عوض کردن تاریخ، حتی تحریف واقعیتهایی بزرگ که صدها هزار انسان به چشم خود آنها را دیدهاند، نه فقط کار حکومتهای توتالیتر است که طیف وسیعی از تمام گروههایی که به هر نحوی از یادآوری واقعیتها و حقایق زیان میبینند به آن مشغولند. سیاسیون دغلکار، بنیادگرایان دینی و رسانههای فاسد بخشهای دیگری از این دستهاند. به همین خاطر هم هست که در جوامع دموکراتیک هر سال با یادآوری و بازخوانی وقایع مهم تاریخی، به خصوص فاجعهها، آنها را از گزند فراموشی و انکار و مهمتر از آنها “تحریف” در امان میدارند. به همین دلیل گمان میکنم ما باید آنچه در این سی و چند سال گذشت را مکتوب کنیم. به خصوص آن بخشهای شخصی را که معمولا تاریخ نگاران نمیبینند و جزو آمارها ثبت نمیشود اما زندگی آدمها را شکل میدهد. از این میان، آنچه پس از انتخابات 88 اتفاق افتاد اهمیت زیادی دارد. من به سهم خودم سعی میکنم در این نوشته دو قسمتی – علاوه بر گزارشهایی که قبلا منتشر کردهام- از منظر شخصی داستان را بازگو کنم و خوشحال میشوم تجربهها و خاطرات دیگر دوستان را هم بخوانم.
×××
پیش از انتخابات و چند روزی مانده به نوروز خاتمی اسعتفا داد. از استعفایش خوشحال شدم چون او را مرد این میدان نمیدانستم اما نحوه ورود موسوی هم برایم خیلی عجیب بود. خاتمی قبلا اعلام کرده بود از بین او و موسوی قعطا یک نفر نامزد خواهد شد و از این رو اصلا انتظار نداشتم بعد از اعلام نامزدی خاتمی، موسوی هم اعلام کند که کاندید خواهد شد. در مورد موسوی –مثل همه، جز جمع اندکی از نزدیکان او- شناخت بسیار کمی از افکار و عقاید کنونی او داشتم و از این رو بیشتر متمایل به کروبی بودم که هرچند ایراداتی داشت، اما مثل هندوانه سربسته نبود که اگر انتخاب شد آنوقت بنشینیم ببینیم با کی طرف هستیم. به خصوص آنکه مشاوران و معاونانی که کروبی برگزیده و اعلام کرده بود به نظرم یک سر و گردن از اطرافیان موسوی بالاتر به نظر میرسیدند. با این حال روزبهروز رفتار موسوی به نظرم سنجیدهتر میرسید و نظرم با او موافقتر میشد. در همان زمان در سایت های فرارو و آینده طنزهای سیاسی مینوشتم و در کار رونمایی از آیطنز تازه هم بودم. چهارم خرداد از آن رونمایی کردیم و در آنجا هم به تولید و بازنشر طنزهای عمدتا سیاسی میپرداختیم. حدودا دهم خرداد بود که فواد صادقی مدیر سایت آینده با من تماس گرفت و توصیه کرد بهتر است مدتی تهران نباشم. سایت آینده در آن زمان به یکی از تندترین و تاثیرگذارترین سایتهای حامی موسوی بدل شده بود و عمیقا تحت توجه بود. فواد میگفت گزارش رسیده در محافل مذهبی-احمدینژادی اسم من و او زیاد برده میشود و میگفت در مورد تو (من) حرف از ارتداد و تمسخر مقدسات هم هست و احتمال اینکه در کوچه و خیابان آسیب ببینی زیاد است. به نظرم حرفهایش اغراقآمیز می آمد ولی چون به شم سیاسی فواد و کارهای محیرالعقول طرف مقابل اطمینان داشتم صلاح دیدم که به حرفش گوش کنم. تصمیم گرفتم چند روزی را با خانواده برویم مشهد که هم دیداری تازه کنیم، هم اوضاع آنجا را بسنجم و هم با دور بودن از مهلکه بتوانم از طریق اینترنت مثل سابق به کارهایم ادامه بدهم.
