آنهایی که اهل کوهنوردیاند میدانند که “قله زدن” حرفیست و در ارتفاع بیتوته کردن حرف دیگری. قله زدن یعنی اینکه کوهنورد به هر شکلی که هست به قلهای صعود کند، پرچم افتخارش را بکوبد، عکسی به یادگار بگیرد و برگردد که البته کار بسیار سختیاست و سالها تمرین و تجربه میخواهد و بدنی ورزیده و دلی نترس و لوازمی گرانقیمت. اما در ارتفاع بیتوته کردن داستان دیگری دارد. سرمای استخوان سوز، بادهای شدید، فشار کم و آفتاب مستقیم یک ارتفاع چهارهزار متری در طول چند هفته میتواند کوهنوردی را که در یک صعود دو روزه قله شش هزار متری را زده و سالم و قبراق برگشته، از پادرآورد.
حکایت قلههای هنری و ادبی هم شاید دور از حکایت قلههای طبیعی نباشد. ترانه “مرا ببوس” در ژانر خودش شاید قلهای بود که حسن گلنراقی، خواننده کارهای غیرحرفهای یک شبه زد اما به سرعت پایین آمد. اشکالی هم البته بر آن نیست و این هوشمندی گلنراقی که به درستی تشخیص داد خوانندهای حرفهای نیست و پی آن کار را نگرفت قابل تحسین است.
به قله رسیدن و حتی برای لحظهای در آن جایگاه ثبت شدن خود بختی بلند و استعدادی فراوان می خواهد که در هر رشتهای از هزاران-هزار نفر شاید چند نفری توفیق آن را بدست آورند. با این حال هستند کسانی که به قلهها میرسند و تا مدتها در آن ارتفاع سرگیجهآور میمانند. اینها کسانی هستند که با همان زحمتی که دیگران سعی میکنند با خلق یک شاهکار به قله برسند، میکوشند تا مبادا با ارائه یک کار متوسط از قله پایین بیایند. حافظ شاعر و شجریان خواننده از زمره این گروهند که هر یک زمانی را زیسته و زمانهای را هضم کردهاند. و البته حافظ و شجریان علاوه بر آن، این بخت و هوش توام را داشتهاند که با یافتن دقیق نبض روح مردمان خود، در نزد آنان مانا و جاودانه شوند. در مورد حافظ که البته حرفی باقی نمانده اما در مورد شجریان همین کافیست که تصور کنیم حکومتی در جهان بخواهد برای این هنرمند ایرانی مشکلی به وجود آورد! واکنش قاطبه مردم ایران چه خواهد بود؟ و این دلبستگی عمیق البته صرفا به خاطر شاهکار آفرینیهای پیاپی نیست، به خاطر همدلیها و همزبانی پیوسته هنرمند با مردم خود نیز هست. میگویند دوست آن است که در غم و شادی دوست شریک باشد و برای مردمی که شادی چندانی نداشتهاند همدلی و دوستی واقعی یعنی مشترک شدن در غمی عمیق و طولانی. همچنان که استاد شجریان در مصاحبه اخیرش اشاره کرد که سی سال است حتی یک روز هم شاد نبوده است.
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت/ اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
به گمان من مانا نیستانی از معدود – بسیار معدود- هنرمندانیست که چنان بختیار بوده است که در دهه سی سالگی نه فقط به قله برسد بلکه مدتی دراز در آنجا بماند. کارهای او، چه آن هنگام که در ایران و چه اکنون که چند سالیست غربتنشین شده است اغلب چه از لحاظ تکنیکی و چه از لحاظ محتوایی “خاص” بودهاند. در ایران که بود، کارتونهای دنبالهدار مشهوری به نام “ماجراهای آقای کا” میکشید که در فضایی سورئالیستی اتفاق میافتادند و در نوع خود بینظیر بودند (بعدا مجموعهای از ماجراهای آقای کا توسط نشر روزنه به بازار آمد). البته در آن دوره (مثل تقریبا تمام ژورنالیستها) کارهای روزمرهای هم برای مطبوعات میکرد که نکته خاصی نداشتند و کارتون مشهور سوسک یکی از همانها بود که بهانه بلوا و تسویه حسابهایی در سطح ملی شد و در نهایت به زندانی شدن و سپس ترک وطن مانا انجامید. مسالهای که شاید بتوان آن را مصداق “توفیق اجباری” دانست.
