ساعت 11 در تاکسی
بالاخره بعد از دو سال و سه ماه امروز صبح آمدم مرخصی. در این مدت اینقدر خانوادهام را کشاندند دم زندان و ناامید برگرداندنشان که خودم به زنم گفتم دیگر لازم نیست بیایند. موقع دستگیری یک قلم و دفترچه کوچک و سی و هفت هزار تومان پول توی جیبم بود که الان هفت هزار تومانش مانده. لابد در این مدت ارزش پول خیلی رفته بالا. با همان پول یک تاکسی گرفتم و از راننده تاکسی خواهش کردم اجازه بدهد با موبایلش یک زنگ بزنم خانه. قبول کرد. شماره را دادم که با موبالیش برایم بگیرد. همینکه دکمه تماس را زد یکهو از جایش پرید و گفت اینکه شماره فلانی است. اسم خودم را میگفت که در موبایلش خیره بود. تماس را قطع کرد و پرید به ماچ کردن من. داشتم زهره ترک میشدم که در آخرین لحظه از جلوی یک اتوبوس کنار کشید. عینک آفتابیاش را که برداشت دیدم محسن، گرافیست مجلهی خودمان است. این بابا از اول هم عادت نداشت خوب نگاه کند و معمولا بعد از نیم ساعتی خیره شدن به یک چیز می توانست تشخیص بدهد که داستان چیست بعد هم مدعی میشد طرح روی مجله پست مدرن است. میگفت بعد از تعطیلی آخرین مجلهای که در آن کار میکرده مسافرکش شده و دیگر با صاحبخانهاش دعوایش نمیشود. بعد در حالیکه از هیجان میلرزید تلفن زد به چند نفر از همکاران قدیم. هنوز دارد تماس میگیرد و چند لحظه دیگر میرسیم خانه. از این که زن و بچههایم را تا چند دقیقه دیگر در آغوش میگیرم به شدت خوشحالم.
ساعت 2 ظهر، خانه
در کوچه خبری نبود. تا پشت در آپارتمان رفتم. زنگ در را زدم. صدای پسرم آمد که گفت کیه. گفتم بیا باز کن و همینکه در را باز کرد چشمهایم را بستم و محکم در آغوشش گرفتم. اشک از چشمهای بستهام داشت میجوشید که احساس کردم پسرم خیلی عضلانی شده و ته ریش هم دارد. در همان حالی که داشتم در ذهنم حساب و کتاب میکردم و میدیدم جور درنمیآید گوشهایم به کار افتادند و حس کردم در محشر کبری یا حمام زنانه هستم گویا. حالم گرفته شد و از ترس اینکه از خواب بیدار شوم نمیخواستم چشمهایم را باز کنم تا اینکه احساس کردم یک نفر دیگر بغلم کرد و بعد چنان فشاری به قفسه سینه و پشتم آمد که چشمهایم نه فقط باز شد که داشت از کاسه میزد بیرون. انتظار داشتم رسول خرکله را بالای سرم ببینم که باز شوخیاش گرفته و هیکل صد و بیستکیلوییاش را سر صبح انداخته رویم اما به جایش حاجی ولیبخش را دیدم که من را بغل کرده.
خانه خودمان بود و نمی دانم چطور اینهمه آدم در مدت به آن کوتاهی خبردار شده بود و بعد چطور در آنجا جا شده بودند.
تا دو ساعت بعد به طور متوسط هر دقیقه 19 نفر بغل و ماچم کردند تا اینکه نوبت به دختر و پسرم رسید. آنهم خدا خیر بدهد نعمت آبدارچی روزنامه را که بالاخره عقلش کشید ماچکنندگان را توی صف کند.
ساعت 5، یک گوشه
لطف و محبت مردم واقعا آدم را شرمنده میکند. همینطور یک ریز آدم میآید و همه هم دوست دارند آدم را در آغوش بگیرند و ببوسند. اینقدر میهمان زیاد است که هنوز نتوانستهام زنم را در آغوش بگیرم. یکی اینکه او خیلی خجالتی است و دیگر اینکه در هفت حملهای که من به سمت او بردهام دو بارش زمین خوردهام، چهاربار افراد دیگری را بغل کردهام و بار آخر سرم به لوستر خورد.
