وبسایت دبش چند هفته از دسترس خارج بود. برای دانستن جزئیات به خاطرهی زیر توجه کنید:
رفیقی داریم به نام علی. دکتر است و آنقدر وجدان کاری دارد که بین دوست و دشمن و غریبه و آشنا فرق نمیگذارد و همه را یکسان شکنجه میکند و –اگر خدا یاری کند- میکشد. زن سابقش را که از صمیمیترین دوستان ما بود با همان شیوهی مشهورش مبنی بر اینکه “بیخیال… هیچیت نیست الکی به خودت تلقین نکن” معالجه و راهی خانه ابدی کرد. روان او و تمام بیماران دکتر، شاد.
پیش از معالجهی کامل، یک بار آمدند تهران و می خواستند ما را ببینند اما نتوانستند بیایند خانه ما چون طبقه چهارم بودیم و بدون آسانسور. رفتند خانه برادر علی که همان حوالی بود و قرار بود ما برویم آنجا. تا آن روز برادر علی و خانوادهاش را ندیده بودم. رفتیم آنجا و طبعا چون محیط غریبه بودم سعی کردم مودب و موقر باشم. به خصوص از زن برادر علی که زنی بود میانسال، جدی و با ظاهری خشن ترسیدم. این بود که سعی کردم یا حرف نزنم یا فقط در مورد موضوعات بی خطر حرف بزنم. صحبت کشید به بیمبالاتی پزشکها. چون مطمئن بودم که برادر علی و زن و بچههایش هیچکدام پزشک نیستند من هم گفتم بله همین طور است و فلان سال من رفتم پیش دکتری در مشهد که زگیل دستم را درمان که اشتباه کرد و پدر من را در آورد و بر اشتباهش هم پافشاری میکرد. بعضی پزشکها مثل همین خانم دکتر عجب آدمهای ابله و خودخواه و بیشعوری هستند.
تا اینجا البته مشکلی نداشت. از این به بعدش جالب شد.
من آدم کم حافظهای هستم به خصوص در مورد اسامی، اما نمی دانم چطور شد که اسم خانم دکتره همان لحظه یادم آمد و نمیدانم چطور شد با اینکه حرفهایم تمام شده بود یک دفعهای گفتم “اسمش هم … بود”
در کسری از ثانیه، در مجلسی که اگر دایناسور نعره یا سردار فیروزآبادی عطسه میکرد، صدایش شنیده نمیشد؛ چنان سکوتی شد که انگار نسل هر جانداری منقرض شده. همهی سرها پایین رفت و فقط ماند زن برادر علی که با چشمهایی خون گرفته به من خیره شده بود و پلک نمیزد. یک آن فکر کردم طفلکی را برق گرفته، چون تمام موهای سرش سیخ شده بود و از قسمت اپن آشپزخانه ماهیتابه پر روغن که روی هوا میلرزید دیده میشد.
– “اون خواهرمه”
دقیقا نمیدانم چطور شد که زن برادر مذکور و خواهر خانم دکتر فوقالذکر از پرتاب ماهیتابه چشمپوشی کرد اما تشنج خفیفی از انگشت وسطی پای چپم شروع شد و تا پلک راستم بالا آمد که دست کمی از سوختن با روغن داغ نداشت. جماعت زدند زیر خنده و در حالی که شرشر عرق میریختم و در صندلی فرورفته بودم همزمان هم به شانس و هم به روح اعتقاد پیدا کردم.
نیم ساعت بعد در حالی که کم کم سعی میکردم خودم را جمع و جور کنم و از این فکر که چرا اینطور احتمالات یک در ده هزار میلیاردم همیشه برای من اتفاق میافتد بیرون بیایم، به نفر بغل دستیام که جوان خوش مشرب و بذله گویی بود آهسته گفتم:
– تو رو خدا شانسو ببین ها.
– بی خیال بابا. پیش میاد.
– خیلی بد شد.
– دیگه چه خبر؟
– ئه ئه شانسو ببین. یک آدم بیشعور عوضی دوازده سال پیش توی مشهد یه بلایی سر آدم میاره، حالا باید اینطور خجالت بکشی. اگه فامیلش اونقدر مسخره نبود یادم نمیموندها.
