بعد از یک تجربه نه چندان جالب با خردنامه همشهری، برای همیشه از آن قهر کردم. آدم وقتی با یک نشریه ای هم قهر کند که نمیرود آن را بخواند. میرود؟ میرود؟! خب من نرفتم… حالا که چی؟
اینها بود و بود تا چند وقت پیش که آقایی از آنجا با من تماس گرفت برای مقالهای. قسمت شد دادیم (مقاله را!) و یک چیزی هم روش! (یک یادداشت. ای بابا این چه وضعیه که من برای هرچیزی باید پرانتز باز کنم. ذهنها چرا اینقدر خراب شده؟ آن هم وسط بحث به این مهمی که من میخواهم دیدار تاریخیام با دکتر میرعبداللهی را بگم. اصلا نمیگم به درک! )
اینطوری بود که با خردنامه آشتی کردم و دیدم به!… عجب مجلهای شده ماشالله برای خودش!
حالا با خودتان فکر نکنید که چون مطلبی در آنجا دارم، تعریفش را میکنم. خیلی جاهای دیگه هم دارم، ولی حرفی ازشان نمیزنم؛ خداوکیلی خردنامه خیلی آبرومنده. به خصوص این شماره را از دست ندهید که یک پرونده جذاب درباره ژورنالیسم و سایبر ژورنالیسم داره.
راستی آن اسم "ستون پنجم!" و آن پرتره نامفهومی که از مرحوم صابری که بالای مطلب من چسباندهاند به انتخاب خودشان بوده ها.
خوبی مطلبت این بود که خودشم زبان طن داشت بر عکس کتاب رویا صدر!