ساعت 7 و سی دقیقه
قبلا شنیده بودم که میگفتند وقتی آدم به مرخص میرود زمان خیلی خیلی زود میگذرد ولی نمیدانم برای من اینطور نیست و هی کش می آید. پس این شب کی میرسد بلکه بتوانم یک دوشی بگیرم و به سایر امور برسم. اینقدر خانه شلوغ است و ماچکننده زیاد که همین چارخط را فقط میتوانم توی توالت توی دفترچهام بنویسم. اهن بابا… اومدم
ساعت 10
طرفی که غذاها را آورده بود تا من را شناخت سه چهارتا ماچ چرب و چیلی کرد و با موبایلش عکس دو نفره انداخت و بعد هم هی تعارف که شما قهرمانی و مهمان ما باش. خلاصه با کلی خواهش و تمنا پول سی و هفت پرس چلوکباب را گذاشتم توی جیبش. برای جور کردن پولش طفلک پسرم مجبور شد برود از خودپرداز هرچقدر که پول توی حسابش بود را بگیرد.
ساعت 12، رختکن
بعد از شام خانه خلوتتر نشد که بماند شلوغتر هم شد. با هر زحمتی که بود از لای جمعیت خودم را رساندم حمام که دست کم این کلکسیون تفی و عرقی که روی صورت و بدنم هست را بشویم. هنوز لخت لخت نشده بودم که یهو چیزی از گوشه حمام پرید رویم. اگر رمق داشتم حتما نعره میزدم که خوشبختانه نزدم. رامین معاون سابق سردبیرمان بود که اخیرا شده سردبیر یک روزنامه محافظهکار. میگفت از ظهر لای جمعیت آمده داخل و چون تحت نظر است خودش را توی حمام قایم کرده که دیدن من برایش دردسر نشود. بعد از چاق سلامتی و اندکی بحث درمورد مارکوزه و جنبش 1968 جوانان فرانسه که سخت مورد علاقهی اوست گفتم اگر اجازه بدهد میخواهم دوش بگیرم. گفت اشکالی ندارد. گفتم پدرجان بیا برو بیرون. در حالیکه رنگش پریده بود گفت اگر الان برود بیرون حتما شناسایی میشود و میافتد توی دردسر. گفتم پس رویش را بکند آنطرف که من خودم را بشویم. گفت اینطوری لباسهایش خیس میشود و خیس بودن و آببازی هم جدیدا به فهرست اقدام علیه امنیت ملی اضافه شده است. بناچار لباسهایش را درآوردم و با هم رفتیم حمام. پشتش را هم کیسه کشیدم.
ساعت 2 نصفه شب، آشپزخانه
شهرستانی بودن این حسن را دارد که اقوام خونگرم آدم به محض شنیدن خبر مرخصیاش راه می افتند هزار کیلومتر راه میآیند و ساعت 1 شب میرسند خانه. تعجب میکنم چطور اینهمه آدم در یک مینیبوس جا شده بودند. به خصوص عمه مادر بزرگم، بیبی بیگم خان که از روز عروسی احمدشاه هم خاطره دارد و سی و پنج سال بود که ندیده بودمش. از این بشر فقط یک نفر بیشتر عمر دارد و آن خاله ماهجبین است که رسما خاله یکی از پدر بزرگها یا مادربزرگهای هر آدمی در ولایتمان میشود و می گویند یک روزی نوکر والی ناصرالدینشاه میخواسته بگیردش اما درست روز خنچه خبر رسیده که شاه را کشتهاند و طرف میگوید دیگر وصلت شگون ندارد. خاله ماهجبین ماشالله با آن سنش نه فقط این همه راه را آمده بود که اصرار داشت از لبهای من هم ببوسد. آن هم چه بوسهی طولانی و آبداری! وقتی سر آخر مجبور شدند بغلش کنند و دورش کنند تا نوبت به دیگران هم برسد با دهان بی دندانش داد میزد «ددم دنید… ئی ددن ادرادود دردلای حتین را بودیده» که به گمانم یعنی “ولم کنید این دهن حجر الاسود کربلای حسین را بوسیده.”
برای خواب مجبور شدیدم زنانه مردانه کنیم. در اتاق مردانه یدالله، پسرعموی پدرم چنان تنورههایی میکشد که خرناسههای آن ده دوازده نفر دیگر در مقابلش مثل فلوت است در مقابل نقاره. رفتم حمام بخوابم دیدم رامین خونالود کنار یک موجود ریشوی شاخدار پشمالو خوابیده و دارد در خواب ناله میکند. یادم آمد چون توی آپارتمان جا نداشتیم قرار شد بُزی را که اقوام آوردهاند ببندیم توی حمام. دلم نیامد بیدارشان کنم. توی آشپزخانه چمباتبه زدهام و فکر نقشههایی که در زندان برای چنین روزهایی کشیده بودم از ذهنم بیرون نمیرود. باید کاری کرد…
(ادامهاش را میتوانید در آیطنز بخوانید)
ba khundane tanzhatun garche mikhandam ama shuriye ashkamam michesham