واقعا چهجوری میشه؟! چهجوری میشه یهنفر توی مشهد زندگی کنه و مغازهی «فورژ کلاس» سر میدون ِ ملکآباد رو هر چند روز یهبار ببینه و بعد به چیزی مثه انتخابات فک کنه؟! مغازهای که هنوز دیوارای نمورش سبزه و من هر بار که رد میشم از اونجا، تمامی جیغها و خندهها و گریهها و شور ها و بُهتزدگیها رو جلوی چشمام میآره!؟
.
دکتر خاکپور، مدیر گروه ِِ ما از حوزهی انتخاباتی ِ شیروان و فاروج کاندیدای (کاندیدای من کــو؟) انتخابات ِ(؟) مجلس شده!
برخی همکلاسیهای جاکش، که همه از مدیران ِ شهری شهر مشهد هستن…از مدیران سپاهی خط دو قطار شهری تا مدیران ِ با ریشهای تراشیدهی تا بیخ ِ گردن محافظهکاره شهرداری، همه تلاش وافری برای رای آوردن ِ استاد در ازای چند نمره دارند… وقتی همه تلاشها خـــوب انجام شد، دیگری بهعنوان ِ آس، تلفن دکتر فتاحی (معاون وزیر دفاع و رئیس شورای اصولگرایان ِ استان خراسان) رو روو میکنه… استاد در لیست قرار میگیره! شاد شدی الان استاد؟! الان دیگه رای (؟) میآری! تموم؟ الان دیگه جاش درد نمیکنه؟! الان میری مجلس! شاد باش! خوشال باش!
.
همکلاسی ِ دختری، با مقنعهی عقب، مانتویی تقریبا کوتاه، آرایشی تقریبا غلیظ، آخر کلاس به انتظار استاد که؛ «ما میتونیم فلان کنیم»، «ما میتونیم بهمان کنیم»، در جواب ِ تعجب ِ مدیران ِ سپاهی خط دو قطار شهری که؛ «مگه شما هم توی این کارا هستید؟؟!» پشت ِ چشمی نازک کرد و گفت؛ «من مدیر داخلی ِ یکی از کاندیداهای تربت حیدریهام»… شاشیدم… شاشیدم به تو و اعتقاداتت… شاشیدم به اون آرایشت… شاشیدم به اون مانتوت… شاشیدم به مدیر داخلی بودناِت… شاشیدم به اینکه سر کلاس جامعهشناسی در مورد «هنجارشکنی» نظر میدادی… شاشیدم به جامعهای که به امثال ِ تو بها میده اصلن… شاشیدم به اون چیزی که بهش میگن «احترام به حقوق و آرای دیگران»… کدوم آراء؟ من چرا باید برای نظرات تخمی ِ تو احترام قائل باشم وقتی «مدیر داخلی» کاندیدایی هستی، در حالیکه «کاندیدای من» بیش از سیصد روزه که نیست؟! شاشیدم به «تفتیش عقاید» که الان دارم مرتکباش میشم… شاشیدم به «داخلی» که تو «مدیر»ش هستی… شاشیدم به ساختار جامعهای که تو برای این کار «پول» میگیری… اصن شاشیدم به اینکه چشمای کورتون رو باز نمیکنین واقعن! ینی ندیدین واقعن؟! ینی فک میکنین که «دست ِ شماست» واقعن؟!… شاشیدم… شــُـررر…
.
