آدمهایی هم هستند در زندگی که بدهکار زاده میشود. بدهکار به نزدیکان و دوران. بدهکار به دوستان و دشمنان. آدمهایی که هر خدمتی بکنند به وظیفهشان تبدیل میشود و هر انتظاری را که برآورده کنند انتظار بزرگتری میسازند. آدمهایی که در مقابل، اعتماد به نفسشان برای خواستن هر چیزی ذره-ذره آب میشود و برای کوچکترین لطف دیگران باید دریایی از دخالت در زندگیشان و شماتت برای زندگیشان را پذیرا باشند. آدمهایی که اگر لب به اعتراض باز کنند حقناشناساند و اگر سکوت کنند پس حقشان بوده. آدمهایی که همیشه باید پاسخ بدهند و اگر روزی بپرسند لابد نشانهی بیاعتمادیشان است یا طماع بودنشان. آدمهایی که همیشه مستحق مجازاتند. آدمهایی که برای خوبیهای دیگران و اشتباهات خودشان باید قویترین حافظههای دنیا را داشته باشند همچنان که برای خدمات خودشان و کملطفیهای دیگران وظیفه دارند آلزامیر بگیرند. آدمهایی سرشار از تناقض… پرحرف و شاد، دلشکسته و غمگین. آدمهایی خودمحاکمهگر برای هر خطایی از جانب هر کسی، و متهم و بدهکار به هر کسی. آدمهایی که وقتی حافظ میخوانند که “زین آتش نهفته که در سینه من است؛ خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت” مکث میکنند و خیره می شوند و نفسی عمیق میکشند… بعد ناگهان دزدکی به اطراف نگاه میکنند مبادا برای همین هم متهم شوند به از خود متشکر بودن، به مظلومنمایی، به قدرناشناسی، به خودبزرگبینی…
بدهکاران همیشگی.