یک واقعه خیلی کوچک و معمولی می تواند سرآغاز “کشف” بزرگی باشد.ماجرا از یک ترانه شروع شد. یک ترانه نیمه لوس آنجلسی که خواننده به طور غلط و غلوطی یک عزل را می خواند. میانه راه تهران مشهد بودیم و برای آنکه حوصله ام سر نرود آن ترانه مهجور را گوش می دادم. در حقیقت به ترانه گوش نمی دادم بلکه داشتم فقط می شنیدمش. بعد کم کم احساس کردم خواننده، غزل را اشتباه می خواند و باید طور دیگری آن را خواند. در ذهنم، آن طوری که به نظرم درست می آمد را بازسازی کردم و ناگهان حس کردم مثل آنکه در باغ پرگلی ایستاده باشم، غرق لذت و سرورم! یک بار دیگر غزل را خواندم و باز هم لذت بردم. باز هم خواندم و بازهم بیشتر لذت بردم…
ضبط را خاموش کردم و شروع کردم به مرور دوباره هرچقدر شعری که از حافظ از بر داشتم. شاید ده پانزده بیت بیشتر نمی شد، اما هر کدام را که دوباره زمزمه می کردم، لذتی تجربه نشده را درک می کردم.
جاده که تمام شد و به خانه پدر رسیدیم، له له زنان رفتم سراغ دیوان حافظ. اصلا باورم نمی شد که غزل های حافظ اینقدر زیبا، عمیق، خوش فرم، رندانه بوده اند و تا حالا متوجه نمی شده ام. خانه که خلوتتر شد دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم وشروع کردم به بلند بلند خواندن حافظ. آنجور که خودم می فهمیدم، نه آنجور که بقیه می خوانند. پدر و مادرم هم لذت زیادی بردند، بطوریکه هیچوقت حافظ را آنجور نشنیده بودند. هیچ تکلفی درست نکردم، شام را کشیدند و سر میز نشستند و من همچنان شعر خواندم. حافظ اجرا کردم. مادرم به به می گفت و غذا می خورد. ریا نمی کرد، جدا لذت می برد. می فهمید. چون من می فهمیدم. من داشتم حافظ را اجرا می کردم. انگار که خود حافظ شده بودم!
—————
ماجرای من با حافظ سری دراز دارد.
اولین بار که به سراغ حافظ رفتم، با ذهن ریایی و آلوده بود. آلوده به مدعیات مرسوم عده ای که ریاکارانه و دلسوزانه (به حساب خودشان) درباره حافظ به هم می بافند تا مثلا شرابخواری و مدیحه سرایی او را ماستمالی کنند که به نظر من همین ها بزرگترین جفا به حافظ یا دست کم به کسانی که مشتاق فهم حافظند را می کنند. حافظی می سازند که منظورش از شراب و ساقی و دلبر و ساق های سیمین و حتی شاه شجاع مفاهیمی از قبیل خدا و پیغمبر و عرفان و ایجور چیزهاست! وچنین حافظی چیزی جز کلی گویی های بی ربط برایم نداشت. چند غزلی را هم حتی از حفظ کردم، ولی چیزی دستگیرم نشد. چیزهایی در ذهنم کرده بودند که من هم وظیفه داشتم به زور آنها را به شعر حافظ تحمیل کنیم و البته جواب نمی داد! و تازه برای ارتباط با خدا و پیغمبر و امام و اخلاقیات چه نیازی به اینهمه پیچیدگی؟ شعرای مذهبی خودمان که دم دستتر بودند؟ اینها ماجراهای نوجوانی ام هستند.
بعد کم کم که از این فضا فاصله گرفتم و دوباره به سراغ غزل های حافظ رفتم جا خوردم. به وضوح می دیدم که فلان جا -که جماعت به زور برداشتهای عرفانی می کنند- این جناب شاعر دارد مدح فلان امیر را می گوید تا صله ای بستاند و بهمان جا به روشنی از شراب سخن می راند. الی ماشاالله هم که این دیوان پر است از وصف اندام های شاهدهایی که –به عکس ادعاهای حافظ شناس های قلابی، هیچ ربطی به مفاهیم و معانی متعالی نداد و – همگی زنده و حاضرند و خوشگل! از اینجا به بعد درگیری ذهنیم با حافظ شروع شد و به خصوص با دیدن تناقض گویی های او در اشعارش، حتی تا مرحله انزجار پیش رفت. بعدا با این توجیه که “ای بابا به تو چه مربوط… خب یه آدم خوشگذرونی بوده که نونش از این راه درمیمومده …” سعی کردم بی خیال حافظ شوم و هرچند که دیگر از او بدم نمی آمد اما در مورد زمینی بودن اشعار حافظ و تناقضات درونی آنها هیچ شکی نداشتم.
