جنس این آدم از جنس راننده و بقال و دکتر و کارمند و پلیس نیست. اگر میخواستم راجع به این آدمها هم بنویسم که باید روزی شش تا یادداشت می نوشتم! جنس این آدم از جنس روشنفکرهاست؛ از جنس مترجمها، از جنس ستوننویسهای روزنامههای اصلاحطلب. از جنس همان آدم هایی که باز ته دلمان می گوییم "این دیگه آدم حسابیه… هی چی باشه با دیگران فرق داره."
آدمی از جنس آدمهایی که وقتی میروی کتابت را بدهی به یک انتشاراتی تا –در نهایت بعد از یک ماه- بشنوی که کارت رد شده یا تایید؛ می آید جلو و میگوید "بده به من، کاریت نباشه." بعد شما، رویتان نمیشود از جناب دبیر فرهنگی آن انتشاراتی "رسید" بخواهید، ترجمه را با اصل کار، همینجوری میدهید دست آقا.
یک هفته میگذرد و جوابی نمیآید. ده روز میگذرد. تماس میگیرید… جواب نمیدهد. یازده روز… جواب نمیدهد…
روز سیزدهم از تلفن دفتر کارتان زنگ میزنید… "تا آخر هفته بهتان زنگ میزنم و قرار میگذاریم."
آخر هفته میشود. هیچی. زنگ می زنید… جواب نمیدهد.
به انتشاراتی تلفن میکنید. "اگر کار را به ما داده بودید، نتیجه را اعلام میکردیم… حالا که به ایشان دادهاید، باید از خودشان جواب بگیرید."
هفتهی بعد، با یک شماره دیگر. گوشی را برمی دارد. جوابی سرد و نامفهوم. انگار می گوید "خودم تماس میگیرد" اما ته صدایش این است: یه تومن بنداز آش… به همین خیال باش!
هی میخواهی بروی بگویی "آقا غلط کردم… این چهار ورقم را بدهید ببرم جای دیگر" اما هر روز که میگذرد با خودت میگویی "تو که اینقدر صبر کردی… دو روز دیگه هم روش."
حضرتش هم انگار این را می داند. هر بار جواب مثبتتر است و هر بار وعده نزدیکتر. اما هر بار مشکلی پیش میآید. وقت نشد برای صحبت… این هفته کاری پیش آمد… الان رئیس مسافرته…
و هر بار که با جناب مترجم نویسندهی روشنفکر حرف میزنی، ترجیع بند حرفها این است: "راستی اون حقالزحمهی ما چی شد؟ ریختن به حساب؟" و تو هر بار خجالت میکشی از اینکه فکر کنی این دو موضوع به هم ربط دارند. هر بار با خشونت به خودت نهیب میزنی که "این حرفها چیه؟!… طرف آدم حسابیه… مترجمه، ستون نویسه… خجالت بکش!"
بار آخر قرار می شود که پنج شنبه برویم پای قرار داد. "کار تاییده. خودم به شما خبر میدم و قرار قطعی میذاریم برای روز پنج شنبه… راستی اون حق الزحمهی ما رو ریختن؟" و باز تو قسم می خوری که اسم را رد کردهای و خودت را هم جر دادهای که بخش مالی رادیو به حساب دختر آقا پول را واریز کند. و رویت نمیشود بگویی چقدر خودت را پاره کردهای که از این رسانهی سفله و گدا، برای یک ساعت و نیم حضور آقا، چهل و پنج هزارتومان و سرویس رفت و برگشت را جدا کنی.
باز خبری نمی شود. تماس ها بی پاسخ می ماند. مستاصل میشوی. پنج شنبه شال و کلاه می کنی به آنجا. خوشبختانه تشریف دارند. دفعه قبلی با وجود آنکه قرار گذاشته بودی جناب دبیر فرهنگی مترجم اهل قلم روزنامهنگار روشنفکر، تو را از توی همان راهرو برگردانده بود؛ اینبار چه خواهد شد!
خوشبختانه هستند و اذن دخول می دهند. با کمال فروتنی، با کمال بدبختی، با کمال استیصال، با تمام وضعیتِ به گه کشیده شدهای که میتوان در مواجهه با یک روشنفکر اهل قلم ایرانی داشت، التماس می کنی که تکلیف کارت را روشن کنند. با سرافکندگی عرض می کنی که خودت می دانی کارت چندان چیز خاصی نبوده، اما بالاخره در حد خودت زحمتی کشیدهای و دوست داری لااقل بعد از چهل روز، از این وضعیت بلاتکلیفی در بیایی: رد است بدهید بروم و اگر قبول است قرارداد ببندیم.
حضرت، با متانت چای مینوشند. چیزهایی میگویند نظیر همان چیزهای قبلی. چیزهایی در این مایه که کار به نظر ایشان خوب است و این یعنی که 90 درصد اوکی است و باز باید منتظر بمانم و یک مسایلی هست.
آبدارچی بینوا فکر می کند من آدم حسابیام. لیوانی چای میگذارد جلویم. دستم گردن لیوان را میگیرد. استاد نیمخیز میشوند و با خضوعی که جدا تاثر برانگیز است میفرمایند "به هر حال ما در خدمتیم." دستم از گردن لیوان جدا و به دست جناب مترجم و روشنفکر و نویسنده و روزنامهنگار و دبیر فرهنگی گره می خورد.
– پس بازم منتظر خبر شما می مونم… خداحافظ
– به سلامت… زنگ می زنم… راستی اون حقالزحمه ما رو به حساب ریختن؟… ریختن خبر بده… زنگ می زنم…!
برادر. اوضاع لينکی ما آن طور که زمانی سفارش کرده بودی سالم شد. که يعنی می شود بعد از اين به هر پست جداگانه هم لينک داد. مثلا همين شعر جديد «شتر» در صورت پسند. ضمنا شخصا گوشه چشمی هم به قبر پدر روشنفکر منظور داریم. سرت سلامت.
aC6oez bnnLst19hdY6llAd3fg6
سایت نوپایی است همتبار . یک مطلب از شما نقل کرده بودم . خواستم اجازتی بگیرم . یادم باشد بعد بیایم نقدتان کنم . آفرین بر شما .
سلام دوستان ادب دوست
شماره دوم همراوی نشریه تخصصی داستان منتشر شد
لطفا از نشریه ما بازدید و حتما نظراتتان را برایمان بگذارید (باعث دلگرمی ما خواهد بود)
فایل کامل شماره دوم به صورت pdf قابل دانلود مستقیم می باشد
در صورت تمایل ما را به لینک هایتان اضافه کنید
http://www.hamravi.blogfa.com
1-انگار بدجوری بمبارون اسپمی شدی
2- آه طفلک رخش! با هزاران کاغذ خوبش اندر یاد