الآن ساعت دو نصفه شبه و من، بعد مدتها، چند ساعتیه که خوشم. آره واقعا از ته دل خوشم و عجبیب اونکه تا همین دو سه ساعت پیش خیلی دلتگ و عصبی و ناراحت بودم. حتی احساس غریب یک مکاشفه رو هم دارم. هیچ هم مهم نیست این احساس دقیقا ناشی از چیه. شاید به خاطر این کنت آبی باشه که امشب خریدم یا نسیم خنکی که از پنجره میاد، یا میگویی که پرییسا پخته بود… یا شاید هم خود خدا همین نزدیکی هاست!
اصلا مهم نیست، چون هیچی رو نمی خوام اثبات کنم: نه خوبی سیگار، نه دلپذیری هوای تهرون، نه خوشمزگی دسپخت پریسا، نه وجود خدا… . مهم اینه که من الآن خیلی خوشم و حیفم میاد به شما نگم که الآن حس یک مکاشفه خیلی کوچیک ولی بی ادا و اطوار رو دارم حس می کنم و مهم هم نیست این حس تا کی ادامه پیدا می کنه. مکاشفه ای که در چند سووال از خودم خلاصه میشه:
چرا اینقدر زندگی رو سخت می گیری؟ چرا می خوای همه چیز رو عوض کنی؟ چرا انرژی بی خود صرف مسایل الکی می کنی؟ چرادست پریسا و سهراب رونمی گیری ببری شمال، مثل خر پول خرج کنین؟ چرا اینقدر دودوتا چهرتا می کنی؟ چرا پانمی شی بری قدمگاه دلت واشه؟
دوشنبه می رم قدمگاه!
حالم از دستپخت خودم به هم خورد !
soft tabs