سالها پیش، شاید سال هشتاد و شش بود که یک روز نیما اکبرپور با من، محمود فرجامی، تماس گرفت و گفت تیمی در رادیوجوان دنبال کسی میگردند که بتواند با زبان و ادبیات قاجاری طنز بنویسد و من تو را معرفی کردهام. شمارهات را بدهم؟ گفتم بده. چند بعد آقایی با من تماس گرفت و دعوت کرد جلسهای بروم در ساختمان رادیو. رفتم آنجا. جمعی بودند که اسم هیچکدامشان یادم نمانده بجز همان آقا، حامد جوادزاده و یک نفر کاملا متفاوت با آن جمع، نیما دهقانی که یکی دو جلسهای بیشتر نیامد. آنجا بود که فهمیدم برنامه طنزآمیزی در رادیوجوان پخش میشود که سه روز در هفته این گروه آن را میسازند و سه روز دیگر گروه دیگری به سرپرستی صادق داوریفر. خیلی زود فهمیدم که کلا اخلاق و سلیقهام به آن یکی گروه میخورد و اصولا طرحهایی که در ذهن دارم هم راستکار اینطور برنامهسازی نیست ولی خب به اینها قول همکاری داده بودم…نهایتا و بعد از چند بار تست زدن من دو تا کار را قبول کردم که به طور بداهه اجرا کنم؛ یکی «دکتر فرجام» بود که متخصصی بود همهچیز دان و در هر برنامه در هر موضوعی به عنوان کارشناس با او مصاحبه میشد… دکتر فرجام همیشه مقدمههایی طولانی و بیربط میگفت، به کتابهای در دست نگارشش ارجاع میداد و به دوستیهایش با مقامات صداوسیما اشاره میکرد و نهایتا احمقانهترین نظر ممکن را میگفت. مثلا یک بار که موضوع برنامه درباره کمربند ایمنی بود بعد از کلی حرافی سابقه کمربند ایمنی را به افتادن جادگرها از روی جاروهای پرنده مرتبط کرد! طنز ماجرا البته در پارودی (نقیضهسازی) بود و به توصیه اکید من، خانمی که هربار تماس میگرفت برای مصاحبه واقعا فکر میکرد با یکی از کارشناسان صحبت میکند و تا روز آخر هم طنز بودن ماجرا را نگرفت (حیرت کردید؟ حیرتانگیزتر اینکه طبق برآوردها، بیشتر مخاطبان برنامه هم طنزآمیز بودن نظراتی که یک نمونهاش را آوردم نگرفته بودند و نهایتا این آیتم پرمخاطب نشد).برنامه دیگر، که آن هم نیمه بداهه بود، اما بسیار پرمخاطب شد: «ممیزی شعر و ترانه». بله برنامهای با همین نامی که الان ویدویی/تلویزیونی شده و دقیقا – تاکید میکنم دقیقا- با همین ساختار. کل ایده و طرحش هم از من بود و محتوایش نه فقط انتقاد از سیستم نظارتی/ممیزی صدا و سیما بلکه دست انداختن رییس وقتش حسن خجسته بود که تهلهجهای مشهدی داشت و من هم با توصیفاتی که از او شنیده بودم (هیچوقت ندیدمش) این آیتم را درآوردم. وصفش نمیکنم چون دقیقا همینیست که شاید قسمتهایی از آن را دیدهاید جز اینکه رادیویی بود و نقش ممیز را من داشتم (خواننده حامد جوادزاده بود که الان هم نقش هنرمند را دارد. روی شعر، پیشتر من سناریوی نصفه نیمهای مینوشتم و اجرا نیمه بداهه بود). اولین قسمتش حتی همین را هم نداشت و یادم هست در یک اتاق معمولی در ساختمان رادیو با میکروفن رومیزی قابل حمل ضبط کردیم… اگر اشتباه نکنم بیش از بیست آیتم ضبط و پخش شد همان ایام.این گذشت تا سالها بعد رفقایی همین برنامه ویدیویی را برای من فرستادند. از اینکه بدون هیچ تغییری برنامه زنده و تصویری شده و مورد استقبال هم قرار گرفته خوشحال شدم ولی هر چه فکر کردم یادم نیامد سازندهاش اطلاعی به من داده باشد، کسب اجازه که هیچ! بعد فکر کردم شاید چون من سالهاست از ایران خارج شدهام دسترسی به من سخت بوده… اما هیچ چیز، حتی در حد یک تشکر یا یادکرد هم در تیتراژ آغاز و پایان برنامه چیزی ندیدم. شماره حامد جوادزاده را از یکی از دوستان بدست آوردم و پیامی دادم. جواب داد و احوالپرسی گرمی درگرفت. منتظر ماندم چیزی در مایه «عه اتفاقا دنبالت میگشتیم…» بیاید. نیامد. ناچار خودم حرف را کشاندم به برنامه و گلایه بسیار ملایمی که بیشتر از یک سطر نرفت. بلافاصله آقای جوادزاده که چاکرممخلصمهای بیحسابش روزگاری من را شرمنده و کلافه میکرد گذاشت و رفت! یعنی حتی نیازی به توضیح هم ندید… . نمیدانم چرا بیادبی را هم به سرقت هنری اضافه کرد، شاید فکر کرد من هم از جماعت اسکرینشاتبگیر هستم. قاعدتا بعد از ماهها همکاری و سالها آشنایی اگر من را میشناخت میدانست اهل این کار نیستم، نیاز مالی ندارم، شهرتم -هرچقدر کم یا بد- خیلی بیشتر از نیاز به اینطور یادکردهاست… و حتی دنبال عذرخواهی هم نبودم.از آن موقع تا بحال چند بار خواستهام این مطلب را بنویسم، یا حتی نوشتهام اما از انتشارش پشیمان شدهام. ولی چند روز پیش برایم ماجرایی علنی شد که اگر چه نه به این شدت ولی در همین راستاست: پایمال کردن حقوق معنوی. افزون بر این دو، ماجرای کتاب بیشعوری را هم که میدانید؛ بعد از آنکه نزدیک به سیناشر و مترجم[؟!] متن ترجمه من را کپی کردند، همان ناشر خودم هم آن را به اسم مترجمی که اصولا وجود خارجی ندارد کپی کرد و به بازار داد (بله درست خواندید!)غمانگیز است برایم که بخش بزرگی از این ناجوانمردیها بخاطر این صورت میگیرد که حضرات -حتی کسانی که اظهار دوستیهای غلیظ میکردند زمانی- میدانند من خارج از کشور هستم و [لابد به گمان آنها] دستم از همه جا کوتاه است. متاسفم. اما دستم را کوتاه نمیبینم و [دیگر] کوتاه نمیآیم. این فقدان قانون و عدالت و شرم و انصاف را دست کم باید فریاد زد.