صبح روزی که میخواستیم به سمت مشهد حرکت کنیم، صبح همان شبی بود که موسوی و احمدینژاد مناظره داشتند. ما معمولا صبح خیلی زود، وقتی هوا هنوز تاریک است از تهران به مشهد میرویم که رانندگی در میانه راه راحتتر باشد و به همین خاطر باید شب زود میخوابیدم. اما طبیعتا نشستم مناظره را نگاه کردم و آنقدر از حجم دروغ، وقاحت، بیشرمی، توهین و رذالتی که در آن مناظره فوران کرد بهت زده و عصبی شدم که بعدش هم خوابم نبرد. از موسوی هم البته عصبانی بودم که چرا جواب طرف مقابل را آنطور که شایسته بود نداد. نیم ساعتی فقط توانستم بخوابم که آن هم به مناظره گذشت و دوباره کابوسش را دیدم.
فردا صبح زود راه افتادیم. در بین راه تمام روستاها پر بود از پوسترهای احمدینژاد. در تمام آن هزار کیلومتری که رانندگی کردم یک روستا ندیدم که حجم وسیعی از تبلیغات احمدینژاد در آنجا خودنمایی نکند. میانههای راه بودیم که برادر بزرگم تلفن زد. کاسب موفقیست چهل و شش ساله، شدیدا بیزار از سیاست، با اعصابی فوقالعاده راحت و اهل کوهنوردی. راحتی اعصاب این برادرم در فامیل ما زبانزد است به حدی که میتواند در میانه یک بحران بزرگ، وسط یک جمع پرسروصدا یک بالش بگذارد زیر سرش و یک دقیقه بعد به خوابی عمیق فرو برود. وقتی تلفن زد بسیار عصبانی بود و میگفت آنچنان از دیدن مناظره دیشب برآشفته که دو ساعت تمام در خانهاش قدم میزده و نمیتوانسته بخوابد.
در مشهد اوضاع خرابتر از آنی بود که فکرش را میکردم. احمدینژادیها سازمان یافته و پرپول و پرانگیزه بودند اما طرفداران موسوی بینظم و کم امکانات و بیشتر خودجوش. برادر کوچکترم که یک فعال سیاسی اصلاحطلب است داوطلبانه رفته بود یکی از ستادهای موسوی را سروسامان داده بود و من هم چند بار سری به آنجا زدم. در مقایسه با ستادهای خاتمی در اردیبهشت سال 76 کم رونق بودند و ناامیدکننده. اما اوضاع داشت بهتر میشد. یک آمارگیری خودمانی نشان میداد تا ماه پیش در مشهد میزان آرای موسوی 20 درصد بوده و احمدینژاد بیش از 70 درصد اما آرام آرام احمدینژاد پایین میآمد و موسوی بالا میرفت. و البته همه ما در نظر داشتیم که مشهد پایگاه سنتی جناح راست و قشر مذهبی بود و حتی به گمانم در انتخابات دوم خرداد هم میزان آرای ناطق نوری در مشهد از خاتمی بیشتر بود.
در آن چند روز من به شدت از موسوی به خاطر محافظهکاریاش در مناظره با احمدینژاد انتقاد میکردم و میگفتم احمدینژاد و دولتش به قدری خرابکاری دارند که موسوی میتوانست فقط با اشارهای به آنها حریف را آچمز کند و آیا در بین مشاورانش حتی یک نفر نبود که به اندازه یک خبرنگار ساده مثل من از فضاحتهای پنهان و آشکار دولت خبر داشته باشد؟ تا اینکه شب مناظره کروبی و موسوی رسید. ما آنشب با پدر و مادرم و تمام برادرهایم و خانوادههایشان میهمان عمویم بودیم که تازه دخترهایش را عروس کرده بود. آنشب وقتی موسوی شروع کرد به رسوا کردن احمدینژاد یکی از بهترین لحظههای عمرم بود. برای اولین بار میدیدم از تلویزیون همانی پخش میشود که دقیقا من میخواهم و یکی همان حرفهایی را میزند که دقیقا میخواهم بزنم ]خوشا به سعادت آنهایی که همیشه تلویزیون ایران برایشان چنین حالتی دارد!). وسط آن مجلس محترم هر بار با برادرهایم برای موسوی هورا میکشیدیم و اواخرش که دیگر روی زمین بند نبودیم. از همان شب خونی تازه در رگهایمان دوید و به وضوح طرفداران موسوی جانی گرفتند هرچند که طرفداران احمدی نژاد هم در مشهد کم نبودند. اما بعد از مناظره رضایی و احمدینژاد طیف دیگری از طرفداران او که نمیخواستند طرف اصلاح طلبان بیایند ریزش کردند.