گفت “آره راس میگی” و زد زیر خنده. یک خندهای که هی زیادتر شد تا به اشک نشست. یک جوری که ایندفعه تشنج از پلکم شروع شد و رفت پایین. هنوز به ناف نرسیده بود که ضربه فرود آمد:
– این مامان هم ما با این فامیلش… خالهجان یه لیوان آب… آی خدا… خفه شدم…
—————-
از این دست خاطرهها که به تقلید از بازرسان حادثه چرنوبیل شاید بتوان آنها را “حاصل توالی نادر و حیرتانگیزی از بدبیاریها” وصف کرد؛ تا دلتان بخواهد دارم . و تقریبا در هر موردی، از جمله دومین دبش: دوبار از دسترس خارج شد یکبار عدل در بحبوحه انتخابات سال 88 و در حالیکه یک سری عکسها و خبرهای دست اول را اینجا میگذاشتم و یکبار دیگر امسال. دومین را از برو بچههای پرشین بلاگ گرفته بودم. بعدا آنها کمپانی را دیگران فروختند. دیگران مذکور دفعه پیش پیام دادند که دومین دارد منقضی میشود. گفتم تمدیدش کنند و شماره حساب بدهند. گفتند پس تمدید میکنیم. نکردند و از کار افتاد. بعد گفتند که پول نریختهای. بعد چند روز و چند صد تلفن و ایمیل راه افتاد.
این دفعه پیامی هم نیامد. یهو از کار افتاد. درست در همان زمانی که یخ کتاب بیشعوری –که صفحه اصلیاش روی این سایت است- گرفته بود. شب قبلش یکی از رفقایی که قرار بود یک سری اصلاحات را در قالب وبلاگ انجام بدهد، بالاخره آنلاین شد و آچار پیچگوشتی به دست سراغ سایت رفت که دید جا تر است و بچه نیست. تا آمدم به خودم بجنبم بیشتر از دوجین مهمان بسیار عزیز از ایران برایم رسیدند. تماس گرفتیم با همان کسی که اول بار این دومین را گرفته بود گفت باید با شرکت قبلی تماس بگیرید چون همه رمزها دست آنهاست. آنها میگفتند آقای فلانی که مسئول این کار است رفته مالزی. از آن سو تمدید دومین در این وضعیت اشکال داشت چون به نام یک شرکت ایرانی ثبت شده بود. یک هفته فقط علاف این شدیم که یک ایمیل را چک کنند و جواب بدهند. هر روز تماس و هر روز کار به فردا. بعد برای چند روز رفتیم سفر و برای اولین بار در این سالها، سه روز ایمیلم را چک نکردم. آمدیم دیدیم پیام آمده که کارها انجام شده و دی ان اس سرور را فورا تا دو روز آینده بفرستید. روز سوم بود که فرستادم اما خبری نشد. انکشف که عدل همان روزی که ما از سفر برگشتیم مهندس رفته است ماه عسل و همهی کارها تعطیل…
اتوبوس جهانگردی سالی یک دفعه و عدل همانزمانی که مورچهخوار عزیزمان وسط جاده افتاده بود از آنجا رد میشد. تفاوتمان شاید در محدودهی زمانی باشد.
به هر حال شرمنده بابت این قطع وصل. امیدوارم این توضیح اگر قانع کننده نیست دست کم مفرح باشد.
سلام محمد خان.تهنیت بابت رفع مشکل و این رو هم اضافه کنم که،همین که درست شد و دوباره می خوانیمت رو عشق است.بنویس تا بخوانیم-بمان تا بمانیم.
سلام محمد خان.تهنیت بابت رفع مشکل و این رو هم اضافه کنم که،همین که درست شد و دوباره می خوانیمت رو عشق است.بنویس تا بخوانیم-بمان تا بمانیم.
شرمنده اخلاق ورزشکاریت.منظور از محمد خان همان محمود خان ه.
لااقل مطمئن شدم که به روح اعتقاد داری
خدا رو شکر
راستی به خدا چطور؟
به اونهم اعتقاد داری؟
گفتم حالا شاخه ی خارج از کشور بسیج خفتت کرده
خيلي با حال بود! خدا نصيب هيچ كس نكند!