مانا پس از خروج ایران نخستین بار در رادیو زمانه در کسوت یک کارتونیست پرکار، دقیق و متفکر ظاهر شد (یا به شهرت رسید). دعوت از مانا نیستانی و اختصاص مکان ویژهای برای انتشار کارتونهای مانا که مشخص بود کاملا آزادانه و بدون فشار و خط دهی سردبیر تولید میشوند یکی از بهترین کارهای مهدی جامی در رادیو زمانه بود. کارهای مانا از آن تاریخ به بعد امضای ویژهای چه از جهت ایده و جهانبینی و چه از نظر تکنیک پیاده سازی یافتند آنچنان که حتی بدون نام و امضای مانا نیستانی هم یک بیننده سطح متوسط کارتونهای مطبوعاتی ایرانی میتواند هر کدام از آنها را بازشناسد. کارهایی که اغلب با چنان مفاهیم عمیق انسانی درآمیختهاند که از سطح ملی فراتر رفته و توانایی جذب مخاطبان جهانی را دارند.
یه جرات می توانم بگویم مانا در این مدت یا اصلا کار ضعیفی تولید نکرده و یا اگر چنین کرده آنچنان به ندرت بوده که کارهای ضعیفش در میان انبوه کارهای خوب و عالی او گمشده است.
پس از انتخابات جنجالی 22 خرداد 88 و خیزش عظیم مردم ایران، مانا با تمام توان در کنار مردم ایستاد. او گرچه در کارتونهایش معمولا صریحا به افراد و عقاید خاص حمله نمیبرد اما اهل “تعادل و بیطرفی” به معنای محافظهکارانه و ریاکارانهی آن که عملا به معنای یکی به نعل و یکی به میخ زدن است نبوده و نیست. او کاملا طرفدار جنبش سبز است اما “سمپات” آن نیست و نگاهی معمولا منصفانه دارد که این در کنار شجاعت و هوشمندی و موقعیتسنجی او، در مقابل حریف به شکل اعتراض و در برابر دوستان به شکل آسیبشناسی تبلور مییابد.
بسیاری از کارتونهای او به قدری عمیق و منصفانه هستند که افراد متعددی با طرز فکرهای گوناگون می توانند برداشتهای گوناگون و متعدد خود را از یک اثر داشته واحد داشته باشند. مثلا پس از لغو راهپیمایی 22 خرداد سال 89 توسط رهبران جنبش سبز، او کارتونی منتشر کرد که در آن نشان می داد پاهایی که سریعتر از یک دونده می دوند از کمر او جدا شدهاند و از بالاتنه او جلو افتادهاند. مخالفان لغو راهپیمایی میتوانند از این کارتون اینگونه برداشت کنند که حق با پاهاست و بالاتنه باید خود را با پاها هماهنگ کند و موافقان آن تصمیم میتوانند برعکس برداشت کنند.
بعضی از کارتونهای مانا هم از بند مفاهیم و برداشتها و نتیجهگیریها موسوم گذشتهاند و بیشتر نشاندهنده حالات و موقعیتهای بغرنج و پارادوکسیکال بشری هستند. بیشتر کارهای مانا در رادیو زمانه پیش از انتخابات از این دست بودند. مثلا یک بار مردی “خوشحال” را تصویر کرده بود که در نهایت خوشدلی رِندانه داشت با سرسرهای بازی میکرد که یک رَنده بزرگ بود و خون و گوشت باسن مرد که بارها از آن سر خورده بود از زیر رنده-سرسره آویزان بود. با اینحال مرد چنان نگاهی داشت که انگار با زیرکی توانسته این عیش بزرگ را از دیگران برباید. این شاید یکی از بهترین و موجزترین تصاویر از مردمی بود که عادت دارند با همه چیز بازی کنند و دهشتناکترین موقعیتها را به شوخی بگیرند و بسیاری از ما یکی از آنها را صبحها در حال مسواک زدن دیده باشیم!
