این هم آخرین یادداشت طنز من در روزنامه تهران امروز که هرچقدر سعی کردم کوتاه و پاستوریزه باشد که دست کم این یکی زیر تیغ سانسور نرود، باز هم از آن بریده اند.
خداحافظی
گمان کنم از خواص منوریل این باشد که آدم وقتی ببیند ستونش دارد جمع میشود غمگین میشود. الان یک همچو حالتی دارم و حال دیگرانی هم که ستون منوریل زدند و بعد شاهد جمع شدنش بودند را میفهمم هرچند بعدی میدانم آنهایی که از منوریل فقط ستونش را زدند و رهایش کردند به امان خدا، حال منی که از هفدهم مرداد ماه سال 88 تا الان بیوقفه در این ستون نوشتهام را درک کنند. در این هشت ماه، نوشتن طنز مطبوعاتی از آن کارهایی بود که زیاد نمیشود آن را توصیف کرد و مصداق همان ضربالمثل است که حلوای تنتنانی تا نخوری ندانی. البته مصداق ضربالمثلهای دیگری هم هست که چون خدا را خوش نمیآید این نوشته آخری هم زیر تیغ سانسور برود یادی از آنها نمیکنم. بله… روزگار ما چنین است و انگار چنین نیز هم خواهد ماند.
اما هر چه که باشد من گمان می کنم ننوشتن طنز بهتر از نوشتن آن با هزار نوع خودسانسوری باشد و شاهد چاپ شدنش با سانسور مضاعف. یا اصلا چاپ نشدنش. و تازه اینها افزون است بر مشکلات صنفی ما روزنامهنگار که حتی یک انجمن صنفی هم نداریم. از بیکفنی زنده بودن اگر یک مصداق داشته همین ما چند هزار نفر هستیم که البته روزبهروز دارد از نیازمان به کفن کاسته میشود. دلیلش هم گفتن ندارد.
علت تعطیلی این ستون هرچه که باشد، به هرحال این آخرین یادداشت طنزآمیز من در تهران امروز است. امیدوارم در این مدت کسی را بناحق نرنجانده باشم و اگر چنین هست صمیمانه پوزش میخواهم البته بجز آنهایی که رنجاندنشان کمترین کاری بوده که از دست این حقیر برمی آمده و بیشتر مستحق کتک خوردن در خیابان بودهاند تا نقد در یک ستون طنز! به هر حال بابت این کمکاری عذرخواهم. به قول معروف: برگ سبزیست تحفه درویش، چه کند بینوا ندارد بیش!
در پایان چند آرزو هم برای همه مان دارم که متاسفانه همه آنها از دم غیر قابل چاپند و چون این دم آخری دوست ندارم حتی برای سانسورچی –ان شاالله- محترم روزنامه زحمت درست کنم، آنها را خودم حذف می کنم. اصلا من و شما که می دانیم چه میخواهیم و چی دردلمان میگذرد چرا دیگران را توی دردسر بیندازیم؟
دوستار
م ف
سلام
آقاجان ما شما را از میم فه بازتاب به این طرف می شناسیم.باور کن یکی از ناراحتی های ما از تعطیلی بازتاب نخواندن مطالب شما بود.کلی هم گوگلیدیم که م.ف کیست اما نتیجه نگرفتیم.اسم واقعیتان را هم بعد از نامه ای که در انتقاد به فیلم تبلیغاتی شیخ نوشتید،فهمیدم.
غرض از این نوشتار این بود که :”آقاجان سرت سلامت،ستونت را گرفتند که گرفتند،مهم این است که خودت را نگرفتند.”
ما ازاین به بعد همینجا منتظرتان می مانیم.
ارادتمند
ظاهرا این روزها بازار فداکاری طنزنویسها داغ شده. انصافا خسته نباشید.عیب نداره! باز خدا رو شکر فقط مجبوریم با ستون منوریلتون خداحافظی کنیم.
در ضمن سال نوتونم مبارک! امیدوارم امسال برای همه ما دست کم بهتر از پارسال باشد.
ننوشتن طنز بهتر از نوشتن آن با هزار نوع خودسانسوری باشد و شاهد چاپ شدنش با سانسور مضاعف.
این خیلی حال داد
محمود جان ناراحتی که نمی تونی تو روزنامه مطلب بنویسی؟
ناراحت نباش هممون عین هم هستیم .چند سال پیش من هم می خواستم توی صدا و سیمای مشهد کار کنم اما با دیدن وضعیت اونجا عطاشو به لقاش بخشیدم