طرفهای ما به چاه کن میگفتهاند "چاخو". این چاخو دقیقا به معنای مقنی نیست، چون مقنی کسیست که قنات می کند ولی چاخو همه جور کاری می کردهاست. قدیم ها، چاخوها چاه می کندهاند، چاه تمیز میکردهاند و آن زمان ها که مستراحها چاههای بزرگی داشتهاند آنها را هم همین چاخوها تمیز میکردهاند.
میگویند مردی بیکار و بیپول بوده و در خانه. زنش یک روز به تنگ میآید و اصرارش می کند در جستجوی کار برود میان کوچهها و تاکید میکند که "روزی را خدا میرساند." مرد با اکراه بیرون میرود. اتفاقا جایی چاخویی میخواستهاند برای خالی و تمیز کردن چاه مستراح. این بنده خدا میرود به کار. در حین کار سرچاه ریزش میکند و جناب چاخو را به درون میکشد. قبل از اینکه خفه شود با زحمت بیرونش میکشند و مزدش را میدهند. با همان سر و وضع مایحتاجی میخرد و میرود خانه. زن از دیدنِ دستِ پر مردش به هیجان میآید و میگوید "دیدی خدا روزی را میرساند" و مرد هم که هنوز مزه محتویات خلا زیر دندانش بوده، اضافه می کند "بله… ولی با دو قُلُپ هم روش!"
این سالها خیلی یاد این حکایت میافتم. به خصوص وقتهایی که برای گرفتن حق التحریر کارهایم و یا دستمزد خرحمالیهای فرهنگیام میروم و برخوردهای عبوسانه و متفرعنانه دوستانی را میبینم که موقع سفارش کار یا انداختن مسئولیت به گردن آدم، خیلی روی دوستی و اخلاص و ارادت تاکید میکنند؛ اما وقتی که پس از کلی صرف وقت، فشار عصبی، مایه گذاشتن از آبرو و اینطور مصائبی که احتمالا مسیح هم تحمل آن را ندارد؛ میروی که تسویه حساب کنی، پشت در نگهت میدارند، غر میزنند، به کارمندهایشان ارجاعت میدهند، فعلا حسابشان خالیست و پولشان صرف کارهای مهتری شدهاست، وقت ندارند، خارجه هستند، دامنه فعالیشان وسیع شده، وزیر شده…
بعضی وقتها هم که کلا نصیب ما از روزی، فقط همان دو قلپِ زیارت دوستان میشود!