همان روزها خاتمی هم به مشهد آمد و علی رغم تمام کارشکنیها، مثل لغو ورزشگاهی که میعاد طرفداران موسوی و سخنرانی بود در آخرین لحظات و آبیاری ورزشگاه کارگران –که میتینگ به آنجا منتقل شد- و اعزام گسترده نیروهای رعب آور ضد شورش به محل برگزاری و درگیریهای پراکنده؛ اما با استقبال پر شور مردم و سخنرانی خوب خاتمی میتینگ خوبی برگزار شد. همانجا گپ کوتاهی با عطریانفر داشتم که به همراه خاتمی و صفایی فراهانی به مشهد آمده بود. من عکسها و گزارش آن را برای سایت آینده مخابره کردم و پس از انتشار فوری منبعی برای سایر رسانههای طرفدار موسوی شد.
آن روزها به دلایل مختلف سری به شهرها و روستاهای دور و اطراف هم میزدم. در آنجاهایی که من دیدم به وضوح احمدینژادیها بیشتر بودند. کمکهای نقدی و بسیار بیشتر از آن وعدههای چرب زیادی به مردم داده شده بود و پایگاههای بسیج هم با تمام قوا و امکانات تبدیل به ستادهای تبلیغاتی احمدینژاد شده بودند. آنهایی که حقوقبگیر بودند هم همگی میگفتند که به حقوقشان اضافه شده. هرچقدر محل کوچکتر میشد فضای رعب و وحشت هم بیشتر میشد اما با این حال در بسیاری از همان روستاها و شهرهای کوچک هم ستادهای موسوی –با کمترین امکانات- فعال بودند. جالب اینجا بود که در یکی از شهرهای بسیار کوچک اطراف نیشابور که بافتی روستایی داشت بیشترین چیزی که از مردم در نقد احمدینژاد شنیدم این بود که چرا عکس زن مردم را آورده است تلویزیون! انگار که این بزرگترین جنایت احمدینژاد بوده است.
یک شاگرد گچکار از همان شهر هم برایم تعریف کرد که در سفری که احمدینژاد همان روزها به مشهد داشت، زن و شوهر نه چندان خوشنامی از آن ناحیه دو تا اتوبوس کرایه میکنند و با دادن مزد روزانه، چلوکباب برای ناهار و وعده زیارت امام رضا او و همولایتیها را به مشهد میبرند و در سه محل مختلف به عنوان مشهدیهای استقبال کننده از احمدینژاد به دنبال ماشین او میدوانانند.
آن شبهای آخر شبهای پر شور و خندهای بود. به خصوص با شوخ طبعی خاص مشهدیها. یک شب که ترافیک زیادی در بولوار تلویزیون مشهد بود و هرکس سازی میزد برای خودش، چند تا جوان را دیدم که ماشینشان را کناری پارک کردهاند و چهارلیتری به دست توی کله خودشان میزنند و از مردم میخواهند به کسی که بانی سهمیه بندی بوده رای ندهند: “ببینید… اینم عاقبتشه!” بعد هم سوار شدند و رفتند محلهای دیگر. بار دیگر چند تا موتورسوار داش مشتی که پوستر احمدینژاد داشتند آمدند کنار ماشینی که پوستر موسوی چسبانده بود و هی گفتند: “چیز… موسوی …چیز…چیز… موسوی…” تا اینکه عاقبت راننده که با زن و بچهاش بود سرش را از پنجره درآورد و گفت: “خب حالا چیز موسوی تو دهن شما چی کار میکنه؟” و در میان قهقهه جماعت اطراف گاز را گرفت و رفت. یک بار هم دو تا جوان شنگول را دیدم که پوستر احمدینژاد دستشان بود و بین ماشینها راه میرفتند و از همه میخواستند به او رای بدهند. بعد یک نفر گفت این هم آدمه؟ چرا تبلیغ کروبی را نمیکنید؟ گفتند چون پوستر نداریم. طرف دو تا پوستر بهشان داد. فوری آن را دور انداختند و کروبی را دستشان گرفتند. ده دقیقه بعد دوباره دیدمشان که پوستر رضایی دستشان بود و تلوتلوخوران برای مردم قسم میخوردند که رضایی بهترین است!