——————–
الان، بدون اینکه از نظر خودم درباره زمینی بودن منظور و استعارات حافظ برگشته باشم، دوباره حافظ را کشف می کنم. اگر از من می پرسید کلید کشف حافظ اتفاقا همین زمینی بودن است. نمی گویم حافظ آدمی مادی بوده، اما معتقدم باید برای درک غزل حافظ کلیت را زمین گرفت و فقط گاهی به آسمان نگاه کرد. اصلا اکثرا اینها مدیحه هائیست که جز با در نظر گرفتن ممدوح های انسانی و دنیوی برای آنها، درک و لذت بردن از اشعار حافظ ناممکن می شود. مثلا وقتی می گوید:
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا / تفقدی نکند طوطی شکرخارا؟
من احساس می کنم او دارد خطاب به ممدوحش که صاحب منصبی بوده گله می کند که “بزرگوارا!… تو که قدر و منزلت شعر مرا می دانی چرا چیزی مرحمت نمی کنی؟” این مدح هیچ چیز بدی نست و هیچ احتیاجی به عرفانیزه کردن و بزور آسمانی کردن ندارد. اتفاقا وقتی به این درک درست رسیدیم چند بیت بعد که می گوید:
به خلق و لطف صید توان کرد اهل نظر / به بند و دام نگیرند مرغ دانارا!
می بینیم چقدر زیبا و با مناعت طبع و رندی به طرف هشدار می دهد که “آهای… فکر نکن که شاعری چون من، فقط به خاطر جاه و مقام و مکنت توست که برایت مدیحه می فرستد و حاضر است هر رفتاری از جانب تو و نوکرانت را تحمل کند… اگر ما را می خواهی، مودبتر و مهربانتر و دست و دلبازتر باش!”
باور کنید من وقتی این شعر را می خوانم حتی این صحنه را هم به وضوح می بینم. اصلا هر غزل حافظ این روزها برای من شده یک سری اسلاید که مصرع به مصرع عوض می شود. حافظ را می بینم لمیده کنار جو که به رفیقش اشاره می کند پیاله را پر کند، حافظ را می بینم زیر درخت، حافظ را می بینم در دربار شیخ ابواسحاق که در ضمن مدح، متلک هم می پراند، حافظ را می بینم، کنجی خزیده از ترس امیرمبارزالدین دیوانه ولی آنجا هم دست بردار نیست و «محتسب» را به صد شیوه می نوازد و دورویی و ریاکاری این زاهدِ سابقا دزد را برملا می کند. شعر حافظ را میبینم که وزیر شاه شجاع در محضرش می خواند و شاه شجاع را می بینم که متلک های زیرپوستی حافظ به پدرش را در لابلای مدح بلندبالایش می فهمد و سرخ می شود، اما چاره ای جز فرستادن صله برای شاعر ندارد.
می گویند برخی بزرگان نصیحت کرده اند که وقتی قرآن می خوانید چنان بخوانید که انگار همین الان برخود شما نازل شده. پس چه عیب که من غزل حافظ را چنان بخوانم که انگار خودم سروده ام؟ وقتی چنین شد می توان حتی شعر و شاعر را دید. با همین “دیدن” است که کمتر غزلی می شود بخوانم و با صدای بلند نخندم.
دوستی دارم به نام محمد که چند سالی از من بزرگتر است. محمد یکبار می گفت «وقتی بچه بودم فکر می کردم پدرم بزرگترین و قوی ترین و بهترین مرد دنیاست. وقتی بزرگتر شدم و به بلوغ رسیدم، دیدم که پدرم آدمی ضعیف و معمولی است و خیلی هم پرنقص. اما حالا که سن و سالی ازم گذشته، زن و بچه دارم و سالهاست که پدرم را ندیده ام، می فهمم پدر یعنی چه!» و من کمتر کسی را دیدم که اینقدر عاشقانه از پدر حرف بزند.
حافظِ من هم، نه آنقدر بزرگ و آسمانی است که بعضی ها می گویند و نه آنقدر کوچک و معمولی که من فکر می کردم؛ حالا من عاشقانه می فهمم حافظ یعنی چه!
امسال سال حافظ است برای من. سال گل، سال رندی…
شهریست پر ظریفان وزهر طرف نگاری / یاران صلای عشقست گر می کنید کاری
می بیغش است بشتاب وقتی خوشست دریاب / سال دگر که دارد امیّد نو بهاری؟
فکر کنم نه اونقدر عرفانیزه کردن اشعار حافظ درست باشه و نه مانند شما حوالت دادن تمام اشعار به صحنه هایی مادی و زمانی. درست است که حافظ معشوقه زمینی هم دارد، اما در خیلی از جاها حافظ را نمی شود زمینی خواند و تفسیر کرد.
البته تمام حسن شعر حافظ همین ایهام و رمز الود بودنیست که هرکس با زبان خویش ان را می خواند و به طبع خویش ان را می فهمد.
