بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویش‌داشته‌اند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)

آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته‌گی ِ وطن‌پرستی نمی‌آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زنده‌گی آزاد است

و برابری در هوایی است که استنشاق می‌کنیم.

(در این «سرزمین ِ آزاده‌گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)


آه، آری
آشکارا می‌گویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد می‌کنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.

——–

× بخشی از شعر “بگذارید این وطن دوباره وطن شود”؛ لنگستون هیوز، احمد شاملو

0 Points


One thought on “آخرین زمزمه‌های کسی که دوست ندارد برود و می‌رود”

  1. شادی says:

    خیلی قشنگ بود. اشک من را در آورد. روزهای آخری که من ایران بودم، ده سال پیش، خانم مسنی از بستگان گفت داری می روی و معلوم نیست کی می آیی؟و با کمی تامل ادامه داد: وطن آن جایی است که دل آدم خوش باشد.

    امسال می فهمم حرفش یعنی چه. و آتش می گیرم که «این وطن برای من هرگز وطن نبود، با وصف این سوگند یاد می‌کنم که وطن من، خواهد بود!»

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *