در طول دوران تحصیل از دبستان تا آخر دبیرستان، همیشه این ورد زبان مدیر و معاون و ناظم و معلم های مدرسه ام بود :«حیف آن پدر برای تو!». احتمالا پدری خوش تیپ، خوش زبان، با مطالعه، خوش خط و به خصوص دست و دلباز باید پسری بهتر از منِ شر و بی ادب و حاضرجواب می داشت. این مساله تقریبا باعث تحقیر دائمی من بود. امروز دیدم آدم های دیگری هم هستند و بوده اند که درد مرا کشیده باشند. از جمله -بلاتشبیه- پسر ملک الشعرای بهار:
در خانه ما کمال انسان در شاعرى وى بود، من این امر را آن شب حس کردم و این کمبود، مرا پیوسته رنج داده است. تأسف اینجاست که دیگران نیز پیوسته مترصد دیدن این کمال در افراد خانواده ما بوده اند. روزى با افراد خانواده ـ البته بدون پدر ـ به تفریح که به درکه رفته بودیم، من بچه اى هشت نه ساله بودم. مستخدم پیرى داشتیم، دست مرا گرفت تا در آن حدود به گردش برد. مردى بر سر سنگى نشسته بود و تار مى زد. مستخدم به او سلامى کرد و گفت: «این پسر ملک است». پدر مرا همه با این نام مى شناختند. مرد در حالى که به تار زدن ادامه مى داد، از من پرسید: «شعر مى گویى؟»
گفتم: «نه».
گفت: «خاک بر سرت!» و به تار زدن ادامه داد.
از اینجا