آن چه كه میخواهم اینجا بگویم خلاف سخن شما نیست. فقط میخواهم این نكته را خاطر نشان كنم: چیزی كه نمی توان از آن چشم پوشی كرد تعابیر صوفیانه ایست كه حافظ به كار می برد:
۱- حافظ بی شك خود را صوفی می نامد:
سحرگه ره روی در سرزمینی همیگفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف که در شیشه برآرد اربعینی
عجب میداشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه ولی منعش نمیکردم که صوفی وار میآورد
۲- و خود را از یاران طریقت میداند:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
طریقتی كه ممكن است بسیار از ریا بری، از قاطبه صوفیان ریاكار دوران بیزار و بنابر این ملامتی باشد:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
:
ز ساقی کمان ابرو شنیدم که ای تیر ملامت را نشانه
۳-او دنباله رو پیر است! پیر تنها موجودیست در جهان كه ریاكار نیست، در جهانی كه در آن شیخ و (حتی خود) حافظ و مفتی و محتسب همه تزویر می كنند!
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
و دنباله روی از پیر، آنچنان كه هر درویشی به شما خواهد گفت، باید بی شرط وتو گویی مطلق باشد:
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل
زیرا كه بی نظر خطا پوش پیر به جایی نتوان رسید.
ادبیات حافظ وامدار چندین شاعر پیش از حافظ است. یكی از این شاعران كه شاید بیش از همه ب روی حافظ تاثیر گزار بوده بی شك عراقی است. بر خلاف زندگی حافظ كه كاملا ناشناخته است، در مورد عراقی اطلاعات زیادی در دست است، و میدانیم كه عراقی صوفی و ملامتی بوده. یك قلندر:
صنما ره قلندر سزد ار به من نمایی كه دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی!!
شاید یك راه درك حافظ این باشد كه مطالعه ای در زندگی و شعر عراقی به عمل آورده و بعد سراغ حافظ برویم.
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد…
مخلصم
بابا بگو عاشق شدی ما رو خلاص کن!
خیلی خوب! راستش من هم با آن دوستی که دربارهی شعر عراقی و نمادهایش گفته است موافقم. اول باید به طور کلی نمادهای شعر عراقی را بررسی کرد. نکتهی بعد این است که خوش آمدید! من هم دیربازی است کزین جام هلالی مستم! فی الواقع اصلا از این همه زیبائی در شعر حافظ مست و متحیرم! اما خوب، من کاملا عرفانی بودن آن را با دل و جان حس میکنم. اصلا لذت میبرم از این همه رندی و پاکبازی!
دکتر نصر در کتاب «در جستجوی امر قدسی» نقل میکند که یک ماهی را با علامه طباطبائی در باغی بوده است و علامه برایش از حافظ و تفسیر اشعار او میگفته اند. میگوید اصلا هیچجا آن مطالب را سراغ ندارد که آنقدر زیبا و ظریف و عمیق حافظ را بیان کند. اصلا در کف مانده بوده این دکتر نصر! بد نیست آن قسمت از کتاب را اگر داری بخوانی.
خیلی خوب! راستش من هم با آن دوستی که دربارهی شعر عراقی و نمادهایش گفته است موافقم. اول باید به طور کلی نمادهای شعر عراقی را بررسی کرد. نکتهی بعد این است که خوش آمدید! من هم دیربازی است کزین جام هلالی مستم! فی الواقع اصلا از این همه زیبائی در شعر حافظ مست و متحیرم! اما خوب، من کاملا عرفانی بودن آن را با دل و جان حس میکنم. اصلا لذت میبرم از این همه رندی و پاکبازی!
دکتر نصر در کتاب «در جستجوی امر قدسی» نقل میکند که یک ماهی را با علامه طباطبائی در باغی بوده است و علامه برایش از حافظ و تفسیر اشعار او میگفته اند. میگوید اصلا هیچجا آن مطالب را سراغ ندارد که آنقدر زیبا و ظریف و عمیق حافظ را بیان کند. اصلا در کف مانده بوده این دکتر نصر! بد نیست آن قسمت از کتاب را اگر داری بخوانی.
ممنون از دوستان. کتابهای پیشنهادی را مطالعه خواهم کرد.
حالا كه اينطور است پاشو تا:
“برويم مست امشب به وثاق آن شكرلب … كه ز جامه كم گريزد چو كسي قبا ندارد!”
ای بابا! باز شما ها یکی پیدا کردین بهش گیر بدبن ! آقا ! حافظ ، یک آدم باسواد عاشق زیرک و شاعر بوده . حالا هوایی ، زمینی ، دریایی و مادی و معنوی زاهدگری ماست وگرنه رندی او چیز دیگریست. شما از هر طرف دوست داری به حافظ نزدیک شو . هر جور دوست داری بخونش . هر جور میخوای برداشت کن ، میخوای حتی اسم پسرت و بذار حافظ ، یا حتی مثل کیارستمی با یک مصرعش حال کن، آقا ! حال کن فقط! همین .
شما چه قدر عصبانی هستید !