ زخم خورده ما را نگاه کرد… خلاصه به هر بدبختی بود ساعت چهار صبح خودمان را رساندیم به مریضخانه. درجا ما را خواباندند. هی دارو دادند، هی فشار خون گرفتند، حتی بابامجان یک بار هم از ما خون گرفتند.
تا چشممان گرم شد. دکتر لیم ما را تکان داد که بیدار شو برویم عمل. گفتیم شما بروید ما خودمان میآییم. ایشان رفت منتها یک خانم پرستاری آمد به ما گفت لخت شو این لباس را بپوش. دیگر چاره نبود… بعد یک صندلی چرخدار آوردند که بنشین روی این برویم به اتاق عمل. به ما خیلی برخورد. گفتیم هی بابام جان… شما کجا بودید وقتی ما دو نفر را میگذاشتیم روی کولمان کوههای اخلمد را عین بز به تاخت میرفتیم بالا. ما همچو بیناموسیای نمیکنیم. دو نفر ریختند سرمان تا دمپایی و بلانسبت زیرجامهمان را کندند و با همان تک لباس نشاندمان روی صندلی و بردند اتاق عمل.
آنجا چند تا دکتر و پرستار آمدند احوالپرسی. طفلیها پنداری ما را با یکی از همولایتیهای خودشان عوضی گرفته بودند. ما هم کم نیاوردیم. یک نیم ساعتی با همهشان گپ زدیم. تا اینکه یکهو دیگر نفهمیدیم چی شد.
چشممان را که باز کردیم دیدیدم مادر سهراب عین شیرزخم خوردهای بالای سرمان است. خواستیم بلند شویم فرار کنیم دیدیدم نمیشود انگار. آن بنده خدا هم از حق نگذریم دلش سوخت و کتککاری نکرد ولی گفت از نگرانی صد بار مرده و زنده شده و چرا نگفتهایم که یک عملی داریم که یک ساعت بیهوشی دارد. اینجا بود که خود دکتر لیم هم آمد. یک استخوانی را با شیشهاش به ما داد و گفت این از بینیات درآمده. ما خیلی تعجب کردیم که با یک همچو چیزی چطور اصلا ما میتوانستهایم از بینی نفس بکشیم؟ بعد یادمان آمد که خیلی هم نمیتوانستیم.
نه گازی نه پنبهای نه لتهای… هیچی توی بینیمان نبود. البته درد داشت و هی خون میآمد که دکتر گفت طبیعی است. بعد به ما آمپول زدند. از همانهایی که در ولایت خودمان با قلقلی دود میکنند. ما خیلی خوشمان آمد و مثل یک بره شدیم. مادر سهراب هم که همولایتی خودمان و کاربلد است میخواست چایی نبات بیاورد اما نشد. گفتیم اشکالی ندارد بالاخره ما باید به این کمبود امکانات مدارا کنیم.
دردسرتان ندهیم که هر نیم ساعت یکی از این پرستارها آمد که بگذار فشارت را بگیریم، باید رومتکاییات عوض شود، بیا دارو بخور، کاری نداری؟… خلاصه که ما را کلافه کردند و نگذاشتند حال آن آمپول را ببریم. بینیمان را هم که میخواستیم بلانسبت بشوریم یکی کنار دستمان میایستاد که درست انجام دهیم، عینهو که باز و بسته کردن برنو باشد.خیلی ما را خجالت دادند پیش مادر سهراب که مثلا “همراه بیمار” بود. پرستار اگر قرار باشد کار همراه بیمار را بکند خب به همراه برمیخورد. یعنی میبیند کاری ندارد راهش را میگیرد میرود خانه، حتی اگر به غمخواری مادر سهراب باشد. حتی یک دستبند به دست ما بسته بودند که در گنجه با آن باز و بسته میشد که چیزهایمان امن باشد وقتی نیستیم توی اتاق.
شب هم اصلا آداب پرستاری به جا نیاوردند. نه یک شوخیای نه یک نعرهای نه سر وصدایی نه در به کوبیدنی نه مثل یک درخت چغک، جیک جیکی. ما خودمان قبلا ده بار در ولایت خودمان شب بیمارستان مانده بودیم میدانستیم وظیفه پرستار چیست. یک بار حتم کردیم که خوابیدهاند و خواستیم فرار کنیم. اما تا آمدیم توی سالن دیدیم همگی نشستهاند دارند به ما نگاه میکنند. هول شدیم گفتیم آمدیم بپرسیم مستراح کجاست. گفتند توی اتاقتان؛ ضمنا هر کاری داشتید زنگ کنار تخت را فشار بدهید. ما هم از لجشان تا صبح هی زنگ زدیم و خرده فرمایش دادیم. مگر از رو رفتند؟
صبح باز چشممان گرم نشده دکتر تکانمان داد. احوال پرسید و راپورتها را نگاه کرد و گفتند میتوانی بروی خانه. خیلی خوشحال شدیم چون اینقدر زنگ زده بودیم و اینقدر آمده بودند تختمان را بالا و پایین کرده بودند که مطمئن بودیم اگر یک شب دیگر بمانیم یا تخت میشکند یا کمرمان. گفتند کارهای ترخیص و دارو تا ساعت ده طول میکشد. ما هم نشستیم به صبحانه خوردن و دعا که زودتر بیایند آن آمپول را بزنند و بعدش برویم چایی نبات بخوریم در منزل. هنوز ساعت ده نشده بود که سرپرستار آمد که من یکی را فرستادهام رفته کارهایتان را انجام داده فقط کافیست بروید دارویتان را از داروخانه بگیرید. یک کارت هم داد که هفته دیگر ساعت ده و نیم اینجا باشید برای ویزیت مجدد. خیلی برزخ شدیم منتها یک امیدی برایمان مانده بود که تا گرفتن داروها آن آمپول ما هم برسد. ولی زود ناامید شدیم چون ده دقیقه نگذشته مادر سهراب با داروها آمد بالای سرمان. نامسلمانها حتی نفرستاده بودندش چار قران پول بدهد یا دو تا کپی بگیرد بلکه در این مدت آمپول ما هم برسد. تا رفته بود داروخانه و اسم ما را گفته بود یک کیسه دارو داده بودند دستش. خدا کسی را ناامید نکند خیلی بد است… آدم به دهن دره میافتد!
*****
دم در دعوایمان شد. پارکینگ میگفت چهار رینگت -که به پول اروپا به یک یورو هم میرسد- باید پول ماشینتان را بدهید. هرچقدر کارت بیمهمان را نشان دادیم قبول نکردند. گفتیم ای خدا لعنتتان کند با این کمبود امکاناتتان. با این بیمارستانتان. با این بیمهتان. با این آمپول… این دهندره… آخ این دهندرهتان!
سلام
خیلی نوشته ها تونو دوست دارم
خسته نباشین