کم کم داشت مشخص میشد که این انتخابات با هر آنچه دیده بودیم فرق خواهد داشت. وقتی نامه هاشمی منتشر شد و با بهت و حیرت آن را چند بار خواندم مطئمن شدم که این انتخابات هر نتیجهای داشته باشد به بحران منتهی خواهد شد. هرچند که اعتراف میکنم پیشبینی بحرانی به این بزرگی را نداشتم و گمان میکردم این نظام چند نفر عاقل قدرقدرت دارد که لااقل نگذارند آن ماجرا به بدترین فرجام دچار شود و تمام مشروعیتشان را باد هوا کند. آنچه فکر میکردم این بود که اگر قرار باشد احمدینژاد هم رای بیاورد در یک انتخابات دو مرحلهای و با آرایی نزدیک به هم این اتفاق خواهد افتاد و بعد در صورت اعتراض موسوی، طی یک پروسه طولانی آرا بازشماری میشود و بعد که آبها از آسیاب افتاد احمدینژاد به عنوان برنده قطعی معرفی خواهد شد. دیدن چهره عصبی و شکستخورده و مفلوک احمدینژاد در آن بیست دقیقه وقتی که به در عوض هاشمی به او داده شد مطمئنم ساخت که موسوی در نظرسنجیهای محرمانه دولتی پیش افتاده است. استقبال گرم از موسوی در بیرجند که قویترین پایگاه احمدینژاد در کشور عنوان میشد هم نشانهای دیگر بود برای من و سایر دوستان.
یکی دو روز مانده به انتخابات طاقت نیاوردم و به تهران برگشتم. در بین راه یکی گفت چون ساعت تبلیغات تمام شده باید پوستر موسوی را از روی کاپوت ماشین بکنید تا پلیس جریمهتان نکند. با زحمت جدایش کردیم اما بین راه پر بود از کامیونهایی که پوستر احمدینژاد چسبانده بودند.
تا اینکه روز انتخابات فرا رسید…
ادامه دارد.
عالی
روزی عكس امام را پاره میكنند تا در تلويزيون فيلمش را به اسم دانشجويان نشان دهند، روزی در تاسوعا سخنرانی خاتمی را در جماران به هم ميزنند. و امروز هم با جلوگيری از سخنرانی سيدحسن خمينی فضاحت ديگری به بار آوردند.
http://majonesabz.blogfa.com/post-88.aspx
سلام
فکر نمیکنم چیزهایی که درباره مخراسان نوشتید برای همه ایران صادق باشد.من روزهای انتخابات جاسک بودم .یک شهر بسیار کوچک که حتی روزنامه هایی مثل اعتماد در آنجا پیدا نمی شد.ولی از همان روزهای اول تبلیغات موسوی سر وصدای بیشتری داشت.یک ماه قبلش هم بوشهر بودم .بوشهر همیشه فضای اصلاح طلب دارد.در زمان انتخابات هم از دوستان بوشهری شنیده بودم که جو به نفع موسوی است. خانواده پدری ام هم ساکن گیلان هستند.در آنجا هم همین وضع بود.
همین طور است که شما می گویید. من هم اشاره کردم که خراسان پایگاه سنتی جناح راست است و حتی در دوم خرداد هم ناطق نوری رای بالایی در این ناحیه داشت
کار خیلی خوبی کردید، امیدوارم بشود خاطرات یک سال گذشته را به شکل شبکه ای اجتماعی سر و سامان داد؛ مطمئنأ تأثیر زیادی در افزایش روحیه ی سبز خواهد داشت.
در زنجان هم نسبت آرای چیزی حدود 70 به 30 به نفع احمدی نژاد اعلام شد، در حالی که در انتخابات دوره ی قبل مجلس، جزء معدود شهرهایی بود که پیروزی صددرصدی نماینده های اصلاح طلب را رقم زد (نماینده های زنجان نصبری و انصاری هستند)
راجع به نظرسنجی طبق مطالعه ایی که کردم و در یکی از نوشته هایم نوشته ام عدد 39% برای آقای احمدی نژاد و 30% برای موسوی تا 11 روز مانده به انتخابات معقول به نظر میرسد. من برنده مناظرات را هم از نظر سیاسی احمدی نژاد میدانم و لذا درصد آراء ایشان به نظر میرسد که بیش از 39% باشد.