یادمه چند شب بعد جریانات ِ لیبی، اونقدر برام صحنه التماسهای قذافی توی جوی آب عجیب، غیرقابل قبول و بُهتآور بود که حتی گاهن خوابش رو میدیدم… تصورش هم برام سخت بود… بعد اون بغضی که از هشتاد و هشت توی گلوی همهی ماها گیر کرده، هــِی سر باز میکرد… ربطش رو خودمم نمیدونم… یادمه یهبار با محمدرضا هم سر این قضیه صحبت کردیم… که از هشتاد و هشت بهبعد اشکمون دم ِ مشکمون شده… را به را بغض میکنیم…
چند شب پیشها «من و تو» دوباره مستند دستگیری «صدام» رو پخش کرد… برای چندمین بار بود که میدیدم… پارسال که پخش کرده بود، اصلش رو با همهی بازپخشهاش دیده بودم… امسال که پخش کرد از اول تا آخرش کل ِ پهنای صورتم اشک بود… دلیلاش رو نمیدونم… ینی میدونم… ولی عجیب بود برام… «سمیر» کسی که اولینبار «صدام» رو از توی گودال میکشه بیرون، پونزده سال توی تبعید بوده بهخاطر حکومت دیکتاتوری عراق… بعد دیالوگهاش توی ذهنام حک شده… میگفت «باورم نمیشد… صدام ِ توی تلویزیون، صدام ِ قــوی، صدام ِ قهرمان، الان در یک گودال… و من میفهمم که این یعنی چی» و من اشک میریختم… «سمیـر» درون ِ همهی ما ها بارها بغض کرده و گریه کرده… یه زمانی فک میکردم این بغض فقط مربوط به چیزای با ربطه… مثلن عید رفته بودیم سفر… بین آهنگهای انتخاب شده برای توی جاده، وقتی رسیده بود به «سر اومد زمستون بود»، اونقـــدر اشک ریخته بودم که انگار… بعد مثلن توی تاکسی وقتی آهنگهای توی هدفون میرسید به «یهروز خوب میآد» هقهق میزدم زیر گریه… بغلدستیها هم تعجب نکرده بودن… میدونین که! گریه کلن مقولهی عادیای شده! بعد به یهجاهایی رسید که هرچیز ساده و آروومی «سمیر» رو بیدار میکرد… اینقدر که مرز بین ِ زندگی ِ روزمره با چیزای با ربط به بغض ِ گیره کرده، کم و کم و کمتر شده بود…
.
امروز، مشهد، برفیست که اگر «سمیر» ها بودند… امروز باید تمام این شهر رو صدای خنده پر میکرد.
«سمیر» ها نیستند… «سمیر» ها خوابند… خارجاند… سر ِ کارن… قیمت ِ دلار چک میکنن…
امروز، فقط عکس ِ برف رو منتشر کردیم و پشت ِ مانیتورهامون چایی سر کشیدیم.
دو هفته دیگه همین رو هم میگیرن، همین «عکس» برف رو هم میگیرن.
.
یهروز میآد، توی همچین برفی، بهجای خزیدن زیر پتو و تکرار مدام ِ «الکی ِ نامجو» و تماشای پنجرههای برفی، صدای خندهی ما، شهر رو پر میکنه… شبها میشینیم به شبنشینی و خوشایم… بعدشم که داریم تو برفها میریم خونههامون، پخش ماشین «زلف ِ نامجو» پخش میکنه و پشتچراغ قرمزها همدیگه رو میبوسیم…
یهروز میآد که بین خنده و گریههامون، توی تهران، همراه با «کیوسک» داد میزنیم. همراه «عبدی»، همراه «نامجو»، همراه «یاس»، همراه «هیچکس»، همراه «سمیـــر»ها…
یهروز میآد که…
آخ! اگه این بغض میذاشت…
آخ اگه این «الکی ِ نامجو» میذاشت
—————-
از فیس بوک یکی از رفقای مشهدی
چه قدر این متن آدم را قلقلک می دهد قلقکی نه از سر خنده قلقلکی برای بازسازی خاطرات
عالی بود
آخ كه اين بغضي كه گفتى داره خفه ام ميكنه، يه بغض واقعيه كه دلم ميخواد بشكنه ولى پناهگاهى ندارم، همه سرزنشم مى كنن و دلشون مى خواد فراموش كنم، فراموش كنن، فراموش كنيم! ولى واقعا نمى تونم، حتا نمى تونم دستبند سبزمو فراموش كنم و دور بندازم!
:'(
منم دارم میرم سمته زندگیه روتین دنباله گرگا(البته به اجبار شبیه خیلیا دیگه که رفتن)
ولی خدا شاهده دلم نمیخواد
من مردممو دوس دارم ولی مردمم …
خدا بازم به امیده تو خوب بودنه دست خالیمو با بدیه پر از اسکناس عوض نمیکنم
داغونم داغون