مانا در شخصیتسازی و قصهگویی هم خبره است. خانواده درگیری که او در سایت مردمک تصویر میکند یکی از جذابترین کارتونهای سریالی با تیپهای به یادماندنی است که البته ماجراهای آنها همپای اخبار و رویدادهای مرتبط با جنبش سبز پیش میرود. بر خلاف بیشتر کارهای سریالی (اعم از پاورقی ها و کارهای مصور) که وقتی درگیر داستان شدند خط خود را پی میگیرند و نمیتوانند مسائل روز جامعه را -همپای اخبار- پوشش دهند.
شجاعت را هم البته در دنیایی که چندان دور نیست از چشم و دست و خنجر برادران گمنام از یکسو و متعصبان خام از سوی دیگر، باید به خصوصیات مانا اضافه کرد.
بهانه نوشتن این یادداشت -که امیدوارم رنگ اغراق یا چاپلوسی به خود نگرفته باشد- خوشبختانه از جنس رویدادهایی نظیر دستگیری و بیماری و تصادف و سفر با توپولف نیست بلکه اعطای جایزه جهانی شجاعت برای کارتون مطبوعاتی سال 2010 است هر چند که میزان اعتبار و قدمت چنین جوایزی چندان چیزی بر قدر و قیمت کارتونیستی که از جان مایه میگذارد و به روح مردمی خوراک میرساند، نمی افزاید.
به همین بهانه از برخی دوستان به طور خاص خواستهام و از همه خوانندگان این سایت و دوستان به طور عام میخواهم که در مورد مانا بنویسند. این مطالب همگی به صورتهای گوناگون در سایت آیطنز منتشر یا پیوند میشوند.
—————————
بازنشر از آیطنز.
یادداشت داریوش محمدپور را هم در همان سایت درباره مانا از دست ندهید: هنر مانا یعنی اینکه دشمنت به دریوزگی آید
با سلام خدمت شما
از اين كه مي بينم كسي كه هنر را در خدمت توهين به اقوام در سال 1385 قرار مي دهد جايزه جهاني شجاعت را ميگيرد . آن هم به خاطر جند كاركاتور كه بعد از انتخابات 1388 كشيده و شما نيز چنان تعريف مي كنيد كه انگار اين فرد از آسمان جلوس يافته پي به كم حافظگي و يا سياسي بودن آن جايزه و تمجيدات شما مي برم .
يكي از بازديد كنندگان دائمي وبلاگتان
چقدر زیبا و دقیق گفتی .در اوج ماندن و نه به اوج رسیدن .به قلمت غبطه میخورم .
جناب فرجامی! یک کامنت به مطلبی فرعی در این پست. همان وقتی که شجریان در مصاحبه گفت “من حتی یک روز هم شاد نبودم” من تمام مطالب اینترنت را تا جایی که توانستم خواندم بلکه یک جوانمردی پیدا شود و بگوید: استاد چرند نگو خالی بندی هم حدی دارد. مگر میشود کسی به مدت سی سال حتی یک روز هم شاد نباشد؟ دریغ از یک مورد. حالا شما همان حرف را تکرار کردید. حتما به نظرتان منطقی آمده است. از شما می پرسم چه طور؟
آقا میثم
شجریان که جای خود دارد حتی خود من هم در تمام این سالهایی که دست چپ و راستم را شناختم یک روز نبوده که شاد باشم.
حرف شما بسیار برایم دردناک بود. چند هفته پیش جناب شجریان برای کنسرت تشریف آوردند به شیکاگو و آن شب بسیار شاد و خندان بودند شاید آب و هوای شیکاگو بوده شما هم تشریف بیاورید 🙂